• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
قدمی جلو می‌آید. می‌خواهم پس بروم اما کمرم به تیربرق چسبیده است و بدنم، استخوان‌هایم انگار مغز خالی کرده‌ و پوچ شده‌اند، چنان ضعف کرده‌ام که میلی‌متری هم یارای تکان خوردن ندارم. فقط از ترس، نامحسوس می‌لرزم. به چشم‌های مشکی گرد شده‌ام حتی جرئت نمی‌کنم اجازه‌ی پلک زدن بدهم. ترسناک است! این من دیگر...
جلو می‌آید. جلو می‌آید. میانه‌ی راه صدایش بلند می‌شود:
- دلیلی نیست که از خودت بترسی، ایرن! من هم ایرنم!
قالب‌تهی می‌کنم؛ صدایش آرام است و انگار خودم حرف می‌زنم.
- م‍... م‍...
به لکنت افتاده‌ام! حتی نمی‌توانم بپرسم مگر می‌شود؟ اما او به شنیدن همین دو میم تکراری، جواب می‌دهد:
- یه آدم سی و دو ساله قطعا یه زمانی شونزده ساله بوده، پس دست کم یه نسخه‌ی شونزده ساله داره.
یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
من درونی می‌پرسد و اصلا می‌فهمد چه زهره‌ای از من می‌ترکاند؟ بدنم می‌لرزد. موهایم را عصبی از روی چادر و روسری به چنگ می‌کشم. احمق شده‌ام! حتی راه برگشتم را درست به یاد نمی‌آورم.
من اصلا دنبال چه موجودی تا به این جا کشیده شدم؟ خود شانزده ساله‌ام؟! همین ترکیب هم مشکوک است، بوی خطر می‌دهد. به جای مغز مگر کاه در سرم گذاشته‌اند؟! اگر الان مهران پیدایش شود که... مرده‌ام! صد درصد مرده‌ام!
چشم‌هایم درشت می‌شوند. ضربان قلبم وحشیانه می‌شود. مغزم داد می‌زند:
«فرار کن! فقط فرار کن!»
این‌جا ماندنم خطرناک است. نمی‌توانم صبر کنم تا به فنا بروم! بعدا باید به هر چه گذشت، فکر کنم. در جیبم دنبال خنجری که مامان داد، می‌گردم. غلافش را در می‌آورم و در جیب مانتویم می‌گذارم اما خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
نمی‌دانم چه قدر می‌گذرد که ناگهانی آزاد می‌شوم. به خاطر فشاری که می‌آوردم، روی دست‌هایم جلو می‌افتم. بدنم داغ کرده است اما دیگر دردی نیست. حتی به خودم اجازه فکر کردن نمی‌دهم که خون‌ها چه شدند یا آن جیغ‌ها چه بودند، فقط با همان پاهای لرزانم زیر دو می‌زنم.
می‌ترسم و باید فرار کنم! به کجایش را نمی‌دانم...
از کوچه که خارج می‌شوم، پایم به تکه سنگی می‌خورد و روی زانو زمین می‌خورم. درد بدی در کف دست‌هایم که سپر شده‌اند تا سرم به زمین نگیرد و زانوهایم می‌پیچد اما بدون مکث به دویدنم ادامه می‌دهم.
درد و ضعفم اصلا مهم نیستند. باید از این جهنم خارج شوم. می‌دوم، حتی نمی‌دانم کجا می‌روم!
- ایرن؟!
با صدای وحشت‌زده مهرناز و دیدنش که چند متر جلوتر ایستاده است، آرام‌تر می‌شوم و خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
نفس راحتی می‌کشم. باز انگار حال جسمی‌ام آن‌قدرها هم خراب نیست. به گمانم اگر خودم از حال نمی‌رفتم، قلبم از کار می‌ایستاد. این چه توهم سمی بود که زدم؟ خودم هم نمی‌دانم. چرا باید خودم را ببینم؟ کم زندگی‌ام فانتزی شده که مغزم هم به آتشش دامن بزند؟ همین الانش هم سوختن و بریدن یقه‌ام را گرفته‌اند.
مهرناز ابروهای باریک و پر پشتش را درهم می‌کشد. دستی زیر چانه می‌زند. چشم‌های قهوه‌ایش را شبیه بازپرس‌ها ریز می‌کند و با لحن آرامی می‌پرسد:
- ولی می‌شه قبلش بپرسم چی اون‌قدر شوکه‌ت کرده بود؟
جواب صادقانه دادن به این سوالش قطعا راهی تیمارستانم می‌کند؛ نه این که تا گردن پر نشده باشم، نه... برعکس لبریزم! دلم می‌خواهد در موردش به جان کسی نق بزنم، به کسی بگویم، توهمم را بیرون بریزم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
مات می‌شوم. دهانم باز می‌ماند. چشم‌هایم در حدقه می‌لرزند و ابروهایم حتی بالا نمی‌پرند. سوالش را پیش خودم تکرار می‌کنم. حنانه از کجا می‌داند چه بر من گذشت؟ و بدتر از آن، وقتی حنا می‌داند، پس... پس توهم نبود! توهم نزده بودم! وقتی کسی غیر از خودم رویش مهر تأیید می‌زند.
رنگم می‌پرد. کمی، نه، واقعا ترسناک است. بوی بدی می‌دهد... می‌خواهم خودم را عقب بکشم اما دستش نمی‌گذارد. آن دخترک ضعیف آن روز چگونه انقدر قوی شده است؟! درمانده، تقریبا به لکنت افتاده‌ام که می‌پرسم:
- ت‍... تو... تو از کجا می‌دونی؟! توهم نبود؟!
لبخند حنانه پررنگ‌تر می‌شود، مغزم آژیر خطر را به صدا درمی‌آورد. باید از حنانه هم فرار کنم؟ فکر کنم... فکر کنم نباید واقعا غریبه‌ای را به خانه راه می‌دادم! مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
وقتی مهرناز برگشت و در آن حالت عصبی من را دید، تقریبا سکته کرد؛ با این حال به اصرار خودم به خانه برگشتم. حفظ ظاهر جلوی مامان کم و بیش سخت بود اما اکنون که مامان خوابیده است و خودم هم گوشه‌ی اتاق پناه گرفته‌ام، شاید بتوانم بیشتر خودم را بیرون بریزم. به سه گوشه‌ی اتاق تکیه داده‌ام؛ پاهایم را در شکمم جمع کرده‌ام و سرم را روی زانوهایم گذاشته‌ام.
گریه‌ام نمی‌آید!
چشم‌های مشکی‌ام خشک شده‌اند و با همان خشکی‌ای که کمی می‌سوزد، خیره‌ام به دیوار و کاغذدیواری سفید با رگه‌های فیروزه‌ای‌اش...
انقدر فکر کرده‌ام که حس می‌کنم عقلم را از دست داده‌ام!
واقعا نمی‌فهمم از کجا شروع شد؛ از وقتی حنانه را دیدم؟ نه! پیش از دیدن حنانه، در کتاب‌فروشی بود که شروع شد. دستم ‌از دست رفت! بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
امیدوارم بفهمد دوست ندارم دخالت کند؛ از این هم می‌ترسم که آسیبی ببیند. همه چیز به سوختن و یک بار بریدن ختم نشده، او فقط می‌داند هنوز هم اتفاقات عجیبی افتاده است اما جزئیاتش را که نمی‌داند؛ نه مرگی که کف دستم حک شده است و حتی خودم را از خودم می‌ترساند، نه خون‌هایی که حرکت می‌کنند و نه شخص ثالثی که وجود دارد، حنا و نه دستی که می‌تواند جای اشتباه قرار بگیرد تا جلوه‌ی تمام عیار مرگ باشد.
برایش بهتر است بیشتر از این درگیر نشود؛ همین الان هم کمری برایش نمانده...
- حالا بگو کی به تو اجازه داده در مورد مهم بودن و نبودنش تصمیم بگیری؟
ابروهایم بالا می‌پرند؛ کم نمی‌آوردها!
- بله؟!
- بله و بلا... تو بچه‌ای، دهنت بو شیر می‌ده، نمی‌تونی عین آدم تصمیم بگیری، تو بگو خودم می‌گم مهمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
با لبخندی که می‌ترسم از دو طرف صورتم را پاره کند و دهانی که آب افتاده، به سیب زمینی با پنیرپیتزایی که برای خودم درست کرده‌ام، می‌نگرم و با شعفی بیشتر چنگال را درونش فرو می‌کنم تا لقمه‌ی درشتی برای خودم بگیرم.
ساعت شش عصر است؛ همان‌گونه که تصمیم گرفته بودم، به دفتر شایگان نرفتم. تا الان باید فهمیده باشد. به هر حال هیچ وقت نپذیرفتم که نرفتنم بی‌ادبانه باشد. به نفع خودش است.سری تکان می‌دهم تا با این افکار پرت و پلا لذت سیب زمینی را از خودم نگیرم. باید از میان وعده‌های بهشتی باشد! دندان بزرگی می‌زنم اما لقمه‌ای که گرفتم، به اندازه‌ای بزرگ است که هنوز نیمش روی چنگال می‌ماند. روغن می‌چکد...
مامان طبق عادت همیشگی‌اش، عصر خوابیده است. روی مبل جلوی تی‌وی افتاده‌ام و دارم تام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
حرفش بی‌ربط است، لبخندش هم کمی، فقط کمی لرزان است اما نشاط صورت رنگ‌پریده‌اش سر جا است. نمی‌دانم به حالش بخندم یا گریه کنم، ولی حس گرمی دارد که نگرانی ام را فهمید؛ هر چند اگر در کل آدم فهمیده‌ای بود، اصلا نگرانم نمی‌کرد.
- توی ماشین منتظرتم.
- بفرمایید داخل...
- بیرون راحت‌ترم.
گوشی را سر جایش می‌گذارم تا هر چه سریع‌تر آماده شوم که همین که می‌چرخم، با مامان سینه به سینه می‌شوم؛ یک دور زهره می‌ترکانم و دست روی قلبم می‌گذارم. معترضانه صدایش می‌زنم:
- مامان؟!
داشت سکته‌ام می‌داد!
مامان اما با چشم‌های ریز شده و لبخند مشکوک، دست به سینه زده، می‌پرسد:
- که آقای شایگان، هوم؟!
این حالت مامان را می شناسم؛ پیش دستانه درحالی که دست‌هایم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
چه ریلکس هم می‌گوید می‌داند! با نگاه میرغضب‌گونه‌ای، طبق عادتم درون لپ‌هایم باد می‌اندازم؛ ماشاءالله روز به روز بدتر می‌شود!‌شایگان که به سمتم برمی‌گردد، تک ابرویش می‌پرد. با لبخند دندان‌نمایی می‌پرسد:
- فتوای حلالیت خونم رو می‌دی؟
یعنی خود لا اله الله‌اش هم می‌فهمد بد حرف می‌زند که می‌فهمد تا چه حد عصبانی می‌شوم ولی به روی مبارکش نمی‌آورد که چیزی نگوید. بی‌خیال به سوییچی که جلوی پایم افتاده، اشاره می‌کند.
- بردار بریم، پشت ماشین نشستن یه کم به خاطر کمرم برام سخته.
از دستش آهی می‌کشم و خم می‌شوم تا سوییچ را بردارم.
- بهترید؟
دست‌هایش در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش است که با خنده جواب می‌دهد:
- مگه می‌شه نیکداد رو اذیت کرد و بد بود؟!
با لبخند حرصی، سوییچ را در مشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا