• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مانداب | نیلوفر اکبری نسب کاربر انجمن یک رمان

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مانداب
نام نویسنده:
نیلوفر اکبری نسب
ژانر رمان:
جنایی، عاشقانه
کدنظارت: ۵۸۷۹
ناظر: Abra_. Abra_.


خلاصه:
در خانه‌ی آصف، سایه‌ها بیش از حد واقعی به نظر می‌رسند. لاوین، خدمتکار خانه، هر صبح ردپاهای خیس روی پله‌ها را می‌بیند که تا اتاق آصف کشیده شده‌اند. فاتح مدام می‌خندد و می‌گوید ( سکوت، وانمود کن چیزی ندیده‌ای) و آن مرد تنها، پشت درختان حیاط کمین کرده... انگار منتظر اشتباهی از جانب آنهاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر بازنشسته تالار کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
122
پسندها
1,657
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
قانون اول: خون روی فرش را فقط با آب سرد بشوی.
قانون دوم: اگر صدای گریه از دیوارها شنیدی، خودت را به کر بودن بزن.
قانون سوم: اگر یکی از مهمانان ناپدید شد، *هرگز* به دنبالش نگرد… .
خدمتکار همین حالا سه قانون را هم شکسته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«اگر تمام شهر بدانند چه کرده‌ام، تا غروب اعدامم می‌کنند.»
***
شمع روی میز نفس‌زنان می‌سوزد، موم ذوب شده در دو طرف شمعدانی فروچکیده. نور اما از روشن کردن گوشه‌های اتاق عاجز است. آنجا تاریکی متراکم و دست‌نخورده باقی می‌ماند.
آصف در چرم فرسوده‌ی مبل فرو رفته، پاهایش بی‌قرار است. کتابی در دستانش باز است، صفحاتش زرد و شکننده. نور شمع روی صورتش می‌خزد. استخوان‌های گونه‌اش مثل تیغه‌های چاقو برآمده، چشمانش گودرفته و خسته. هر بار که پلک می‌زند، سایه‌ی مژه‌هایش روی گودی زیر چشم‌هایش می‌افتد و خطوطی موقت روی پوست رنگ‌پریده‌اش حک می‌کند. انگشتانش بلند، با مفاصل برجسته با حرکتی وسواس‌گونه گوشه‌ی صفحه را می‌چرخانند. ناخن‌‌هایش کوتاه و ناهموارند، جای دندان‌ها روی آنها پیداست.
پایش ناگهان تکان می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرش را با حرکتی مارگونه می‌چرخاند. مهره‌های گردنش به صدا در می‌آیند. نور شمع در چشمان گودافتاده‌اش می‌لغزد و برای لحظه‌ای شبکه‌ی مویرگ‌های خونی را در سفیدی چشم‌هایش آشکار می‌سازد.
سکوتی طولانی بر اتاق چیره می‌شود و سپس ناله‌ای زنانه، خیس از رطوبت گلو، در فضا می‌پیچد.
لاوین از پشت طاقچه‌ی کتاب‌ سر برمی‌آورد. موهای ابریشمی سیاهش اکنون مانند تارهای عنکبوت بر صورتش چسبیده‌اند. پوست صورتش بر استخوان‌گونه کشیده شده و سایه‌های کبود زیر چشم‌‌‌هایش حکایت از بی‌خوابی‌های طولانی می‌کند.
صدای خش داری، تاریکی اتاق را درگیر می‌کند.
- ساعتت را می‌خواهم!
ناخن‌های شکسته‌اش، برهنه و زرد روی سینه‌اش قرار می‌گیرند.
آصف از مبل چرمی کهنه برمی‌خیزد. کتاب "تشریح بدن انسان" از دستان لرزانش می‌افتد و صفحاتش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
**رد پای مرگ**

پلک‌هایش با خشونت بالا رفتند، چشم‌هایش خشک بودند، مثل دو حفره‌ی سوخته.
از جا پرید. پاهایش در کفش‌های کارِ سنگین، بی‌حس بودند، مثل دو تکه چوبِ متصل به بدن. صحنه‌های خوابی که دیده بود پشت پلک‌هایش سایه انداخته بود. دستی بر پیشانی تب دارش کشید. سرگیجه امانش را بریده بود. نسیم خنکی از میان موهای عرق کرده‌اش عبور کرد و تارهای داغدارش را بر پیشانی لاوین چسباند. احساس لرز شدیدی می‌کرد و ترسیده بود. میز چوبی را با پا به عقب خزاند. وقتی قدم برداشت، صدای تق تق مفاصلش در سکوتِ کارگاه پیچید. میز نقشه‌کشی پر از کاغذهای پراکنده بود، طرح‌هایی که ساعت‌ها رویشان کار کرده بود حالا باد آن‌ها را به هم ریخته بود. بعضی‌ها لبه‌هایشان تا خورده بود.
لنگان لنگان به سمتِ شیرِ آب حرکت کرد. پاهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آب از شیر چکه می‌کرد. هر قطره که به ته سینک می‌خورد، انعکاس صدا در فضای کوچک دستشویی حلقه میزد. چشمانش را به آینه دوخت. سطح جیوه پشت شیشه در جاهایی کنده شده بود، تصویرش را تکه‌تکه نشان می‌داد، یک چشم این‌جا، قسمتی از پیشانی آن‌جا.
انگشت سبابه‌اش را روی سطح خیس آینه کشید. رطوبت، راهی موازی از بالای آینه تا پایین ایجاد کرد، جایی که قطرات به آرامی پایین می‌خوردند. در نور کم، سایهٔ مژه‌هایش روی تیغه بینی‌اش افتاده بود، هر پلک زدن، این سایه را مثل پردهای تیره حرکت می‌داد.
دست چپش را بلند کرد و به گردنش زد. نبضش زیر انگشت‌های کشیده‌اش، می‌لرزید.
پایین آینه، لبهٔ چوبی میز دستشویی ترک خورده بود. رنگ سفیدش در جاهایی پوسته پوسته شده بود و چوب خام زیرش هویدا بود. با نوک انگشت ترک‌هار‌و لمس کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دستش را به جیب شلوار کهنه‌اش فرو برد. انگشتانش میان سکه‌های خرد و تکّه‌های کاغذ، کش موی پلاستیکی را لمس کردند. رنگش پریده و کشیدگی‌هایش شل شده بود. موهایش را با حرکتی سریع به پشت جمع کرد. تارهای مو، نمناک از عرق سردی که هنوز ریشه‌های کابوس در آن‌ها مانده بود، زیر انگشتانش لغزیدند.
موهایش سنگین و به هم چسبیده بودند، بوی نمِ ترس و خورده چوب از آن‌ها برمی‌خواست. وقتی کش را دور آن‌ها پیچید، چند تار فراری از بند گریختند و به شقیقه‌هایش چسبیدند، مرطوب و سرد.
قدم‌هایش به سمت اتاقکِ پشت ساختمان کشیده شد، اتاقی که بیشتر شبیه انباری بود تا جای خواب. چراغ برق کوچه، نور زرد از لابه‌لای شاخه‌های درخت کاج به دیوارهای سیمانی آن می‌تاباند. سایهٔ برگ‌ها روی درِ چوبی موج میزد، گویی دیوارها نفس می‌کشند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
پاهای برهنه‌اش روی کف سرد اتاق، آرام و سنگین حرکت می‌کردند. هر قدم، سایه‌های مبهمی روی زمین ایجاد می‌کرد. نور کمِ چراغ بیرون، از لای پرده‌های نازک به داخل می‌خزید و خطوطی محو روی زمین می‌انداخت. انگشتان پا گاهی به تکه‌های لباسِ روی زمین برخورد می‌کردند، پارچه‌های نرم و گاهی زبر که در تاریکی، مثل موجوداتی خفته به نظر می‌رسیدند.
ثانیه‌ای بعد، بدنش مثل کیسه‌ای پر از شن روی تخت فرود آمد. فنرهای فرسودهٔ تخت با صدای ناله‌واری وزنش را تحمل کردند. تشک سفت و گودرفته بود، جای بدنش سال‌هاست در آن فرو رفته، مثل گوری که هر شب در آن می‌خوابید. سرش روی بالش افتاد، پرِ کهنه و نرمی که بوی شامپوی ارزان و عرقِ سر می‌داد.
دستش در تاریکی به سوی میز کنار تخت دراز رفت. انگشتانش ابتدا به لیوان آب برخورد کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
90
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سردی قرص، آرام‌آرام در رگ‌هایش پخش میشد. ابتدا مثل موجی از بی‌حسی بود که از گردنش پایین می‌لغزید، تا شانه‌ها، تا ستون فقراتِ خسته، تا آن نقطهٔ ملتهب در کمر که انگار سال‌ها بود می‌سوخت. کم‌کم، درد به پس‌زمینهٔ ذهنش رانده شد، گویی کسی حجم صدای آن را کم کرده بود. هنوز وجود داشت، اما دیگر فریاد نمی‌زد. فقط زمزمه‌ای بود در دوردست.
گرمیِ عجیبی به پلک‌هایش هجوم آورد. انگار کسی دو مشت پنبهٔ گرم را آرام روی چشمانش گذاشته بود. مژه‌ها به هم چسبیدند، سنگین‌تر از آن که بتواند مقاومت کند. هر بار که سعی می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد، دنیا تارتر میشد. نورِ کمِ چراغ کوچه از لای پرده، به هاله‌ای مبهم تبدیل میشد اما درست در آستانهٔ خواب، جرقه‌ای از هراس وجودش را می‌خراشید. اگر باز هم همان کابوس را ببینم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا