• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس سرخ (جلد اول) | سید علی جعفری کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع پسر مجنون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 540
  • کاربران تگ شده هیچ

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
مامان رفت و من و سوگند تا جایی که می‌شد زدیم تو سروکله همدیگه. داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم که ساسان زنگ زد به سوگند. تماس رو برقرار کرد و با سردی گفت:
- بله؟
ساسان: سلام بلد نیستی؟
- کارت رو بگو.
- چه خانوم بدخلقی دارم من!
- کار دارم میگی یا قطع کنم؟
- باشه، چته تو اصلاً؟
- ساسان رو مخ من نرو. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌‌های من؟
- مجبور شدم سوگند جانم... .
سوگند عصبی شد و فریاد زد.
- زهرمار و سوگند جانم. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطب‌های من گفتم؟
- غلط کردم، خوبه؟ سامیار کلافم کرده بود.
گوشی رو قطع کرد که دانیال در زد و اومد تو با دستپاچگی گفت:
- چیزی شده؟
لبخند زدم بهش و گفتم:
- نه داداش چیزی نیست.
سوگند بدجور داغ کرده‌بود. دانیال که چهره‌اش رو دید، یه «باشه» ای گفت و رفت پایین. دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
- چی شده؟
دانیال برای اینکه ترسش کمتر بشه یه لبخندی زد و گفت:
- هیچی نشد. شما انقدر عصبی بودی که نفهمیدی پات به کجا گیر کرد؛ پرت شدی پایین و منم مجبور شدم بگیرمت. ببخشید اگر دستم خورد بهت. در حالت اجبار مشکلی نداره فکر کنم.
سوگند صورتش سرخ شد و گفت:
- من می‌خوام برم! ببخشید.
دستش رو گرفتم.
- کجا سوگند؟ حالت خوب نیست تو... چرا بچه‌بازی در میاری؟
دانیال: آره درسا راست می‌گه، چند دقیقه‌ای بشین شاید حالت بهتر شد.
سوگند دستاش رو گرفت جلوی چشم‌هاش و آروم گفت:
- نمی‌خوام کسی از ماجرای امشب خبر دار بشه... باشه؟
- باشه آجی، چشم. به کسی چیزی نمیگیم.
دانیال: درسا بلند شو آب‌قندی چیزی بردار بیار، نمی‌تونی اینارو هم تشخیص بدی... بدو!
بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، آب‌قند درست کردم و اومدم به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟
یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم:
- اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون.
- آها، خوبه. تو درست میگی.
رفتم نشستم تو ایوون و کفش‌هام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید، دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت:
- وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانوم‌تر شدی درسای مامان!
منم بغلش کردم و گفتم:
- مرسی مامانی.
- همین جا وایستا برات اسپند دود کنم!
دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت:
- مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟
یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم:
- مامان جان، زود باش، دیرم شده!
- اومدم‌اومدم!
داشتم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
- دقیقاً کجا باید بیایم؟
يكم بعد صداي زنگ خوردن گوشيم اومد.
سامیار: سلام خوبي؟ بیاید؟ مگه تنها نیستی؟
- نه، سوگند باهامه.
یه پوزخندی زد و گفت:
- سوگند؟ آخه... .
- آخه چی ها؟ مشکلی داری، نمیایم.
- نه‌نه، اشتباه کردم اصلاً، بیاید.
- کجا بیایم حالا؟
- دقیقاً الان کجایید؟
- روبه‌روی پاساژه**.
- خب، یه صد متر بیایید جلوتر یه کافه هست به اسم کافهِ**.
- باشه، الان میایم.
رفتیم تو کافه، یه نگاه اجمالی انداختم و سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم احساس کردم. یه آهنگ ملایم عاشقانه از شادمهر داشت پخش می‌شد که فضا رو بیشتر رمانتیک می‌کرد. رفتیم و روی کنجی‌ترین میز کافه نشستيم.
سامیار: سلام سرکار خانوم... چقدر تغییر کردید!
- علیک سلام. ببین آقای محترم، نه وقتش رو دارم نه دوست دارم اینجا باشم. زودتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- چکار باید بکنم؟ یه معیاری چیزی بگو حداقل.
- هیچی آقا سامیار، من نمی‌خوام با کسی باشم. اینارو از پشت تلفن هم گفتم.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من که هرچی میگم شما باز حرف خودت رو میزنی.
یه دستی به صورتش کشید و با لحن خاصی گفت:
- درسا من... من عاشقتم و پا پس نمی‌کشم.
حرفش یه احساس خاصی رو برام ایجاد کرد. یه نگاهی انداختم بهش. یه بغض پنهانی توی نگاهش بود. برای اولین بار داشتم بهش نگاه می‌کردم. موهای رنگ کرده قهوه‌ای. رنگ چشم‌هاش مشکی بود. هیکل روی فرمی داشت. صدام رو آروم کردم و گفتم:
- شما چند سالته آقاسامیار؟
- سال اول دانشگاه هستم.
- یعنی ۱۹؟
- بله درسته. برای چی می‌پرسید؟
- همین طوری.
اومد حرف بزنه که گارسون سه تا آب میوه آورد. یه نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- ما چیزی میل نداریم، شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
«سوگند»
درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق می‌زد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه می‌رفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمی‌تونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم:
- درسا!
همه‌ی ماشین‌ها وایستاده بودن. از ترس نمی‌دونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خون‌ریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. صدای آدم‌های دور و ورم داشت آزارم می‌داد. هرکسی یه چیزی می‌گفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت:
- خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟
اشکام کم‌کم داشت می‌اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خدای‌نکرده اتفاقی بیفته.
- ولی... .
- ولی نداره، شما برو. خودم در جریان می‌ذارمت.
- واقعاً؟
- آره، دروغی ندارم بهت بگم.
چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازه‌ی باریدن نمی‌داد. لبای خشک‌شده‌ش رو کمی باز کرد و گفت:
- فقط یه چیزی سوگند خانوم.
- بله؟
- اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش می‌کنم.
یکم خندیدم و آروم گفتم:
- شما فقط الان برو لطفاً.
یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم.
***
«علی»
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
- مادر من، چایی نداریم؟
یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- ساعت رو نگاه کردی و چایی می‌خوای؟
- خب یه راست بگو نداریم، چرا می‌پیچونی قضیه رو؟
- علی، امروز عصر کاری داری؟
نشستم روی میز و گفتم:
- جانم؟ بگو اگر کاری داری.
- می‌تونی کلاس خصوصی زبان برداری؟
لقمه رو خوردم و گفتم:
- با کی؟
- دوتا از بچه‌های دوستام هستن.
- چند ساله؟ پسر؟
- نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله.
چشمام چهارتا شد از حرفش.
- مامان من، بی‌خیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست.
- نترس، بابا گفت مشکلی نداره.
- چه می‌دونم... هر طور شما می‌دونی.
- عصر ساعت ۵ می‌گم که بیان خونه، خوبه؟
- باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معده‌م الان دعوام می‌کنه. نون خالی آخه باید بخورم؟
یه چیزی همین‌طوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسم‌هاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابون‌های اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمی‌کردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم:
- من با نامحرم دست نمی‌دم!
بهشون برخورد و یکیشون گفت:
- سارا، این کیه با خودت آوردی؟
سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً!
تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت:
- چه عشق عصبانی‌ای هم داری.
یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
- مگه تو بدت میاد من عشقت باشم؟
- بی‌خیال دخترجان!
- اگه بی‌خیال نشم چی؟
اومدم ادامه بدم که محمد رسید و زد روی شونم و گفت:
- حاج علی، از شما بعیده جلوی مردم لاو بترکونی!
لباسش رو ول کردم و گفتم:
- تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
- اومدم زنگ بزنم ببینم کجایی که پیدات کردم... حالا ایشون کی هستن؟
سارا: یه آشنا!
- نه، آشنا نیست، ببین خانوم محترم، این لفظ عشق رو از دهنت بنداز... با اجازه.
دست محمد رو گرفتم و رفتیم نشستیم کنار حوض وسط میدان.
محمد: حالا نمی‌شد بریم بشینیم باهاشون یه بستنی خشک و خالی بزنیم؟
- بستنی خشک رو نمی‌دونم، ولی پاشو بریم یه بستنی تر بزنیم.
- حالا چت بود با اون دختره؟
- دیوونه کنار دوست‌پسرش هی به من می‌گه عشقم عشقم.
- جلدل مخلوق!
رفتیم توی یه کافه‌ای. نشستیم روی یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا