• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ققنوس نبودیم اما از خاکسترمان زاده شدیم | سارینا.آ کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع sarina.a
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها بازدیدها 497
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    اجتماعی - عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #11
به صورت سال‌خورده اما زیبایش نگاه می‌کنم، سعی می‌کنم به صدایم رنگ ببخشم:
- حتی اگر گرسنه‌م نباشه، مگه می‌شه از غذای تو گذشت؟
لقمه‌ی دیگر می‌خورم. متوجه گرفتگی چهره‌ی مادربزرگ شده بودم، گرفتگی که می‌خواست با لبخندهایش آن را بپوشاند.
سرم را کمی خم می‌کنم و با شیطنت نگاهش می‌کنم:
- تو فکر چی مامانی‌جونم؟ خبریه؟
لبخند می‌زند و انگشتان زبرش را روی گونه‌ام می‌کشد:
- تو بگو دخترم، چی‌شده؟ فکر کردی نمی‌فهمم از موقعی که اومدی حالت خوب نیست؟ نمی‌فهمم رنگت پریده و گریه کردی؟
می‌گفتم حرف‌های اسماعیلی را؟ حرف‌هایی که بارها و بارها در گوش خودم تکرار شد؟
می‌گفتم این ترس فقط برای امروز نیست؟ می‌گفتم این ترس برای مدت‌هاست؟ ترس از ترک شدن، رها شدن، پشت سر گذاشته شدن و‌ بخشیده نشدن! ترس بی‌جایی هم نبود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند روی لبش می‌روید و انگار سنگینی بزرگی از سینه‌اش برداشته می‌شود.
عقب می‌رود، اين بار لبخندی واقعی می‌زند. زنگ در خانه می‌خورد، می‌دانم که مهتاب است. قرار بود بیاید تا کاری پیدا کنیم.
- مهتابه. می‌رم در رو باز کنم.
تنها بودنم با خودم مساوی با فرو رفتن در منجلاب وهم بود.
من ساکتم و مهتاب طبق معمول حرف می‌زند. لپ‌تاپ را باز می‌کنیم، آگهی‌های استخدام را زیر و رو می‌کنیم و کارهای مناسب را می‌نویسم.
چند جایی زنگ می‌زنیم و همه زمانی که اسم دانشجو و پاره‌وقت را می‌شنوند منصرف می‌شوند. مهتاب روی شماره دیگری را خط می‌کشد و خودکار را با حرص به سمت من پرت می‌کند:
- به جای که اون‌جا غمبرک بزنی، گمشو بیا چهار جا زنگ بزن!
به هوای بارانی بیرون نگاه می‌کنم. چندسال دوری و بی‌خبری به کنار و این چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #13
تیغه‌ی بینی‌اش را می‌فشارد و عصبی چشم می‌بندد:
- حداقل برو حقوقت رو از حلقوم این یارو بکش بیرون! پول زحمتاییه که کشیدی.
میان موهایم دست می‌کشم و بافتم را می‌کنم:
- من از گرسنگی هم بمیرم، مجبور شم توی کوچه بخوابم دیگه از صدمتری اون شرکت هم رد نمی‌شم.
نفس عمیقی می‌کشد:
- خب. عموت چی؟ چرا از اون کمک نمی‌خوای؟
ناخودآگاه پوزخند می‌زنم و از جایم بلند می‌شوم:
- اون خیرش به کسی نمی‌رسه.
متفکر گوشه‌ی ابرویش را می‌خاراند:
- اون پسرعموی جذابت چی؟
مغزم سوت می‌کشد. سرم با سرعت نور به سمتش می‌گردد، ابروهایم تا انتها بالا می‌رود:
- آراز؟!
چینی به گوشه‌ی لبش می‌دهد و مشتی حواله‌ی بازویم می‌کند:
- خاک بر سر چندشت کنن، اون باشه ارزونی خودت! اون یکی، اسمش رو نیار رو می‌گم.
تمام موهای تنم سیخ می‌شود. شوخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #14
وجود سردش، آن چشمان تاریکش، لحن حرف زدنش هم باعث یخ زدن آدم می‌شد!
اصلاً من کسی بودم که از او چیزی بخواهم؟
لبم را آهسته گاز می‌گیرم:
- نگو مهتاب حتی از فکرش‌هم موهای تنم سیخ می‌شه. نمی‌دونی کنار مردی مثل داوین بودن، چقدر می‌تونه وحشتناک باشه! فکر کن کنار کسی باشی که از چشمات تموم افکارت رو بخونه و بدونه داری به چی فکر می‌کنی. تموم مدت بدون این که حواسش بهت باشه، تک‌تک حرکاتت رو ببلعه و دل و روده‌ی افکارت رو ‌بریزه جلوت! از لام تا کام همه‌چی رو بلده باشه و از زیر و بم همه‌چیز خبر داشته باشه.
انگار موضوع برایش جالب می‌شود که چشمانش را ریز می‌کند:
-این داوین خان شماهم عجب چیزیه‌ها! همه جا ازش یه اسم و نوایی هست. یه جا از خودش، یه جا کارش، یه جا دیگه خلافاش.
سرتکان می‌دهم:
- از هیچ‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #15
ینی به لبش می‌دهد:
- بس که خری! رفتی چسبی به اون یخچال برقی.
چشمانش را ریز می‌کند:
- خودت که نمی‌ری کار کنی، حداقل من‌رو معرفی کن.
با غیظ نگاهش می‌کنم:
- مثلا می‌خوای بری اونجا چیکار کنی؟
ته خودکار را در پهلویم فرو می‌کند:
- مگه من مثل تو خرم؟ از اسکلی رنج می‌برم؟ اصلا من می‌خوام برم اونجا سرایدار شم! به توچه، تو خیرت رو برسون. تازه حقوق هم روزی یه ماچ کفایت می‌کنه.
ابروهایم را بالا می‌برم:
- تو همون شرکت اسماعیلی، برو ماچ از آقا صیفی بگیر!
صیفی با سبیل های پرپشتش، سرایدار آن شرکت کذایی بود.
عق می‌زند:
- خیلی کثافتی، حس کردم سیبلاش اومدم تو حلقم.
ابرو بالا می‌اندازد و تکه ای پرتغال در دهانش می‌گذارد:
- ولی خودمونیم، اون باید از تو بترسه با اون کاری که کردی! از این ور هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #16
باید از خیر دانشگاه‌ می‌گذشتم!
با بی‌خیالی دروغین، شانه بالا می‌اندازم:
- من یه مدرک می‌خواستم که گرفتن و نگرفتنش دیگه برام مهم نیست. من طراحی‌‌رو بیشتر دوست دارم، یه جایی‌رو گیر میارم تو همین حیطه کار می‌کنم.
نگاهش ناباوری را فریاد می‌زند.
باز هم آب دهانم را قورت می‌دهم:
- می‌دونی که من فقط به خاطر بابا این رشته‌رو انتخاب کردم مگرنه آرزوی همیشگی من زدن مزون لباس عروس بوده و هست!
به خاطر پدرم، پدری که سه سال است، نیست و من سه سال است دارم زير بار اين غم، زیر بار این فقدان خفه مي‌شوم.
اگر درگذشته، حال امروزم را نشانم می‌دادند، می‌خندیدم. محال می‌دانستم که دختری مثل من که تنها دغدغه اش ست کردن رنگ لباسش، نخریدن لباس پشت ویترین یا نمره ی عالی بود،امروز به فکر خرج یک خانه است! شاکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #17
جیغ می‌زند:
- به قرآن می‌زنم اون آراز رو...
دست روی دهانش می‌گذارم:
‌- هیس مامان‌بزرگم می‌شنوه.
من نمی‌خواستم این حسی که در عمق قلبم مدفون کردم را کسی بداند!
حسی که هیچکس به جز خودم و مهتاب و البته داوین از آن خبر نداشت!

((داوین))

بی‌حوصله موبایل را روی مبل پرتاب می‌کنم و در خانه را از پشت با پا هل می‌دهم تا بسته شود.
از این بوی مضخرف متنفر بودم. بوی تیزی خون روی پیراهنم داشت، حالم را به‌هم می‌زد.
سیگار را از گوشه ی لبم می‌گذارم و دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم.
مشت دردناکم را باز و بسته می‌کنم. از درد صورتم در هم فرو می‌رود. فحشی حواله‌ی باعث و بانی‌اش می‌فرستم و پیراهنی که قطرات خون رویش مانده را با انزجار و صورتی جمع شده به گوشه ای پرتاب می‌کنم.
"فردا برمی‌گشت."
پوزخند می‌زنم. پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #18
ابروهایش بالا می‌رود، از گوشه ی چشم به واحد روبه‌رویی نگاه می‌کند و دستش را بند ساعدم می‌کند:
- یعنی نمی‌خوای راهم بدی؟ من به خاطر تو امشب خونه‌رو پیچوندم! فردا هم که تعطیله، دادگاه نداری! دیگه مشکلت چیه؟
این دیگر داشت زیادی پررو می‌شد. سیگار را با دست آزادم از میان لب هایم برمی‌دارم:
- مشکل من تویی! حوصله‌ت‌رو ندارم.
شیطنت در چشمان مخمورش هویدا می‌شود و دستم را هل می‌دهد:
- اون رو بسپارش دست من.
نفس عمیقی می‌کشم و دستم را برمی‌دارم. پشتم را می‌کنم و به خانه برمی‌گردم.
سیگار را در جا سیگاری می‌فشارم.
-دعوا کردی؟ دستت هم زخمیه.
نگاهم، رد نگاهش را می‌گیرد و می‌رسد به پیراهن میان خانه.
- می‌دونی که از سوال پرسیدن خوشم نمیاد؟
جوابی نمی‌دهم و لیوان را پر می‌کنم. به دستانم نگاه می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #19
دستش را کنار صندلی می‌گذارد و به سمت صورتم خم می‌شود:
‌- اما من خیلی دلم برات تنگ شده، دیر به دیر می‌بینمت.
پرتمسخر می‌خندم و با نوک ناخن گوشه ی لبم را می‌خارانم:
- نه بابا؟
لیوان را از دستم می‌گیرد و جرعه ای از نوشیدنی ام می‌نوشد:
- واقعا بايد بهت آفرين گفت در برابر اين همه مقاومت.
بی حس به صورت و پوست براقش نگاه می‌کنم:
- مقاومت؟ در برابر چی؟
انگشتان کشیده‌اش را روی شانه ام می‌گذارد:
- قبلا اوضاعت بهتر بود، فکر کنم داری پیر می‌شی.
لبخند دلبرانه ای می‌زند و بیشتر در صورتم خم می‌شود. نفس ***غیر عادیش روی صورتم می‌تازد:
- اما باز هم همه جوره برای من جذابی!
زمانی که مخالفتی از سوی من نمی‌بیند، دست دور گردنم می‌پیچد.
دوباره فکرهای مضخرف در سرم جان می‌گیرد.
دستش را از دور گردنم باز می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sarina.a

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
6/7/20
ارسالی‌ها
30
پسندها
29
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #20
((ليلي))

دستم را بند ستون سرد فرودگاه می‌کنم و چشم می‌دوزم به راهی که سال‌هاست، چشم به انتظار او هستم.
ایستگاهی که رفتش، بازگشت نداشت.
اما "امروز" همان "روز" بود. همان روزي كه بازگشت داشت! همان روزي كه قلبم بي‌صبرانه و عاجزانه سه سال تمام، منتظرش بود!
حدقه‌هايم جست و جو مي‌‌کنند. نمی‌یابند. نمی‌دانم که چند ساعت است روی پاهایم ایستاده‌ام!
مهم نیست که پاهایم گز‌گز می‌کنند، مهم نیست که تنم سرد است حتی قلبی که صدایش عرش را هم لرزانده مهم نیست! به خدا که مهم نیست!
بازهم مغزم می‌نالد، چرا به من نگفته بود؟ چرا نخواست كه من بدانم؟ تنبیه‌‌ام پایان نیافته؟ این تبعید تمام نشده؟
اما من دیگر توانی برای تحمل دوری نداشت.
چشمانم مي‌سوزد، از هجوم بغض می‌سوزد اما بازهم پلک نمی‌زنم تا نکند که یک لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا