• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان و ماه، همیشه کامل نیست | آنی بوم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Ani Bom
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها بازدیدها 471
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    و ماه، همیشه کامل نیست
  • کاربران تگ شده هیچ

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
و ماه، همیشه کامل نیست
نام نویسنده:
آنی بوم
ژانر رمان:
تراژدی، اجتماعی، عاشقانه، معمایی
کد رمان: 5718
ناظر: @Kalŏn


خلاصه:
همه‌ی بچه‌های محل یکبار در آن حیاط بازی کرده بودند، جز من! همه‌، بارها و بارها از دیوار انتهایی آن عمارت بالا رفته بودند و گردو چیده بودند، جز من! در میان همسالانم، آن عمارت نماد ماجراجویی بود؛ اما برای من، آن عمارت قلمرویی بود حرام. مادر همیشه می‌گفت آن خانه جن دارد تا مرا از پا گذاشتن به آن منع سازد. اما بعدها فهمیدم موضوع چیز دیگریست. داستان جن اردواح نبود. موضوع، انسان‌ها بودند. انسان‌هایی که با طمع و کینه‌توزی‌شان پایه‌های آن عمارت را بنا کرده بودند. مادربزرگ همیشه می‌گفت، «هیچ چیز ترسناک‌تر از انسان‌ها نیست.»
و من در خامی تمام، به این جمله خندیده بودم.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
14
 
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
2,536
پسندها
5,636
امتیازها
30,973
مدال‌ها
17
  • مدیرکل
  • #2
1000054868.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
ماه در گردشی اجباری اسیر است؛ هر بار که به سوی تمامیت می‌شتابد، تقدیر همچون سایه‌ای پیش می‌رسد و گوشه‌ای از او را می‌بلعد. انگار حتی در آسمان ناتمام نیز چیزی پیدا نمی‌شود که کامل باشد.
می‌گویند، انسان‌ها همچون ماه‌اند. انسان‌ها نیز هر بار قدمی برمی‌دارند، می‌بالند و می‌سازند، اما همیشه جایی از درونشان نیمه‌تاریک می‌ماند. آنها نیز از دور، آرام و کامل به‌نظر می‌رسند؛ اما کافی‌ست یک قدم نزدیک شوی تا لکه‌ها و زخم‌هایشان را ببینی. هرکدامشان تکه‌ای از روشنایی را با خود حمل می‌کنند و تکه‌ای از تاریکی را پنهان. ماه نیز همانند ما، محکوم به زندگی در میانه‌هاست؛ در میانه‌ی نور و تاریکی، در میانه‌ی نقص و تکامل.
و ماه، همیشه کامل نیست.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
پرده‌ی اول: پارچه‌ی سیاه
خبری از اقتدار همیشگی خورشید، نبود. لکه‌های ابر تیره، حکمرانی آسمان را به دست گرفته‌ بودند و بارانی نازل می‌کردند، بس لطیف! بارانی که نه آنقدر سنگین بود که سیل ایجاد کند، نه آنقدر سبک که نادیده گرفته شود؛ فقط آن‌قدر، که آسمان غبارآلود را تمیز و مردم را به کوچه و خیابان بکشاند.
برای من اما، این آهنگ خوش معنایی نداشت. برای من این نغمه‌ی شادی‌بخش، عمق دهنده‌ی زخم تازه‌ام بود. قلب کوچکم، ناتوان بود در تحمل این غم عظیم. کمرم، خمیده‌ بود زیر بار این فراغ. آخر کم غمی نبود، غم از دست دادن مادر.
دستم بر روی شیشه به حرکت در آمد و نقوشی در هم خلق کرد. پیشانی‌ام را به پنجره چسباندم. شیشه سرد بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
یادآوری این خاطره، مانند مشتی بر سینه‌ام فرود آمد. نفسم را به سختی بیرون فرستادم. نگاهم سرو‌های بلند‌قامتی را برانداز می‌کرد، که در این باران، رقصانند. چرا طبیعت به میل من نبود؟ چرا آسمان با آن همه ابر نرم، مرا به آغوشش راه نمی‌داد؟ چرا باد، نجوای تسلیت بر گوشم نمی‌خواند؟
احساس می‌کردم مانند قایقی بی‌پارو در اقیانوسی از غم رها شده‌ام، بدون هیچ نقشه‌‌ای. مطمئن بودم که نبود مادر، همه‌مان را خرد می‌کند. اما باید قرص می‌بودم، باید محکم جلوه می‌کردم، ناسلامتی من دختر محکم خانواده بودم. گریه و زاری، باشد برای تنهایی؛ برای خلوت. حال باید حواسم به خواهرکانم می‌بود. به پدری که یک شبه، آن‌طور خمیده و پیر می‌نمود. به دختر خواهری، که آرام و معصومانه روی تخت خفته بود، اما چندی پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
داستان به صورت روایت موازی است و راوی‌های هر پرده به ترتیب در چرخش‌اند.

پرده‌ی دوم: بله‌ی نحس

تمام عمارت، با چراغ‌های رنگارنگ آذین بسته شده بود. صدای ساز و نقاره، تا هفت آبادی آن طرف‌تر به گوش می‌رسید و خواب را از تمام اهالی روستا، حتی آن‌هایی که دعوت نبودند نیز ربوده بود. مرد‌ها دست به دست هم، حلقه‌‌ای تشکیل داده بودند و با رقص محلی، شادی خود را ابراز می‌کردند. برخی دیگر، تفنگ بر داشته و تیر و ترقه در می‌کردند. شیرینی‌های متنوع و میوه‌های فصل، همه زینت میز‌های حیاط بودند. بوی کباب بره، گربه‌ها را به حیاط کشانده و صدای اعتراض‌آمیزشان را بلند کرده بود.
آخر عروسی کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
همه فقط گفتند، «مبارک باشه!»
شب به آخر رسید و او را دست در دست مردش، راهی اتاقی کردند. شب زفاف آغاز شده بود و دخترک، هیچ از آن نمی‌دانست. هیچ از آن همراهی و نگاه‌ها و پچ‌پچ‌ها، نمی‌فهمید.
شانه‌های نحیفش می‌لرزید و ضربان قلب کوچکش چنان تند می‌کوبید که گویی می‌خواست از قفس سینه‌اش بیرون بپرد.
هر چه نگاه دخترک ترسان و ملتمس بود، در عوض نگاه داماد، پر بود از عشق و محبت. آمیخته به ملایمت؛ آمیخته به مهر و علاقه.
سال‌ها گذشت. خان مرد و خان جدید، جایگزین آن شد. دخترکِ سودابه نام، بزرگ و بزرگ‌تر شد. دخترکی که وقتی آن مرد به خلوتش می‌آمد، نفسش سنگین می‌شد و تن کوچکش لرزان؛ دخترکی که در تنهایی و نبود مردش، هنوز عروسک‌هایش در آغوش می‌کشید و برایشان مادری می‌کرد، حال بزرگ شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
پرده‌ی سوم: می‌گیرمت

همه سر میز غذا جمع بودند. هیچ‌کس غذا از گلویش پایین نمی‌رفت؛ اما هیچ‌کس هم به روی خود نمی‌آورد. صدای قاشق‌هایی که بی‌هدف در بشقاب می‌چرخیدند، تنها صدایی بود که سکوت مرگبار اتاق را می‌شکست.
آذین، غذایی مانده از ظهر را گرم کرده بود و همه را به اجبار، سر میز کشانده بود. غذایی که نه بویی برایمان داشت، نه مزه‌ای. در طول این یک هفته‌ی پس از مرگ مادر این اولین شامی بود که در این فضای خفقان‌آور، صرف می‌شد. بقیه‌ی وعده‌ها هم که اصلاً صرف نمی‌شد.
پدر، پای مصنوعی‌اش را در آورده بود. پایی که یادگار جنگ بود. پایی که هر وقت درآورده می‌شد؛ نشان از آن بود که پدر باری سخت بر دوش دارد. انگار این پا عوض آنکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
رفتم و بر لبه‌ی تخت، در کنارش نشستم. دست‌هایم را دور شانه‌های لرزانش حلقه کردم. صدایم هم قاطع بود هم نرم:
- تو بهتر از هر کسی می‌دونی مامان چه دردی می‌کشید؛ می‌دونی سرطان چطور از پا انداخته بودش؛ می‌دونی چقدر ناراحت بود که مجبور شده موهاش رو کوتاه کنه...
اکسیژنی که یک ‌هفته‌ای بود به سختی گیر می‌آمد را داخل فرستادم:
- اگه واقعاً مامان رو دوست داشتی، باید الان براش خوشحال باشی! حداقلش اینه که اون الان یه جایی که درد نمی‌کشه. مگر اینکه اونقدر خود...
صدای آمیخته به گریه و فین‌فینش، صدایم را قطع کرد:
- خودم می‌دونم ولی...
گریه‌اش دوباره شدت گرفت:
- من بدون مامان نرگس چیکار کنم؟!
واژه‌های آخرش در اشک غرق شد. در آغوشم خزید. سخت به خود فشردمش، انگار که می‌خواستم بگویم، «نترس! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
144
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
سکوتش پاسخگوی سؤالم بود. چند ثانیه طول کشید تا مغزم باز شود. سکوتی که برقرار شد، آرامش قبل از طوفان بود. خشم، همچون موجی داغ از پشت گردنم بالا جست و بر صورتم شعله کشید. بعد از آن، گام‌های محکمم بود که به زمین کوبیده می‌شد و از پله‌ها پایین می‌رفت. یقیناً رسوای دو عالم کرده بودم آذین را. هر چه او سکوت کرده بود، حال کوبیده شدن پاهای من به پله‌ها شیپور برداشته و جار می‌زدند این خفت را.
جلو آمد و راهم را سد کرد. موهای پخش شده در صورت را کنار زد و با پایین فرستادن آب دهانش گفت:
- ماهی توروخدا سروصدا راه نندازیا! یه کاری نکن به غلط کردن بیفتم.
به سمتش برگشتم و او، ترسان چند قدم عقب رفت. انگار نه انگار که از من بزرگتر است.
- برگرد بالا. بیایی پایین من میدونم و تو.
حساب برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا