- تاریخ ثبتنام
- 22/7/21
- ارسالیها
- 616
- پسندها
- 6,175
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #11
***
از زبان آوین :
آهسته قدم گذاشتم و مقابل در اتاق ایستادم.
پیش از ورود، نگاهم روی عدد فلزیِ روی در مکث کرد.
«۴۰۴»
حس پوچی، مثل چیزی سبک اما مزاحم، همراهم وارد اتاق شد.
بیاهمیت قدم داخل گذاشتم.
اولین چیزی که چشمم را گرفت، پردههایی با طرح گلهای آبی بود که با روتختی ست شده بودند؛ انگار اتاق میخواست آرامشی را که سالها از من دریغ شده بود، به اجبار به من هدیه دهد.
در ماشین با خودم فکر میکردم همین که برسم، خودم را با یک دوش آب گرم مهمان میکنم.
اما حالا… دیگر میلی نداشتم.
خمیازهای کشیدم، چمدان را همانجا رها کردم و خودم را به شکم روی تخت انداختم.
چشمهایم را آرام بستم.
برای چند ثانیه، آرامشی عجیب در وجودم خزید؛ آرامشی ناآشنا، مثل دروغی شیرین.
اما طولی نکشید که تصویر آن زمینِ خالی از...
از زبان آوین :
آهسته قدم گذاشتم و مقابل در اتاق ایستادم.
پیش از ورود، نگاهم روی عدد فلزیِ روی در مکث کرد.
«۴۰۴»
حس پوچی، مثل چیزی سبک اما مزاحم، همراهم وارد اتاق شد.
بیاهمیت قدم داخل گذاشتم.
اولین چیزی که چشمم را گرفت، پردههایی با طرح گلهای آبی بود که با روتختی ست شده بودند؛ انگار اتاق میخواست آرامشی را که سالها از من دریغ شده بود، به اجبار به من هدیه دهد.
در ماشین با خودم فکر میکردم همین که برسم، خودم را با یک دوش آب گرم مهمان میکنم.
اما حالا… دیگر میلی نداشتم.
خمیازهای کشیدم، چمدان را همانجا رها کردم و خودم را به شکم روی تخت انداختم.
چشمهایم را آرام بستم.
برای چند ثانیه، آرامشی عجیب در وجودم خزید؛ آرامشی ناآشنا، مثل دروغی شیرین.
اما طولی نکشید که تصویر آن زمینِ خالی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش