- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 314
- پسندها
- 619
- امتیازها
- 4,233
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #81
شایگان وقتی شایگانی که میشناسم، نیست، احساس بدی میگیرم. از شایگان بعید بود انقدر ساده کنار بیاید، معمولا لج میکرد و دستم میانداخت و من، نمیدانم چه زمانی فرصت کردم به این دست انداختنهایش عادت کنم. لبخند ملیح و صورت خندانی دارد؛ به نظر آرام میرسد.
- جواب میدم.
- تو کتابفروشی، قبل این كه قفسه آتیش بگیره، دستت شروع به سوختن کرد، نه؟ برای همین یه دفعه ازم فرار کردی. درست میگم؟
نمیفهمم واقعا چرا این سوال را میپرسد، شبیه نبش قبر میماند؛ نبش قبری که تا همینجا من از آن فرار کردهام. به هر حال، صادقانه جوابش را میدهم:
- بله.
- پس... اون لحظه تا چند ثانیه پیش از سوختن دستت، چه حسی داشتی؟ چه فکری کردی؟
آرامتر ادامه میدهد:
- نسبت به خودم میگم. داشتی با من...
- جواب میدم.
- تو کتابفروشی، قبل این كه قفسه آتیش بگیره، دستت شروع به سوختن کرد، نه؟ برای همین یه دفعه ازم فرار کردی. درست میگم؟
نمیفهمم واقعا چرا این سوال را میپرسد، شبیه نبش قبر میماند؛ نبش قبری که تا همینجا من از آن فرار کردهام. به هر حال، صادقانه جوابش را میدهم:
- بله.
- پس... اون لحظه تا چند ثانیه پیش از سوختن دستت، چه حسی داشتی؟ چه فکری کردی؟
آرامتر ادامه میدهد:
- نسبت به خودم میگم. داشتی با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.