• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها بازدیدها 1,092
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #91
سرعت عمل تعیین تکلیف کننده بود.
آخرش بود. برخلاف ضعفی که می‌خواست بخواباندم، چشم‌هایم ریز شده حرکت دست شارایل را دنبال کردند، گویی صحنه آهسته باشد.
میلی‌متری پیش از رسیدن به جای مناسب، خیز برداشتم. شأنم‌ را زمین گذاشتم. حیوان شدم و مچش را محکم دندان گرفتم. جا خورد. صورتش درهم رفت. همان یک لحظه جا خوردن، برای سست شدن دستش کافی بود.
دست‌های به هم بسته‌ام را زیر دستش زدم. اسلحه را بی‌اراده رها کرد. روی هوا گرفتمش... لوله‌اش را برگرداندم و خواستم شلیک کنم، دقیقا سرش را بشکافم که...
در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد.
پایی زیر دستم زد، مسیر گلوله منحرف شد، هم‌زمان که دیوار را سوراخ کرد، شارایل از درد فریاد زد، صدای شکستن استخوان‌های ستون فقراتش را شنیدم و رویم خم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #92
ریختم. صدایم آرام شد. محمدمهدی من را زندگی کرده بود؟ آره... و چه صحنه‌ی ناخوشایندی، چه بخش دردناکی را تجربه کرده بود.
سرم را به سینه‌اش فشردم. درست متوجه نمی‌شدم اما هنوز هم...
- متأسفم، برای دردی که به جای من کشیدی، متأسفم...
شاید لایق من بود، اما محمدمهدی نه...
بی‌حال شده بودم، روی دست‌های محمدمهدی افتادم‌. بالاخره صورت خیس از اشکش را دیدم. آزردگی‌ای که چهره‌اش را درهم کشیده بود.
با چشم‌های شفافش زهرخندی زد.
- نگو، این‌جوری نگو... ترجیح می‌دادم ده‌ها بار اون تجربه رو تکرار کنم ولی تو تا همین‌جا پیش نیای... من نتونستم، شکست خوردم، من متأسفم...
خم شد، سرش را روی پیشانی‌ام گذاشت. محکم شانه‌هایم را فشرد و گفت:
- درد داری، سنگینی نیک... بهم بده، دردت رو بهم بده، بذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #93
گفتن نامم به یک غریبه توجیهی نداشت. سوالش را نادیده گرفتم و پرسیدم:
- کمکی از دستم برمی‌آد؟
- اسمت... اسمت رو بهم بگو.
با وجود تردید ابتدای حرفش، در نهایت محکم نگاهم کرد و جمله‌اش را کامل نمود. مکث کوتاهی کردم. این‌گونه هم نبود که نامم راز باشد. با مسائل امنیتی نمی‌خواند، دختر هم مشکوک بود ولی...
به هر حال، جواب دادم:
- نیک‌آیین آشوب‌گشت؛ این بهت کمک می‌کنه؟ تو کی هستی؟
با گفتن نامم، ابروهایش بالا پرید. گیج شد. سرش را کج کرد و شبیه خانم میانسالی با هزار دغدغه شقیقه‌هایش را مالش داد. زیر لب زمزمه می‌کرد:
- آشوب‌گشت، آشوب‌گشت...
مردد، با دلهره‌ای که ته چشم‌هایش می‌دیدم، پرسید:
- اسم مادرت چیه؟
چی؟ قدمی به عقب برداشتم. این یکی... برای من عادی نبود. سنگین بود. ابروهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #94
تهی بودم. مغزم خالی خالی بود. یک صفحه‌ی سفید بدون افکار، مات مات... کم کم آزرده شد. به تدریج خیلی گنگ و مبهم فهمیدم این آزردگی از سمت چشم‌هایم است و نوری که پشت پلک‌هایم می‌تابد.
چرایش را نمی‌دانستم، شاید به صورت فطری احساس می‌کردم باید چشم‌هایم را باز کنم. پلک‌هایم تکان خوردند، نور که درون چشم‌هایم افتاد، آزردگی‌ام بیشتر شد. خواستم دوباره پلک روی هم بگذارم که...
- به هوش اومد!
با صدای جیغ فراصوت ذوق‌زده‌ی بلندی که حس کردم دیوارها را هم لرزاند، بهت‌زده چشم‌هایم به جای بسته شدن، کاملا باز شدند.

از گوشه‌ی چشم دیدم، مهدیه داشت بالا و پایین می‌پرید، پرستار به او تذکر می‌داد و محمدمهدی با چشم‌های سرخ شده، از وسط حرف "C" میان "I.C.U" روی شیشه برایم دست تکان می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #95
موقعیت جالبی بود، محمدمهدی و مهدیه سرخود برایم اتاق خصوصی گرفته بودند و از وقتی به بخش منتقل شده بودم، دو طرفم روی تخت نشسته و با لبخند، خیره نگاهم می‌کردند.
یکی دو دقیقه‌ی اول نگاه خیره‌یشان را تحمل کردم اما دقیقه سوم، با صورت پوکری پرسیدم:
- می‌خواین همین‌جوری نگاهم کنین؟
هم‌زمان سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. آهی کشیدم. محمدمهدی گویا جای چشم‌هایش دو کاسه‌ی خون گذاشته بودند و مهدیه، رنگش زرد شده بود. دکتر راست می‌گفت. لحظه‌ی اول نتوانستم دقت کنم اما حالشان اصلا خوش نبود.
- هر دوتون به استراحت نیاز دارین. خودتون رو توی آینه دیدین؟
محمدمهدی بی‌حرف از روی تخت پایین پرید و مهدیه با تک ابروی بالاپریده‌ای، چشم‌هایش را ریز کرد و با لحن ترسناکی پرسید:
- یعنی می‌خوای بگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #96
محمدمهدی، بدون این که منتظر جوابم بماند، پلک بست. خسته بود. با این حال، نگاه ماتم رویش ماند. انگار تازه داشتم واقعا حالشان را درک می‌کردم.
چشم‌هایم روی انگشت‌هایش دویدند... نیازی که محمدمهدی به لمس دستم داشت. نگران بودند، نزدیک چهار روز بی‌وقفه و... ترسیده بودند؛ خیلی بیشتر از من...
منت‌کشیدن بلد نبودم، ناز کشیدن که بماند ولی... از سنگ هم نبودم. باید مهدیه را آرام می‌کردم. به عنوان یک دختر جدیدا کمتر شیطانی، احتمالا روحیه‌ی ضعیف‌تری نسبت به محمدمهدی داشت.
- نمی‌دونم این هم می‌دونی یا نه اما هجده سال پیش خاله‌م فوت شد. وقتی ده سالم بود.
تکان خوردن نامحسوس شانه‌های مهدیه را دیدم. گوش می‌داد.
- پس از اون، دیگه به کسی بابت حالم جواب پس ندادم. در واقع برای کسی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #97
با تکان خوردن مهدیه سر جایش، خمیازه‌ای که با چشم‌های بسته کشید، پلکی که گذرا زد و چشم‌هایش را مالید، حواسم جمعش شد. داشت کم کم از خواب بیدار می‌شد‌.
زود و عجیب بود، تنها حدود دو ساعت گذشته بود. محیط ساکت بود و علی القاعده، برای مدت بیشتری باید خواب می‌ماند.
گویی یک جور تلافی جیغ پس از به هوش آمدنم باشد، این بار چشم‌های خواب‌آلود مهدیه با دیدن چشم‌های باز من حدالامکان گرد شدند و هول شده، سر جا نشست. خواب کلا از سرش پرید.
- تو بیداری؟!
- خوابم نبرد.
- خدای من... بدنت انگار جدی جدی بی‌هوشی رو با خواب قاطی کرده!
در حال بلند شدن از جایش، نق نق‌وار این را زیر لب زمزمه کرد. هنوز بی‌خیال نشده بود.
پتو را برداشت و حین جمع کردنش بلندتر با نگرانی رو به من گفت:
- حوصله‌ت سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #98
مهدیه با لبخند ملیحی گفت و گذشت. پارچ آب را برداشت که دوباره به یخچال برگرداند. نگاهم رویش ماند. حرفش... خب، به دلم نشسته بود. پر از ملاحظه و نگرانی بود.
- لطفت رو می‌رسونه!
- عمیق‌تر از لطف... من یه چیزی عمیق‌تر از لطف به تو دارم.
گنگ نگاهش کردم که خندید.
- می‌دونستم نمی‌فهمی... چهره‌ی متعجبت هم بامزه‌ست!
ابروهایم را بالا انداختم.
- داری سربه‌سرم می‌ذاری؟
شیطنت‌آمیز و کش‌دار گفت:
- هم...
در حالی که به سمتم می‌آمد، بشکنی زد و ادامه داد:
- نه، می‌تونی به چشم یه چیستان نگاهش کنی، من همیشه منتظر می‌مونم تا به جوابش برسی!
فکر‌ کردم. عمیق‌تر از لطف، ها؟ هیچ تصوری نداشتم، واقعا چیزی به ذهنم نمی‌رسید. فکر نمی‌کردم چیزی هم به اسم لطیفانه‌تر یا لطیفانه‌ترین داشته باشیم.
در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #99
- باید خدا رو شکر کنم که نقشه‌ی خطرناکتون جواب داده!
مهدیه با نیشخند شیطنت‌آمیز، صدایی رسا و سرزنده اعلام کرد:
- جواب نداد!
سرم به ضرب بالا آمد. پس چه‌جوری جلوی من نشسته و خوابیده بودند؟! چشم‌هایم گرد شدند.
مهدیه این بار انگار نه انگار از چه موقعیتی حرف می‌زند، خندان و بی‌خیال توضیح داد:
- در واقع داشتیم از دودش خفه می‌شدیم که یکی در رو باز کرد! از غیب، بومبی رسید... بهمون گفت کجا می‌تونیم سرتیپی رو پیدا کنیم که... پرونده‌اش پاک باشه، محمدمهدی مستقیم اومد دنبال تو اما من و اون رفتیم سراغ سرتیپ و هم‌زمان اورژانس رو هم خبر کردیم...
دیالوگ‌ سنگینی برای فکر کردن بود. واقعا خدا رحم کرده بود که آن آدم رسید. احتمالا یکی از خود کارمندان نیروی انتظامی بود که هم به خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
289
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #100
مهدیه دوباره پاهایش را تاب داد. سر کج کرد. پرسید:
- برات سوال نشد چه کسی من و محمدمهدی رو نجات داد؟
چشم‌هایم ریز شدند. از این سوال‌ها می‌خواست به کجا برسد؟
- یکی از مأمورهای خودشون نبود؟
- نه...
با تعجب تکرار کردم:
- نه؟!
سری به نشانه‌ی منفی تکان داد.
- کسی که نجاتمون داد... یه جورایی... از طرف پدرت بود؛ از آدم‌های شارایل...
حقیقت عجیبی بود؛ تقریبا باورنکردنی... ابروهایم درهم رفتند و ناخوداگاه، چشم‌هایم ریز شدند. می‌خواستم بپرسم چرا باید نجاتمان می‌داد که مهدیه، بی‌هوا ادامه داد:
- در واقع... دختر شارایل بود!
کیش و... مات! یک لحظه نفهمیدم چه شد. گویی زبان فارسی را فراموش کرده باشم. به سرعت پشت سرهم پلک زدم. به دل نمی‌نشست. مغزم به زحمت ترکیبش را حلاجی کرد؛ دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا