• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #81
شایگان وقتی شایگانی که می‌شناسم، نیست، احساس بدی می‌گیرم. از شایگان بعید بود انقدر ساده کنار بیاید، معمولا لج می‌کرد و دستم می‌انداخت و من، نمی‌دانم چه زمانی فرصت کردم به این دست انداختن‌هایش عادت کنم. لبخند ملیح و صورت خندانی دارد؛ به نظر آرام می‌رسد.
- جواب می‌دم.
- تو کتاب‌فروشی، قبل این كه قفسه آتیش بگیره، دستت شروع به سوختن کرد، نه؟ برای همین یه دفعه ازم فرار کردی. درست می‌گم؟
نمی‌فهمم واقعا چرا این سوال را می‌پرسد، شبیه نبش قبر می‌ماند؛ نبش قبری که تا همین‌جا من از آن فرار کرده‌ام. به هر حال، صادقانه جوابش را می‌دهم:
- بله.
- پس... اون لحظه تا چند ثانیه پیش از سوختن دستت، چه حسی داشتی؟ چه فکری کردی؟
آرام‌تر ادامه می‌دهد:
- نسبت به خودم می‌گم. داشتی با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #82
- هنوزم اون‌قدر ازم بدت می‌آد؟
گویا منتظر همین سوال بوده‌ام که از خودم دفاع کنم، سریع سر و دست‌هایم را با هم به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. شتاب‌زده می‌گویم:
- نه، واقعا نه... قبلا هم گفتم؛ الان ازتون خیلی هم ممنونم، حقی به گردنم دارین...
معذب، دست راستم روی بازوی چپم می‌پرد. با لب‌های غنچه شده، آرام‌تر ادامه می‌دهم:
- انقدری هست که حتی از این که اون احساسات رو داشتم، هر چند به حق، ولی پشیمون باشم.
طبیعی است بترسم شایگان پر رو شود؟! شایگان با لبخند شیطنت‌آمیزی، ابروهایش را بالا می‌اندازد. لب باز می‌کند تا چیزی بگوید که... صدایش در نمی‌آید. سری تکان می‌دهد و این بار، با همان لبخند دندان‌نما، لب می‌زند:
- خوبه که دیگه به خونم تشنه نیستی!
اما من در ابرویی که بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #83
- بیا تو، قول میدم سرت رو نبرم!
وقتی به شوخی بی‌مزه‌اش می‌خندد، ترسناک می‌شود! ابرو که بالا می‌اندازد و با لذت نگاهم می‌کند، دیگر کم مانده مطمئن شوم می‌خواهد سر به نیستم کند؛ از دستش پوفی می‌کنم و نگاه چپ چپی بهش می‌اندازم که حساب کار دستش بیاید، طبیعتا نگاهم را نادیده می‌گیرد.
شایگان پس از ناهار هم حدسش را نگفت و از من خواست تا دفترش همراهی‌اش کنم. دفتر شایگان طبقه سوم یک ساختمان تجاری نوساز است که روز تعطیل، جمعه، رفت و آمد چندانی ندارد و این، کمی آزارم می‌دهد.
با دعوت شایگان، وارد اتاق انتظار دفترش می‌شوم؛ او هم پشت سرم داخل می‌آید و در را می‌بندد. با دیدن دکوراسیون دفترش، ابروهایم بالا می‌پرد. ساده اما روشن است؛ هر چند با وجود نحوه‌ی پوشش شایگان و رنگ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #84
ابروهایم بالا می‌پرند. پرسشی نگاهش می‌کنم. شایگان، با صورت خندانی به سمتم خم می‌شود و آرنج‌هایش را به ران پایش تکیه می‌زند.
- نیکداد... نمی‌گم می‌خوام چیز جدیدی بگم، نه... هر چی من بگم تو تجربه کردی! ولی... می‌فهمم؛ می‌دونی؟
لبخندش دندان‌نماتر می‌شود. چشمکی می‌زند.
- ذهنت خیلی پاکه بچه!
میان حرف زدن و نزدن می‌مانم؛ می‌خواهم بگویم بچه نیستم ولی نگاه شیفته و مثبت شایگان مانع می‌شود، این احساس را می‌دهد که حرفش نه تخریب، که تعریف است. سکوتم طولانی می‌شود و وقتی شایگان باز هم رشته‌ی کلام را دست می‌گیرد، بی‌خیال حرف زدن می‌شوم. ابرو بالا می‌پراند و گوشه‌ی ابرویش را می‌خاراند.
- البته همین یه کم من رو می‌ترسونه، ولی گفتم که... من هستم!
با دستش باز هم "OK" نشانم می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #85
- برای همین خواستم بیای این‌جا، اگه مشکلی نداشته باشی، می‌تونیم امتحانش کنیم!
من به اندازه‌ی شایگان نمی‌فهمم؛ نه، شاید نمی‌خواهم بفهمم، پس بدون مخالفت دنبالش می‌کنم.
- چه جوری امتحانش کنیم؟!
ابرو بالا می‌پراند و با چشم‌هایش به دسته‌ی چپ صندلی من اشاره می‌کند.
- سعی کن دسته رو ببری، به خودت سخت نگیر. دسته‌ش باشه فدای سرت ولی اگه قرار همین اول کاری سیل تعارفات جانبی و خوب و بدت رو راه بندازی، بدون اگه خواستی خسارت هم بدی، قبول می‌کنم! پس فقط سعی کن ببریش، بهش فکر کن.
- سعی... می‌کنم.
مردد لب می‌زنم. دقیق نفهمیدم باید چه کار کنم. دست‌کشم را بیرون می‌آورم تا حسب احتمال پاره نشود، معمولا روی پانسمان دستم، بیرون که می‌روم، دست‌کش هم می‌پوشم تا چندان در چشم نزند. کف دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #86
به قطره‌ی دوم نمی‌رسد. انگار شایگان وسطشان پارازیت انداخته، اشک‌هایم شبیه خودم بهشان برخورده باشد و برگردند... شایگان با خنده‌ای یک طرفه، در حالی که دستش را پس می‌کشد و به کمرش می‌زند، می‌گوید:
- تو رو خدا نگاش کن، شبیه میت شده... اگه الان از اداره کفن و دفن بیان که به جرم جنازه دزدی ازم شکایت می‌کنن، پیک نیک! به حیثیت شغلیم رحم کن!
نمی‌توانم بخندم، فقط خیره نگاهش می‌کنم. می‌خواهد موقعیت را عادی کند؟ چگونه می‌تواند الان هم فکر همچین چیزهایی باشد؟ برخلاف من، شایگان نه تنها خودش، که موقعیت را هم خوب کنترل می‌کند، ساده کنار می‌آید، با هر دردی! قوی‌ است، خیلی...
سکوتم که ادامه می‌یابد، شایگان با کج خندی از پشت میز کنار می‌کشد. لحظه‌ای می‌ایستد، از پشت نگاهم می‌کند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #87
شایگان وقتی برگشت، دست پر برگشت؛ به اندازه‌ای که هول کرده از جا پریدم تا بخشی را از دستش بگیرم. وضعیتش شبیه نه به وانت و کامیون‌های ایرانی بود! چایی، شیرینی، حتی پفک و چیپس، کاکائو! پذیرایی‌اش همه چیز تمام است.
به هر حال، اول شبیه میرغضب‌ها بالای سرش ایستادم تا آن عکس نفرین شده‌ام را پاک کند. به پیشنهاد خودش، باند بریده‌ی دستم را عوض کردیم. جعبه کمک‌های اولیه را داشت و وقتی جلوی پایم روی زمین نشسته بود تا باند دستم را ببندد، در همان فاصله‌ی کوتاه چندباری جان دادم.
قلبم داشت الکی الکی بازی درمی‌آورد؛ غیرعادی می‌زد. حس می‌کردم نفسم در سینه گیر کرده است، درد می‌کند. حالم شبیه موج‌های موهای قهوه‌ای روشن شایگان که از بالا، کمی شلخته به نظر می‌رسیدند، به هم ریخته بود.
فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #88
سرم بالا می‌آید. شایگان با لبخند ملیحی نگاهم می‌کند. چشم‌هایم که به چشم‌هایش می‌گیرند، با اطمینان پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و به فاصله‌ی کوتاهی، چشم‌هایش را باز می‌کند، گویی بخواهد بگوید آرام باش.
کمر راست می‌کند. انگار بخواهد برای جنگ آماده شود، آستین پیراهنش را بالاتر می‌زند، یقه‌ی لباسش را درست می‌کند، موهایش را عقب‌تر از همینی که هستند، می‌زند و این بار، کمی جدی‌تر به سمتم متمایل می‌شود. نمک، نمک، نمک، نمک! گلوله‌ی خالص نمک... شبیه بچه‌هایی شده که ادای جدی شدن را درمی‌آورند تا با پدر و مادرشان وارد مذاکره‌ی خرید اسباب‌بازی شوند. لبخند روی لب‌هایم را به زحمت جمع می‌کنم.
- به حرف‌هام دقت کن، نیکداد و جون عزیزت سکته نکن، بیفتی رو دستم! ببین، بیا پازل رو با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #89
شایگان بلند می‌خندد، انگار آرام شده. خندیدنش حس خوبی دارد.
- نیکداد، یه جوری واکنش نشون می‌دی فکر کنم حساسیتت روی این امر، یه مسیر رفلکس نخاعی درست کرده! منظورم این نبود. فقط وقتی این‌جوری می‌ری توی خودت، فکر می‌کنم حرف‌هام رو توی رستوران نشنیدی و حواست بهم نبوده.
با مکث کوتاهی، به چشم‌هایم خیره می‌شود و با صورت خندانی ادامه می‌دهد:
- گفتم هستم، تا تهش... هر بهایی رو می‌شه پیچوند؛ کلاه‌برداری برای همین موقع‌هاست دیگه.
با افتخار به خودش اشاره می‌کند.
- من هم متخصصش... کفن رو کفن پیچ می‌کنم جای مرده به ملت می‌ندازم!
و چشمکی انتهای حرفش می‌چسباند. دست خودم نیست وقتی دستی جلوی دهانم می‌گیرم و کوتاه، به این سرزندگی و امیدش می‌خندم، حتی به حالت بامزه‌ی مفتخرانه و چشمک پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #90
- می‌بینی؟ خطاب جمع برای احترام گذاشتن لازم نیست! تو به خدا بی‌احترامی نمی‌کنی، فقط اون رو خیلی نزدیک می‌بینی... به هر حال خدا از رگ گردن به انسان‌ها نزدیک‌تره؛ نمی‌خوام اون‌قدر جسارت کنم و خودم رو... خدای نکرده... هم پای خدا بدونم؛ نه! فقط من هم می‌خوام یه کم خودمونی‌تر بشیم؛ خواسته‌ی زیادیه؟
با مکث کوتاهی جواب می‌دهم:
- بیشتر از زیادی بودن، سخته!
انصافاً بلد است چه‌جوری قانعم کند! شایگان نفس راحتی می‌کشد. نگاه شیطانی‌اش می‌گوید اشتباه کردم که بند را آب دادم، گویی سر کار بوده‌ام!
- همین کافیه... با تمرین درستت می‌کنم.
نیشخند شیطنت‌آمیزی می‌زند که آژیر خطر در وجودم به صدا در می‌آید. تار و پود وجودم داد می‌زنند: «جان تو این یه نقشه‌ای داره!»
- چه‌طوره با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا