شعر مجموعه اشعار پایان در آغاز تو بود | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 121
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
«در باد صدایش می‌پیچید»

او آمد و چیزی نگفت، اما
در باد، صدایش می‌پیچید، بی‌نقشه

پنهان شد از آینه، اما پیداست
چشمی که به رویا خیره می‌دید، بی‌نقشه

ردی نداشت و جهان، خواب افتاد
دل، راه به نورش باز می‌چید، بی‌نقشه

از کوچه‌ی شب رد شد و باران بارید
دل، خیس شد از او، نه خورشید، بی‌نقشه
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«او بود، ولی شبیه رویا بود»

شب آمد و دل از همه‌جا وا بود
او بود، ولی شبیه رویا بود

از سمت نگاه او غزل می‌ریخت
چشمانش آیینه‌ی تمنا بود

خاموش و رها، بدون یک لبخند
اما نفسش پُر از تماشا بود

در سینه‌ی باد، رد گامش ماند
چیزی شبیه عطر فردا بود
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
«دل را به خیال برد و برنگشت»

در آینه افتاد، ولی بی‌صدا گذشت
دل را به خیال برد و برنگشت

با عطر خودش در همه‌ی لحظه‌ها نشست
در کوچه‌ی دل رد شد و برنگشت

او رفته، ولی خاطره‌اش مانده در نسیم
باران به هوای او فقط بارید و نگشت

هر شعر، نشانی‌ست از آن لحظه‌ی نخست
آغاز شد و عشق، به پایان نشست
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
«دل در پی او همیشه بی‌تاب است»

با هر نفسی، خیالِ او ناب است
دل در پی او همیشه بی‌تاب است

چشمان غمش، شبی پُر از رازند
لبخندش اگرچه پشتِ مه، خواب است

با او سخنی نگفت، اما دل
در سطر نگاه او، پُر از تاب است

هر جا که گذشت، عطر او ماند و
این خانه هنوز، گرم مهتاب است
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
«نامش به تمام شعر جان می‌داد»

باران که نمی‌آمد، او می‌آمد
چون قصه‌یی از ماه، خو می‌آمد

در دل که سکوتی قدیمی می‌مرد
نامش به تمام شعر جان می‌افکند

گاهی فقط از دور، نفس می‌زد شب
گاهی غزلی بود که غم می‌بارید

حتی نرسیده، رد او می‌تازد
دل، پیش کسی بود که نمی‌پاییدش
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
«میان خواب قدم می‌زد و صدا نداشت»

میان خواب قدم می‌زد و صدا نداشت
هوا پُر از نفسش بود، بی‌صدا نداشت

در آن سکوت غریبانه، رد شد و رفت
که شعر مانده از او هیچ ردپا نداشت

دلش گرفته، ولی با کسی نگفت این راز
فقط نگاه غمش رنگ آشنا نداشت

گذشت از دل شب، بی‌امان، بی‌نقشه
و ماه بود که انگار او را دعا نداشت
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
«کسی نماند که خوابش نبیند از فردا»

به سایه گفت و غزل را به گریه وا داد
سکوت را به تمام کوچه‌ها صدا داد

نه اشک بود، نه لبخند، نه تماشایی
فقط نسیمی که رفت و بوسه‌ای جا داد

شبیه آینه، بی‌خود، ترک برداشتیم
و هرکه عاشق شد از خود جنون سر داد

کسی نماند که خوابش نبیند از فردا
کسی نماند که او را به دل، ندا داد
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
«صدایش از دل مهتاب می‌رسید آرام»

صدایش از دل مهتاب می‌رسید آرام
شبیه شعر، ولی خواب می‌رسید آرام

قدم زد و دلِ آینه شکست از او
نگاه کرد و تب آب می‌رسید آرام

نه گفت و واژه نلرزید، رفت و ماه
به پشت کوه، پُر از تاب می‌رسید آرام

کسی نبود که او را صدا کند، اما
دل از خیال او، به او شوق می‌رسید آرام
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
«به عطر مانده از او دل سپرده بود غروب»

به عطر مانده از او دل سپرده بود غروب
شبی که از ته شب، هیچ بُرده بود غروب

نگاه می‌گذرد، سایه‌اش نمی‌ماند
ولی شبیه نسیمی ستُرده بود غروب

درخت‌ها همه از باد، خم شده بودند
هوا پر از نفسش، پرزده بود غروب

و هرکه رد شد از آن کوچه‌ی غریبه‌ی خیس
به اسم او، دلش آزرده بود غروب
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
«دل را گرفت و از خودش بیرون زد»

دل را گرفت و از خودش بیرون زد
از خواب، رد شد و به شب، قانون زد

نه خنده‌ای، نه حرفی از او مانده
اما غزل به نام او مضمون زد

چیزی شبیه شعله در چشمانش
بی‌آن‌که بسوزاند، اما خون زد

از ماه رد شد و صدا دریا شد
نامی که بر ل*ب آمد و ما را افسون زد
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا