• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لِوِن دال | زینب‌.ب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab.b
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 754
  • کاربران تگ شده هیچ

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ساویر از جا پرید و نزدیک بود بیفتد اما سریع خودش را گرفت. با چشم غره به ویگن و نولان که با کنجکاوی داخل می‌‌شدند، و رویش را برگرداند.
نولان سریع گونه هر دو خواهرش را بوسید و کنار ساویر روی صندلی نشست.

ساویر با اخم ریزی و صدای آرام اما تهدیدآمیز گفت:
- ویگن اگه یک بار دیگه درو مثل گاو نر باز کنی، قسم می‌خورم کتاب «مرگ با یک نگاه» رو می‌چپونم تو حلقت تا ببینی یکی با نگاه بکشت یعنی چی.

ویگن با خنده‌ای موذیانه، دستی در موهاش کشید و گفت:
- اَه، من اومدم باهوش‌ترین عضو این تیم تحقیقاتی رو ملاقات کنم، نمی‌دونستم شیر وحشی قفسو شکسته!

ساویر چشم‌غره به ویگن رفت و بعد با پوزخندی گفت:
- اوه، پس اشتباهی اومدی. کتاب‌خونه رو با طویله اشتباه گرفتی، با اون موهات مثل جوجه تیغی که با باد خشک‌کن دعوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نفس عمیقش را بیرون داد. پادشاه را نگریست که این روزها خسته‌ و بی‌صبرتر از همیشه به نظر می‌‌رسید. کاش کاری از دستش بر می‌آمد.

پادشاه اشاره‌ای به آستور کرد تا جلسه را آغاز کند.
آستور بلافاصله دو نقشه‌ را باز کرد؛ یکی تازه و روی کاغذ‌های امروزی طراحی شده بود، و دیگری قدیمی و کشید روی پوست حیوان. هر دو را روی میز پهن کرد و با قرار دادن دو تخته چوب کوچک روی لبه‌ها، آن‌ها را ثابت نگه داشت.

- بعد از برسی نقشه‌های مختلف، متوجه شدم "جنگل خون اژدها" که هلگا بهش اشاره کرد، واقعا وجود داره. در حقیقت، این مکان امروزه به اسم "جزیره سقطرا" شناخته میشه.

او با انگشت به نقطه‌ای روی هر دو نقشه اشاره کرد. در نقشه قدیمی، آن منطقه بخشی از یک سزمین پهناوری بود، اما در نقشه جدید، جزیره‌ای جدا شده در میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مکث کرد. حرفش را خورد. نباید میگفت. این رازی بود که حتی به نولان هم از آن بی خبر بود. اما دیگر دیر شده بود...
پادشاه شنیده بود. وچهره‌ی سرخ شده‌اش، گواه همه چیز بود .

با بی‌فکری به خطایش اعتراف کرده بود.
درست همان‌کاری که پیش‌تر به‌خاطرش توبیخ شده بود. بار قبل، شاه هشدار داده بود "این اخرین بار است"
میخواست هرطور شده وضیعت را درست کند. می‌دانست دیگر از دست کسی کاری برنمی‌اید. لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما با فریاد پادشاه در جای خود پرید. هراسان سر بلند کرد، و به چشمان به خون نشسته پدرش خیره شد.

- یه شاهدخت چطور میتونه اینقدر بی‌مسئولیت باشه؟! تو الان به سنی رسیدی که باید به ملکه توی کارای قصر کمک کنی. تا کی قراره مراقب تو باشیم؟ کی این کارای خودسرانت رو تمام میشه؟!

سپس ارام، تند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
هوای اتاق پادشاه همیشه سنگین بود. پر از فکر، پر از خستگی.

هلگا نفسش را جمع کرد، آرام در زد، و با اجازه وارد شد. همان‌طور که ادب‌شناسانه جلو می‌رفت، گوشه‌ای از دامنش را جمع کرد و کنار پادشاه نشست.
چند روزی از جلسه گذشته‌بود ،
حالا بلاخره فرصت داشت ادامه معما را با او در میان بگذارد.

پادشاه را دید همه حرف‌هایی که برای گفتن اماده کرده‌ بود، از ذهنش پرید.‌ چند دقیقه‌ای سکوت کرد تا افکارش را دوباره بچیند.

پادشاه خسته و بی‌حوصله پرسید:

- چیزی شده، هلگا؟!

چشمان هلگا برق زد، اما صدایش را کنترل کرد.

- بله پدر... درباره همون نوشته‌هاست. فکر می‌کنم رمز یکی‌شون رو شکستم. شاید هنوز کامل نباشه... اما به چیزی رسیدم که ممکنه مفید باشه.

پادشاه کمی سرش را بالا آورد. برای لحظه‌ای نگاهش زنده شد.
–...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
آسمان گرفته بود و نور نقره‌ای رنگ ماه از لابه‌لای پرده‌های ضخیم به اتاق سرک می‌کشید. هلگا به پهلو چرخید. چشمانش را به آرامی گشود. گویا خواب از چشمانش فراری بود. پاهای برهنه‌اش را که روی زمین سرد گذاشت.لرز خفیفی به تنش نشست. اما این سرمای شبانه برایش آشنا بود و حس خوشایندی داشت.
لباس خواب نازکش را با ردای آبی‌رنگ ساتن پوشاند و بدون آن‌که موهایش را مرتب کند، از اتاق بیرون رفت. راهروها در سکوتی سنگین فرو رفته بود.

وقتی از مقابل اتاق ساویر گذشت، صدای آرام بگو و بخندهایی توجهش را جلب کرد. پشت یکی از ستون‌های نزدیک ایستاد و گوش داد. صدای نولان، ویگن را تشخیص می‌داد.

شنیده‌بود آن‌ها بعد از شام برای خداحافظی به دیدن ساویر رفته‌اند، و تا حالا طول کشیده بود؟ در لحظه، چیزی در دلش شکست.
هرلحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
گویا امشب، همه چیز روی دور تند بود.
اسب زیر پای ساویر با نفس‌نفس و بی‌وقفه می‌تاخت. صدای سم‌هایش روی خاک در دل شب طنین انداخته می‌انداخت.

باد سرد شبانه در شنلش میپیچید و موهای قهوه‌ای رنگش را به بازی گرفته بود. تاریکی، سایه‌ای امن برای تصمیمش بود.
دورتر از اسکله توقف کرد و اسب را به مردی سپرد تا در ازای چند سکه مراقب اسب باشد.
وقتی کشتی در تیرس نگاهش قرار گرفت، پشت درختی دور از دیگران پنهان شد. تپش‌های قلبش آرام نمی‌گرفت.

همه چیز آماده بود. کشتی ساده و سبک، درست مطابق فرمان پادشاه، کنار اسکله‌ی شرقی بندر، پهلو گرفته بود. پادشاه حظور نداشت. به‌جای او، آستور آرام و مقتدر دستور میداد و نظارت میکرد.
در کنارش، فرمانده‌ای بود که به واسطه عمویش و کارنل میشناختش.
نولان را نمی‌دید، اما حظورش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
با صدای بلند در، از خواب پرید. گیج و خواب‌آلود اطرافش را نگاه کرد. چند لحظه طول کشید تا بفهمد کجاست. با این‌همه خواب، هنوز هم خسته بود. اگر صدای در نبود، معلوم نبود تا کی خواب بماند.

یکی فریاد زد:
ــ زود اون کیسه‌ها رو بیار، همین الانم برای ناهار دیر کردیم!

ــ چشم، چشم... الان میارم!

چشمانش از تعجب گرد شد. باورش نمی‌شد که از صبح دیروز تا حالا خواب بوده باشد. حالا می‌فهمید دلیل آن‌همه درد عضلاتش چیست. چند روز خوابیدن روی زمین سفت، چیزی نبود که بشود راحت از کنارش گذشت؛ آن هم برای دختری که تمام عمرش لای پرقو بزرگ شده بود. تنها سطح سفتی که تا به حال سرش را رویش گذاشته بود، سینه‌ی محکم پدر یا برادرانش بود.

مطمئن بود تا حالا متوجه غیبتش شده‌اند. فقط فکر کردن به حال پدرش کافی بود تا دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18


*کشتی دراک*

شب، آرامش نداشت.
باد می‌غرید، آسمان می‌گریست، و دریا باخشم همه چیز را می‌بلعید. باید توقف می‌کردند. کمی ثابت و صامت می‌ماندند. تا سرنوشت از سرشان بگذرد. هیچ‌کس توان مقابله با سرنوشت را نداشت.
هیچ چیز متوقف نشد. تنها کاری که انجام دادند، جمع شدن بادبان‌ها به دستان ماهر دریانوردان بود.

در میان هیاهوی نافرمان طبیعت، تنها یک جفت دست ظریف اما مصمم، بود که سکان کشتی را هدایت می‌کرد.

قطرات سنگی باران بی‌رحمانه به صورت زیبایش سیلی میزد.
یکی از بادبان‌ها سرکشانه از بند رها شد‌.
مقاومت‌هایش در برابر طوفان نگران کننده بود، پاره شدنش ممکن بود کشتی را به خطر بی‌ندازد.

با چشمان تنگ شده، اطراف را کاوید.
نَوام را دید که مشغول بستن بشکه‌های چوبی بود.
بلند فریاد کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
با تکان محکمی از خواب پرید. نفس‌هایش هنوز بریده‌بریده بود، گویا کابوس‌هایش دربیداری همراهیش میکردند.
صورتش خیس و چسبناک بود. ضربان قلبش در نبرد بودند.

از تخت بیرون آمد. صدای ضربه‌ی بلند در، درون اتاق پیچید. گویا بار چندم بود که در می‌زدند. بی‌شک نوام بود.
ـ شنیدم.

از پنجره‌ی کوچک کابین، به بیرون نگریست. هوا هنوز خاکستری بود و آفتاب، پشت مه ضخیم، پنهان مانده بود. دریا آرام‌تر از شب پیش، اما همچنان پُرزمزمه بود.

موهایش را بالا بست. پیراهنش را از تن کند. نگاهش به خالکوبی دستش افتاد؛ طرحی که از شانه تا مچ کشیده شده بود، گویی تمام زشتی‌ها و تلخی‌های گذشته را در خود بلعیده باشد.
با فکری درگیر، لباس مشکی بر تن کرد. برق بوت‌های بلندش چشم را می‌زد. کمربندی بسته بود که دستبندها، خنجرها، تیغ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zeynab.b

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/7/25
ارسالی‌ها
31
پسندها
66
امتیازها
90
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
صدای سوت فلزی تیر، هوا را شکافت. تیر شعله‌ور با شکوه در آسمان پیچید و بر بادبان کشتی کارنل فرودآمد. آتش مانند ماری گرسنه از به جان پارچه افتاد و بالا خزید.

ملوان‌ها فریاد می‌زدند، بعضی‌ها به‌سوی سطل‌های آب دویدند، بعضی‌ها تیراندازان را هدف گرفتند.

کارنل با صدایی که حتی زوزه باد را می‌شکافت فریاد زد:
ـ توپ‌ها رو آماده کنید! کسی که این کارو کرده، نمی‌دونه با کی طرفه!

اما در همان لحظه چشمش دوباره به کشتی سیاه افتاد. حس آشنایی، مثل خنجری در سینه‌اش فرو رفت. حرکاتشان… شیوه حمله‌شان… حتی زاویه‌ای که روی آب می‌گرفتند…همه چیز آشنا بود.

چیزی درونش می‌جوشید:
- اگه حدسم درست باشه… تو دردسر بزرگی افتادیم.

بی‌ترید خودشان بودند"پاک‌کننده‌ها". خیلی چیزها دربارشان شنیده بود. تقربیا همه چیز یکسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا