• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خرگوش‌ها کتاب نمی‌خوانند | زهرا میرزایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zar999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 736
  • کاربران تگ شده هیچ

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
رایلا با صدای بریده و دورگه که وحشت در آن موج می‌زد فریاد کشید:
- تو چیکار کردی...!؟
روبی لرزان جلو رفت، چشمانش روی بدن بی‌حرکت پسر دوخته شده بود، و حتی پلک نمی‌زد انگار می‌ترسید هر لحظه پسر بلند شود و دوباره حمله کند.
رایلا کنارش زانو زد، چند سیلی محکم به صورتش زد.
- والاس! هی! والاس! بیدار شو! ده پاشو لعنتی... .
روبی با صدایی نیم‌جان پرسید:
- زنده‌ست؟
افکار درهم به همراه موجی از خون به سرش دوید، هیچ دلش نمی‌خواست به زندان بیوفتد خیلی زود بود، تمام عمرش برای چنین چیزی زود بود، حالا حس افرادی که مرتکب قتل شده بودند را درک می‌کرد یک ثانیه تنها یک ثانیه کافی بود تا ماشه‌ای را چکاند چاقویی را در گوشتی فرو کرد و میله‌ای را بر سری کوبید.
رایلا در حالی که جیب‌های پسر را می‌گشت، گفت:
- نترس. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نه خیابان بود، نه آسمان، نه صدای پرنده‌ها، فقط سیاهی بود، نمناک، سنگین، خفه.
هوایی ساکن و سرد، مثل این‌که ریه‌هایش پر از خاک شده باشند.
جایی در یک زیر زمین، نه نوری، نه روزنه‌ای، فقط بوی تند پوسیدگی و رطوبتی که روی پوست می‌نشست، دیوارهای ایستاده نفس می‌کشیدند.
تنها چیزی که دیده می‌شد، شمع کوچک و لرزان بود، تنها نقطه‌ی روشنی که تاریکی را از دریدن بازمی‌داشت.
پسرکی در میان تاریکی زانو بغل گرفته، در گوشه‌ای چمباتمه زده بود.
نور شمع پوستش را زرد و نحیف نشان می‌داد، سایه‌اش روی دیوار مثل روحی در حال حرکت، کش می‌آمد.
انگار صدا هم در آن‌جا متفاوت بود، خفه، کشدار، مثل صدای ناله‌ای که زیر چند لایه خاک دفن شده باشد.
پسر آرام لب زد، صدای نبود، اما واژه‌ها در ذهن روبی پیچیدند، تار و غریب:
"کسی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ادلر، ادامه‌ی پاراگراف رو بخون.
صدای معلم مثل تیری از درون غبار او را درجا میخکوب کرد، پلک زد دور و بر را نگاه کرد، بچه‌ها با کتاب‌های باز، جلوتر از او بودند و او هنوز در صفحه‌ی آغازین ایستاده بود.
پسر کناری‌اش بدون حرف صفحه‌ی درست را نشان داد.
روبی شروع کرد، صدایش پایین بود، اما بی‌لکنت، فقط می‌خواست تمام شود.
وقتی خواندنش تمام شد، دوباره در سکوت خودش فرو رفت؛ اما ذهنش آرام نمی‌گرفت، همه چیز آن‌قدر نزدیک بود که طعمش را زیر زبانش حس‌می‌کرد.
صدای زنگ مثل یک شلاق بر جانش نشست، از جا پرید، کیفش را بی‌دقت بست و خودش را از کلاس بیرون کشید.
راهرو باریک بود و قفسه‌های فلزی کناریش، پر از جای ضربه و یادگاری و بوی عرق و کاغذ نم‌دار، انگار امروز همه‌چیز قصد داشت روی سرش فرو بریزد.
وقتی بالاخره پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
روبی ایستاد و سرش را به عقب برگرداند، رایلا رفته بود اما صدای آن قدم‌های نیم‌ریتمیک و سبک‌سنگین هنوز توی گوشش تکرار می‌شد، مثل امضایی پای چیزی که هنوز نخوانده بود، اما می‌دانست مهم است.

***

هوا نیمه‌ابری بود و بوی خاک نم‌کشیده توی هوای عصر پخش شده بود.
زنگ پایانی مدرسه، مثل صدای قفل بزرگی بود که باز می‌شد؛ آزادی مشروط برای زندانیان ریج‌مونت.
روبی کلاه هودی‌اش را روی موهای درهمش کشید، از پله‌های سیمانی پایین آمد، و درست همان لحظه که می‌خواست از بین جمعیت بگذرد با تنه پسری که با عجله از کنارش می‌گذشت کوله قرمز رنگش از دوشش سرخورد و روی زمین افتاد، با بی‌حوصلگی خم شد تا دوباره آن را روی دوشش برگردانَد. دستش هنوز روی بند کوله بود که صدایی در هوا پیچید.
صدای غرشی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
روبی با چشم‌های گشاد شده تماشا می‌کرد، رایلا قوطی رنگ را به سمت او پرت کرد.
- بگیرش، نوبت توئه.
روبی با دستان لرزان قوطی را توی هوا قاپید، قوطی سرد بود و فلزی، لرز خفیفی توی انگشتانش دوید.
- این... خلافه!
رایلا برگشت، نگاه پر اتهامش به روبی دوخته شد، صدایش پایین آمد.
- وقتی با یه میله بکوبی تو سر یکی و فرار کنی، اسم اونو چی می‌زاری؟ هنر خیابونی؟
روبی نفسش را حبس کرد:
- اون... اشتباه بود، من فقط خواستم بهت کمک کنم.
رایلا دوباره به طرف دیوار برگشت:
- من ازت کمک نخواستم، خودت اومدی وسط! حالا هم اگه نمی‌خوای می‌تونی بری خونه... .
اسپر دیگری باز کرد و خطی به رنگ آبی کشید.
- ولی حواست به تدی باشه، جوجه مرغ.
نام "تدی" مثل خراش روی صفحه‌ی ذهنش کشیده شد. ایستاد، قوطی را توی مشتش فشرد.
رایلا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پشت سرش، رایلا ایستاده بود و می‌خندید.
- لعنتی... دختر، تو از منم دیوونه‌تری!
روبی چرخید، چشمانش تنگ شده بود، مثل شکارچی‌ای که بوی نزدیک شدن خطر را حس‌کرده باشد.
- بریم. همین حالا.
رایلا اما گوشی‌اش را درآورد، خم شد و فریم را تنظیم کرد.
- صبر کن! واقعا فکر کردی من این صحنه‌ی به‌یادموندنی رو از دست میدم؟
دکمه‌ی شاتر فشرده شد "کلیک" و همان لحظه، صدایی که کمتر از انفجار نبود:
- وایسا! شما دوتا دارین چه غلطی می‌کنین؟!
صاحب نمایشگاه بود، مردی چهارشانه با لباس آبی، رگ‌های گردنش از خشم بیرون زده بود و پشت سرش نگهبانی درشت‌هیکل با بی‌سیم و باتوم.
- گند زدیم!
رایلا زیر لب گفت.
روبی بی‌درنگ سوار موتور شد، اسپری هنوز توی دستش و ماسک روی صورتش بخار گرفته بود.
- زودباش! روشنش کن باید بریم.
رایلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
رایلا کلاهش را از سر برداشت و دست دراز کرد، انگشتانش هنوز می‌لرزید.
- من اونیم که دنبال دردسره... و تو خود اون دردسری... تیم بینظیری می‌شیم، نه؟
چشمکی چاشنی حرفش کرد و با نیش باز نگاهش را به روبی دوخت.
روبی بعد از لحظه‌ای تردیر، دست او را گرفت و ابرویی بالا انداخت:
- یادمه تا نیم ساعت قبل نظر دیگه‌ای داشتی!
رایلا چشم ریز کرد موهای عرق کرده‌اش را پشت‌گوش داد.
- نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
بعد، خودش را روی زمین رها کرد، به دیوار زنگ‌زده‌ی پشتی تکیه داد. کف آسفالت، داغ و بوی لاستیک سوخته هنوز در فضا معلق بود.
روبی کنارش نشست، بطری آبی از کوله درآورد و چند جرعه نوشید.
- هی، یه کمم بذار برا من.
روبی بطری را به طرف رایلا گرفت.
رایلا بطری را گرفت و تمام آب باقی مانده را یک نفس بالا رفت، نفسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
رایلا لگدی به در زد در با صدای سایده شدن لولای فلزی روی هم باز شد.
- به جهنم من خوش اومدی.
روبی به داخل سرک کشید. برخلاف انتظارش فضای خانه شلخته نبود؛ مبلمان چرمی کهنه اما مرتب بوی عطری ملایم، کف‌پوش نم‌دار، نور زرد و ضعیفی که از آباژور گوشه‌ی سالن روی دیوارها افتاده بود فضایی گرم‌تر از تصورش ساخته بودند. فضایی که هیچ وجه اشتراکی با رایلای سر‌به‌هوا و هنجارشکن نداشت.
- چرا ماتت برده؟ بیا تو.
رایلا با تنه‌ای به روبی داخل شد، کفش‌هایش را از پا کند و آنها را بی‌دقت زیر جاکفشی چپاند.
- کفش‌هاتو دربیار. نمی‌خوام مامانم بهم گیر بده.
روبی مردد پرسید:
- مامانت خونه‌ست؟
- نمی‌دونم.
رایلا داد زد:
- مامان، خونه‌ای؟
بعد از چند ثانیه سکوت شانه‌ای بالا انداخت:
- نه، مثل این‌که رفته بیرون... بیا، اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
روبی بی‌کلام کنارش نشست. از این فاصله، بوی تند الکل با کمی ته‌مانده‌ی شامپو و عرق، لابه‌لای نفس‌های رایلا پیچیده بود.
با صدایی نرم گفت:
- اما تو مجبور نیستی همیشه نقش یه دیوونه‌ی قوی رو بازی کنی.
رایلا خندید. نه از آن خنده‌های همیشگی، از آن خنده‌هایی که بیشتر درد داشت تا شادی. بطری را دوباره بالا برد، جرعه‌ای نوشید، و بی‌حرکت به نقطه‌ای نامعلوم در سقف خیره شد.
- اگه این کارو نکنم... دیگه چی ازم می‌مونه، روبی؟... اگه نشون بدم چقدر شکسته‌م... دیگه کسی حتی نگاه‌م می‌کنه؟
روبی نگاه عمیقی به چهره‌ی گل‌انداخته‌ی رایلا انداخت؛ دخترک شکننده‌ای که روبه‌رویش نشسته بود، هیچ شباهتی به رایلای همیشگی نداشت.
رایلا بطری را بالا گرفت و در طلب قطره‌های آخر، سرش را عقب برد.
- لعنتی، تموم شد. مزه‌شم آشغال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
به اطراف نگاه کرد. تنها راه فرار، پنجره‌ی کوچک اتاق بود. خودش را به آن رساند و پنجره را باز کرد. صدای جیغ‌مانند لولا در اتاق پیچید. نسیمی سرد با تقلا پرده‌ی سنگین را کمی تکان داد.
روبی لحظه‌ای به پشت سرش نگاه انداخت؛ به دختری که حالا تنها افتاده بود، بی‌رمق و با ته‌مانده‌ای از خودش، روی قالیچه.
صدای پاشنه‌ی کفش‌های زنانه روی کف‌پوش چوبی هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.
- تو رو خدا نگو دوباره این کابوس لعنتی رو شروع کردی، رایلا... !
دستپاچه به منظره‌ی بیرون پنجره نگاه کرد؛ هر لحظه ممکن بود گنجشک کوچک وسط سینه‌اش از قفس بیرون بجهد.
قبل از آن‌که دستگیره‌ی در بچرخد، نفسش را حبس کرد، از قاب پنجره رد شد، پاهای برهنه‌اش را روی سقف شیروانی رها کرد.
نفسش را حبس کرد، و یک‌نفس به پایین پرید.
ضربه‌ی سیلی‌وار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] D.S

موضوعات مشابه

عقب
بالا