• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خرگوش‌ها کتاب نمی‌خوانند | زهرا میرزایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zar999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 889
  • کاربران تگ شده هیچ

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
204
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
22
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
چیزی نمانده بود که پلک‌هایش روی هم بیوفتد که سوزشی در کتفش پیچید، از گوشه چشم برق نقره‌ای کوچکی نگاهش را قاپید.
چشم باز کرد و با دیدن قاصدک معلق روبه رویش ماتش برد. آب‌دهانش را قورت داد و دستش را بالا برد، بدون فکر، بی‌اراده. انگشتان یخ‌زده‌اش قاصدک را قاب گرفتند. پرزهای نقره‌ای‌اش روی پوستش خزیدند، مثل تماس روحی که نمی‌شود مطمئن بود واقعاً اتفاق افتاده یا نه.
اما چیزی درونش تشنه فهمیدن زمزمه کرد:
"سعی کن بفهمی… حتی اگر ترسناک باشه."
مردد ماند، اما دم گرفت... و با یک فوت سبک، انگار بند از چیزی گشود.
قاصدک چرخید، بالا رفت، و حافظه‌ی خفته‌ی دروغین را بیدار کرد.
بوی تند کاه خیس، تاپاله‌ی اسب، و دود چوب سوخته اولین چیزی بود که توی بینی‌اش پیچید. گرما و سرما، هم‌زمان پوستش را خراشیدند.
پسرکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
204
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
22
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مأمور بدون توضیح اضافه، در عقب ماشین گشت را باز کرد.
روبی نفسش را در سینه حبس کرد وقتی دید مقاومت بی‌فایده‌ است به سختی از جا برخواست، نور زرد خیابان توی چشمش پاشید.
- سوار شو، اول باید بریم پاسگاه، از اون‌جا می‌تونی به مادرت زنگ بزنی.
روبی به ماشین و بعد به مامور نگاه کرد در یک لحظه‌ی کوتاه بین ماندن و فرار معلق بود؛ بعد، بی‌صدا، سوار شد.
با بسته شدن در حس کرد مانند پرنده‌ای در یک قفس گیر افتاده.
سکوت بین او و مأمور مثل مه، غلیظ و آزاردهنده بود. روبی خودش را جمع کرده بود، پاهای برهنه‌اش را زیر تنه‌اش کشیده بود، با هر پیچ خیابان، حس می‌کرد قلبش محکم‌تر به سینه‌اش کوبیده می‌شود.
چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمان پاسگاه ایستاد. آسفالت هنوز از باران سر شب نم‌دار بود. مأمور در را باز کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
27
پسندها
204
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
22
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
سوز، هوایی که از درز پنجره‌ها خزیده بود در اتاقک ماشین چرخ می‌زد. با فشرده شدن دکمه بخاری، صدایی خفه از دریچه‌ها بلند شد و هوای گرم با زحمت در فضا دمیده شد. بوی ناچیز پلاستیک داغ، همراه بخار کل محیط را دربرگرفت و قطره‌های کوچک روی شیشه‌های کدر لیز خوردند.
روبی، در سکوت خودش را جمع کرده بود زانوهایش را بغل گرفته و به پنجره‌ی مه‌آلود زل زده بود؛ رد گذرای نور چراغ‌های خیابان روی قطرات بخار می‌لغزید.
ماشین چند خیابان را بی‌صدا طی کرد، بدون کلمه‌ای حرف یا حتی نیم‌نگاهی.
بالاخره صدای لرزان مادر، فضای سکون را شکست:
- چرا اونجا بودی؟
روبی تکانی نخورد، فقط پلک زد.
مادر نفس عمیقی کشید، دست‌هایش روی فرمان منقبض شد.
- می‌فهمی من چه حالی شدم وقتی از اونجا بهم زنگ زدن؟
روبی زیر لب، تقریباً بی‌جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا