• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ جادوگر شب جلد اول مجموعه بانو | ریحانه عسکری کاربر انجمن یک رمان

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مجموعه بانو جلد اول جادوگر شب
نام نویسنده:
ریحانه عسکری
ژانر رمان:
فانتزی درام
مجموعه بانو جلد اول جادوگر شب | ریحانه عسکری کاربر انجمن یک رمان

کد رمان : 5694
ناظر : MAEIN MAEIN


خلاصه: نوشا، پسربچه‌ای هفت ساله با قدرت جادویی، ناگهان توسط مادرش به قصر بانو، قصری اسرارآمیز برده می‌شود. جایی که قوانین دنیای جادوگرها دیگر صدق نمی‌کند و با موجودات عجیب، افراد مرموز و چالش‌هایی روبه‌رو می‌شود که تا به حال تجربه نکرده بود. قصر فرعی، مدرسه جادوگری و دنیای بانو، همه چیزهایی هستند که نوشا را به ماجراهایی بزرگ، پررمز و راز و پر از کشف‌های غیرمنتظره می‌کشانند.
 
آخرین ویرایش

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
179
پسندها
1,783
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250501_184704_079 (2) (1).jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] hadis70

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

هزاران سال پیش، جهان در تاریکی و جهل فرو رفته بود. نه صلحی وجود داشت، نه دانشی، نه حتی نشانی از دوستی. انسان‌ها به سوی نابودی می‌رفتند و هیچ امیدی برای نجاتشان نبود.

در آن روزها، خدایان تصمیم گرفتند قدرتشان را در هم بیامیزند تا موجودی بیافرینند؛ موجودی که نه تنها هم‌پای بزرگ‌ترین خدایان باشد، بلکه شاید از آن‌ها نیز نیرومندتر. اما بیم خ**یا*نت رهایشان نمی‌کرد. به همین دلیل، دو نفرین بر او نهادند:
نخست آن‌که قلبش سرشار از عشقی پایان‌ناپذیر به انسان‌ها باشد، تا هرگز نتواند به ایشان پشت کند.
دوم آن‌که هیچ خدایی را نتواند نابود سازد، تا به آنان خ**یا*نت نکند.

خدایان نام آن آفریده را «بانو» گذاشتند؛ موجودی جاودانه که با آمدنش سرنوشت جهان دگرگون شد.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشامو که باز کردم، نور شدیدی مستقیم تو صورتم زد. اون‌قدر شدید بود که نمی‌تونستم پلک‌هامو باز نگه دارم. خواستم عقب بکشم؛ ولی نور من رو به سمت خودش کشید؛ انگار می‌خواست یه چیزی رو بهم نشون بده.
قدم برداشتم جلو. وسط نور، سایه‌ی چند شخص ظاهر شدن. قلبم تند زد؛ نمی‌دونستم کی هستن؛ ولی یه حضور سنگین و عجیب بود که من رو به سمت‌شون می‌کشید.
همون موقع صدای باز شدن یه در بزرگ تو تالار پیچید. زنی با لباس نقره‌ای که با الماس‌های طلایی تزئین شده بود وارد شد. موهای طلایی بلندش توی نور می‌درخشید و صورتش در سایه پنهان بود. با گام‌هایی آرام؛ ولی پرقدرت اومد و روی یه صندلی باشکوه نشست؛ صندلی‌ای که انگار از الماس تراشیده شده بود.
اطرافش پر بود از اشخاص با هاله‌ عجیب که به او نگاه می‌کردن. یه پسر نوجوان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- بچه‌ها، بیدار شین!
با شنیدن این صدا از خواب پریدم. نفس عمیقی کشیدم و تازه فهمیدم همه‌ی اون چیزایی که دیده بودم فقط یه خواب بوده. کمی گیج و شوکه به مامانم نگاه کردم.
- مامان؟
مامان با نگاهی سرد بهم خیره شد. بعد بدون این که چیزی بگه، از من رو گرفت و به سمت در رفت.
- بلند شو. زود وسایلت رو جمع کن. خواهرت رو هم بیدار کن.
خواستم صداش بزنم و خوابم رو براش تعریف کنم؛ اما از اتاق بیرون رفته بود. اون روز یه سرمای عجیب از مامانم حس می‌کردم. برای اولین بار صداشو روی من بالا برده بود. قلبم شکست. انگار یه دیوار نامرئی بینمون ساخته شد. با بغضی که توی گلو گیر کرده بود رفتم طرف مهرسانا تا بیدارش کنم.
مثل همیشه، همون‌طور خواب‌آلود و نامرتب افتاده بود. موهاش ژولیده، دست‌وپاش باز، کج‌خوابیده. آروم تکونش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشم‌هام رو که باز کردم، خودم رو وسط باغی عظیم دیدم. باغی که تا چشم کار می‌کرد، پر از درخت‌ها و گل‌هایی بود که انگار از دل رؤیا بیرون اومده بودن. هر گل رنگ و شکل خودش رو داشت. بعضی ازشون در مرکز‌شون چیزی درخشان نگه داشته بودن، مثل یه تکه نور زنده. چمن‌ها نرم و براق بودن، انگار قطره‌های شبنم هنوز روشون خوابیده بود. شاخه‌ی بعضی از درخت‌ها با جواهرات ریز و رنگارنگ تزئین شده بودن، و بقیه‌شون گل‌هایی داشتن که تا حالا مثل‌شون رو هیچ‌جا ندیده بودم.
در میونه‌ی اون جنگل اسرارآمیز، قصری قرار داشت که انگار انتهایی براش وجود نداشت. دیوارهاش از الماس و نقوش طلایی ساخته شده بودن. با این که خیلی خیره‌کننده بود؛ اما قلبم آروم نمی‌گرفت. نگاهی به مامان انداختم؛ نگاهش سردتر از همیشه بود. مهرسانا اما با ذوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
همه به سمت خواهرم هجوم بردن و اونو «بانوی جدید» صدا می‌زدن. مهرسانا بین تعجب و خوشحالی مونده بود و فقط با چشمای درشت و برق‌زده بهشون نگاه می‌کرد. یه حس مبهم و سنگین توی دلم بود. امروز زیادی غیرواقعی به نظر می‌رسید... .
خوابی که دیده بودم، رفتار مامان، این قصر عجیب و آدم‌های عجیب‌ترش... کاش هنوز خواب بودم، کاش وقتی بیدار می‌شدم دوباره اون لبخند گرم مامان رو می‌دیدم و بعد از یه صبحونه‌ی خوش‌مزه، بازم با هم می‌رفتیم دنبال یه ماجراجویی جدید.
یه ترس سرد توی بدنم دوید. دست مامان رو محکم‌تر گرفتم و خودمو بهش چسبوندم.
چند لحظه بعد، روی یکی از زانوهاش خم شد، دستش رو گذاشت روی شونه‌م و نگاهم کرد.
نگاهش عجیب بود. پر از چیزی بین تصمیم و درد؛ اما لبخندی نزد. حتی انگار لب‌هاش می‌لرزیدن؛ ولی سعی می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAEIN

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
یه لحظه قلبم از جا کنده شد.
با امید به سمت در نگاه کردم، اما اون مامان نبود. یه نور نرم و بنفش از درون سالن پخش شد. قدم‌های آهسته‌ی یه زن از بین اون نور جلو اومد.
موهای بلند و بنفشش موج‌وار در هوا می‌رقصید، چشم‌هاش طلایی و نافذ بودن؛ نه فقط زیبا، بلکه پرقدرت.
لباس بلندش با سنگ‌های آبی و بنفش تزئین شده بود و با هر قدمش، نور اطرافش تغییر می‌کرد، مثل اینکه خودش منبع اون درخششه.
با خونسردی نگاهی به جمعیت انداخت، بعد چشم‌هاش روی من ثابت موند.
قلبم تندتر زد، نگاهش سرد بود ولی بعد از لحظه‌‌ای یک لبخند گرم جای اون چهره سرد رو گرفت و به آرومی بهم نزدیک شد و خم شد که روبه‌روی من قرار بگیره
با صدایی نرم و صمیمی گفت:
- اوه عزیزم، چی شده؟ چرا این‌طوری شدی؟ نکنه از مادرت جدا شدی؟
برای لحظه‌ای ساکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
زن خدمتکار با احترام تعظیم کرد و گفت:
- خوش اومدین، ارباب جوان. من یکی از خدمتکارهای قصر بانو هستم. لطفاً منو دنبال کنید تا شما رو به اقامتگاه‌تون راهنمایی کنم.
درحالی‌که کمی مردد بودم، پشت سرش راه افتادم. هر قدمی که از جمعیت دورتر می‌شدم، احساس می‌کردم چیزی ازم جدا میشه. نگاهی کوتاه به پشت سرم انداختم. مهرسانا لبخند می‌زد، سرگرم صحبت با زنی بود که همه او رو ارباب بزرگ آسل صدا می‌زدند.
یه لحظه انگار قلبم شکست. حتی نگاهی هم به من نکرد... یا شاید خودش رو به ندیدن زده بود. نفس عمیقی کشیدم، رو برگردوندم و قدم‌هام رو تندتر کردم.
راهروها زیر نور ملایمی برق می‌زدن. دیوارها از سنگ‌های جواهری درخشان پوشیده شده بودن، اما اون سنگ‌ها معمولی نبودن؛ از خیلی‌هاشون می‌شد انرژی جادویی حس کرد. درهای بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ملورین آسل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/5/24
ارسالی‌ها
46
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
18
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
وقتی از در گذشتم، دوباره همون باغ رو دیدم. از دور، درِ ورودی که اول با مامان و مهرسانا ازش وارد شده بودیم هنوز پیدا بود، ولی حالا همه‌چی یه جورایی زنده‌تر و مرموزتر شده بود. خدمتکار بی‌صدا جلو می‌رفت و منم پشت سرش قدم برمی‌داشتم. هرچی جلوتر می‌رفتیم، حس می‌کردم باغ انگار نفس می‌کشه؛ گل‌هایی که نورهای ریز و رنگی ازشون می‌پاشید، میوه‌های کریستالی که آروم بالا و پایین می‌رفتن، و پرنده‌هایی که وقتی پر می‌زدن پشت سرشون یه خط نور می‌موند. بین اون همه چیز عجیب، موجودات کوچیکی می‌دیدم شبیه سنجاب، ولی با پرهای براق و چشم‌هایی که مثل شیشه‌های رنگی می‌درخشیدن، و بعضی‌هاشون گوش‌های خرگوشی داشتن و تند و سریع از شاخه‌ها بالا می‌رفتن. محو تماشا می‌شدم که یهو بین درخت‌ها دو سایه‌ی سیاه دیدم که آروم داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا