متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کسر آسا | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 5,209
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
در هر صورت، سها هم از این که جلوی این خانواده ظاهر شود، خوشش نمی آمد اما باید همه ی ورود و خروج ها به این خانه را کنترل می کرد. با دیدن چهره ی مهمان جدید، دکمه آیفون را فشرد و کنار در ماند.
شاهیار، از پشت مبل سفید سلطنتی گردنش را دراز کرد و با کنجکاوی پرسید:
- کیه؟
- عموتون قربان.
این حرف طغیان بدی بین نیلیا و ناهید به پا کرد، هر دو به یک‌دیگر نگاهی کردند، برای یک بار هم که شده هر دو با یک‌دیگر هم‌نظر شده بودند. عموی شاهیار بدترین واکنش را نسبت به سها نشان می‌داد، مطمئن بودند.
شاهیار بی‌خبر از همه جا، برخاست. عمویش را دوست نداشت اما باید جلوی او خوب باشد، لبخندی زد و به سمت در رفت.
در این حین، نیلیا از روی کاناپه سلطنتی سفید و زرد برخاست، دست سها را سریع کشید و او را به اتاق زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
شاهیار برخاست و پرسش‌گرانه به نیلیا چشم دوخت. گویا از او توضیح می‌خواست ولی صدای کلفت و پر از کنایه عمویش، نیلیا را از پاسخ دادن عفو کرد.
- سلام نیلیا خانوم، خوش به سعادت ما، بالاخره دیدیمتون.
نیلیا به سختی لبخندی زد و پاسخ داد:
- سلام، مشغله‌ها زیاده و وقت کم، نمی‌شه دیدتون.
و از کنار سها عبور کرد و به سمت مبل‌ها رفت و عمو شاهیار هم چشم از آن جا گرفت و صورت کشیده استخوانی‌اش را به سمت دیگری چرخاند، گویا سهایی وجود ندارد ولی فقط به خود دروغ می‌گفت. قلبش تیر کشیده بود، صدایی آشنا در ذهنش می‌چرخید و ذهنش جمله‌ای را تکرار می‌کرد:
«شبیه او شده است.»
چشمانش را خالی کرده بود تا کسی نفهمد که حالش دگرگون شده و دلش هوای اویی را کرده که دیگر نیست. به هر حال سها نشان خوبی ست برای باز کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
برخاست و پتویش را نامنظم روی تخت انداخت. مانده بود که چرا عمویش آن قدر طمع برای این مقام داشت؟ طمع برای یک عمر دور شدن از لذت‌های دنیا، مسخره است.
سها دستانش را به سمت تخت گرفت. باز هم همان بوی آشنا و آن رنگ درخشان آبی، در هوا معلق شد و قبل از آن که شاهیار هدف سها را متوجه شود، تخت خواب کاملا منظم شد. شاهیار که متوجه نظم پتو و بالش هایش شد، نگاهی به سها کرد. سرش را کج کرد و با حرص خیلی آرام زمزمه کرد:
- تو که گفتی نیاز نیست برام کار کنی.
اما پاسخ سها و این که او توانسته بود صدا به این آرامی را بشنود باعث تعجبش شد.
- این کار هم برای خودم هست قربان! بی نظمی زیاد باعث آزارم می شه.
شاهیار خشکش زد؛ شنیده بود؟ حال کنجکاوی یا جواب دادن را نداشت. رو برگرداند و از اتاق خارج شد. سها هم پشت سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
شاهیار روی صندلی نشست و زیر چشمی به شاخه‌های گل نگاه کرد. با کنجکاوی پرسید:
- اینا برای چیه؟
سها مانند همیشه پاسخ داد:
- گل رز!
شاهرخ ابرویی بالا انداخت. چشمانش را در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت:
- وای! نمی دونستم.
سها همان‌طور که گلدان پر شده از گل را وسط میز می‌گذاشت، سکوت اختیار کرده بود. شاهیار اما به سکوت او راضی نبود و با لجبازی خاصی گفت:
- برای چی این گل ها رو داری می ذاری این جا؟ برای خودت که صددرصد نیست.
سها سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
- برای من وجود این گل ها مهم نیست ولی برای روح شما که یک انسانید بی تاثیر نیست. شما رو از لحاظ روحی سالم نگه می داره!
شاهیار ناخواسته از جواب سها بدش آمده بود. نمی توانست به گونه دیگری به او بگوید؟ به گونه ای که بفهمد نگرانش است. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #15
شاهیار عقب عقب رفت که سها به سمت کمد قدم برداشت. لباس‌هایش را زیر و رو کرد و در آخر ناامید از وجود لباسی مناسب، از اتاق خارج شد. شاهیار در طول این مدت جلوی در به او نگاه می‌کرد.
وقتی که برگشت، کتی مشکی به همراه کرواتی چهارخانه سفید و نقره‌ای و پیراهنی سفید سمت شاهیار گرفت.
- اینا رو که پوشیدید و اجازه دادید موهاتون رو براتون بالا بزنم اجازه دارید از این اتاق بیرون برید.
شاهیار از رفتار سها متحیر شده بود و حقیقتا خنده‌اش گرفته بود.
ناخودآگاه مخالفت نکرد و هر کاری که سها گفته بود را کرد! ناخواسته از این روند بیدار شدن، خوشش آمده بود.
***
خودکار را با بی‌حوصلگی میان دو انگشتش بالا و پایین می‌کرد. پوفی کرد و بیشتر در صندلی چرخ دار زرشکی‌اش فرو رفت. حوصله‌اش سر رفته بود. دیروز که روز اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #16
چند دقیقه بعد، پایش را با حالتی عصبی تکان می داد. اهل یک جا ماندن آن هم با کت و شلوار را نداشت.
در آخر طاقت نیاورد، تلفن را برداشت و زنگ زد. صدای آرام سها در گوشش پخش شد.
- بله قربان؟
با لحن سردی زمزمه کرد:
- می‌خوام برم عمارت نیلی، شاید شب هم نیام.
قطع کرد و از اتاقش خارج شد ولی قبل از این که از کنار قسمت پذیرش عبور کند، چشمش به جای خالی سها خشکید.
با اخمی از سر کنجکاوی جلو رفت. رو کرد به یکی از کارکنان و پرسید:
- سها کجاست؟
خانم جوان که گویا از حضور او بی اطلاع بود از گوشه چشم تیره‌اش نگاهی به شاهیار انداخت. به محض این که صورتش را آنالیز کرد با دستپاچگی سیخ ایستاد.
- سل... سلام قربان، کاری داشتید؟
بی‌حوصله سرش را تکان داد و دستش را به سمت جایگاه سها گرفت:
- کجاست؟
دختر، چشمانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #17
شاهیار خشکش زده بود. مانده بود که چه کند؟ سرانجام با سرفه‌ای که سها کرد به سمتش رفت. سها چشمانش را باز کرد و با دیدن شاهیار خواست برخیزد ولی شاهیار دست روی شانه‌اش گذاشت و با نگرانی جلویش زانو زد.
- چی شده؟ چرا این‌طوری شدی؟
سها ولی جواب نداد بلکه با هرچه توان داشت به دیوار گلبهی تکیه داد و برخاست. پاهایش می‌لرزید. لب‌هایش سفید شده بودند و چشمانش نیمه‌باز بودند اما برای ایستادن پافشاری می‌کرد. شاهیار بی‌ هیچ حرفی کنارش ایستاد و باز هم خواست سوالاتش را تکرار کند که سها امانش نداد.
- قربان... می‌خواستید به... عمارت برید، چرا... چرا این جایید؟... مشکلی پیش اومده؟
ولی شاهیار از خودش بدش آمده بود، چرا به حرف هایش گوش نمی‌داد؟ فقط نگران کارهایش بود؟ با خشم تقریبا فریاد زد:
- بهت می ‌گم چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #18
آن روز به عمارت نیلی نرفت و به خاله‌اش سر نزد. شب را با بی‌خوابی گذراند. تمام شب به این فکر می‌کرد که آیا اسانیف ها پزشک جدا دارند؟ آیا شاهرخ از این بیماری او خبر داشت؟ پیمان می‌توانست به او کمک کند؟
صبح که سها در اتاقش را زد، در چهره‌اش به دنبال درد، غم، ناراحتی یا هر چیزی که نشان از اتفاق دیروز بود گشت ولی سها مانند همیشه فقط لباس‌های شاهیار را از کمد خارج کرد. شاهیار با دیدن تیشرت سورمه‌ای با نوشته « sun » و شلوار کتان آبی روشن تعجب کرد. سها لباس ها را جلوی شاهیار گذاشت و گفت:
- امروز نیاز نیست برید هتل می‌تونید هر جایی که بخواهید برید ولی قبلش به من اطلاع بدید لطفا.
از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت. شاهیار با شکاکی چشمانش را ریز کرد. با یک حرکت ناگهانی موبایلش را برداشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #19
سها دست از یادآوری و افکارش برداشت. انگشت اشاره اش را سمت آشپزخانه گرفت و در غبار آبی ای که سمت آشپزخانه رفت و فنجانی پر از چای را به سمت سها آورد. باعث شد که شاهیار از جا بپرد. الان باید باورش شود که جادو امکان پذیر است. سها آرام شروع به نوشیدن چای کرد. شاهیار زیر چشمی به سها نگاه می‌کرد. برایش دید زدن سها لذت‌بخش بود اما حالا درگیر این شده بود که از کی زندگی اش یک رمان تخیلی شده است؟
چند دقیقه نگذشته بود که صدای آیفون در خانه پیچید.
سها سریع برخاست و با خونسردی به سمت در رفت. شاهیار کنجکاوانه به رفتنش نگاه کرد ولی دست از صبحانه خوردن نکشید و لقمه نون دیگری در دهانش گذاشت.
با دیدن چهره نیلیا در صفحه نمایش آیفون، در را با یک لمس بر روی صفحه باز کرد. سرش را پایین انداخت و این بار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #20
میز چرخ‌دار را یک دور چرخاند. یک آن فکری در ذهنش جرقه زد. گوشی تلفن مشکی رنگ را برداشت و با تلفن میز سها، تماس گرفت. سها گوشی تلفن مشکی روی میز از جنس سنگ مرمر را برداشت. صورتش را از شیشه بین کارکنان و مراجعین، دور کرد و گفت:
- بله؟
شاهیار انگشتش را دور سیم تلفن پیچ‌پیچی، پیچاند و با لحن بی‌خیالی گفت:
- حوصله‌م سر رفته.
سها شوکه شد. کمی گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و با تعجب به آن نگاه کرد. دوباره آن را به گوشش نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- دستوری دارید؟
شاهیار هم آن طرف گوشی شانه‌ای بالا انداخت و با لحن لاابالی‌ای گفت:
- شاید.
بازی‌اش گرفته بود و سها هر لحظه گیج‌تر می‌شد.
- بله؟
لحن پر از سوال سها، باعث شد لبخند بزرگی روی لب‌های شاهیار نقش ببندد.
- بیا اتاقم.
و تماس را قطع کرد. چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا