متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کسر آسا | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 5,208
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #21
بچه ها از دست من عاص شدید؟ :rofl:خودم بس که ویرایش زدم و فرستادم چشام داره دو دو میزنه فکر نمی کردم یه روز این‌قدر پارت بفرستم. خوشتون اومد، بدتون اومد، حسی نداشتید، بابا میل نبود، ایراد داشت هرچیزی، خوشحال میشم بهم بگید:) راستی این که از رنگ آبی استفاده می کنم فکر نکنید استقلالیم:| نه رنگ موردعلاقه سها داستانمونه آبی:day_dreaming:

سها مستقیما به چشمان شاهیار نگاه می‌کرد. در آن فاصله، می‌توانست تعداد مژه‌های شاهیار را هم بشمارد. شاهیار با دستپاچگی آب دهانش را قورت داد. نمی‌دانست چه کند که سها با خونسردی تام، عقب رفت و گفت:
- قربان ایمیل‌ها تموم شدند.
به ساعت مچی نقره‌ای رنگش نگاه کرد. سر بلند کرد و ادامه داد:
- الان شما کم کم باید برگردید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #22
دوستان توی این رمان علاوه بر زندگی سها و شاهیار، زندگی دو اسانیف دیگه هم بیان می شه که به سها مربوط هستند ولی همچنان داستان اصلی سها و شاهیارن=)
راستی انتظار پر کردن این تایپک رو دارم =)



فصل دوم« ظهور»
=چندین سال پیش=
دستش را کشید، او را به دیوار خشتی قهوه‌ای کوبید. دست ظریف او را میان دستان پهن خود فشرد. چشمان وحشی‌اش را به ویانا دوخت و از میان لب‌های سرخش غرید:
- چرا؟ چرا نمی‌خوای بهم نگاه کنی؟
ویانا با خونسردی سرش را پایین انداخت. دستش را نکشید فقط کمی خود را عقب کشید و لباس پارچه‌ای مخصوص شکار زرشکی و مشکی‌اش را جمع کرد. لحنش هیچ نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #23
به سمت آشپزخانه رفت. موهای بلندش را در راه با کش سیاهی بالای سرش بست. وارد آشپزخانه که شد. نمی خواست از قدرتش استفاده کند. این اواخر وضعیت جسمانی او به شدت بحرانی شده بود. بعد از آن روز که شاهیار وضع بدش را در رختکن هتل دید، سه بار دیگر آن اتفاق تکرار شد. سها از این وضعیتش متعجب شده بود. قبل تر ها ماهی یکبار این اتفاق می افتاد اما جدیدا مدت زمان بین هر بار، خیلی کوتاه شده. کتری فلزی براقی را از کنار ظرفشویی برداشت. آن را در ظرفشویی گذاشت و پر از آب کرد. باورش نمی شد باید این چنین، مانند انسان ها این کار ها را کند!
بعد از این که کتری را روی شعله گاز گذاشت به سمت یخچال رفت. هر چیزی که مربوط به صبحانه بود، برداشت و به مربا که رسید، بین مربای هویج و آلبالو لحظه‌ای درنگ کرد. کمی فکر کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #24
سلام*-*
بعد مدت ها پست فرستادم این پست رو هم تقدیم نگین خوشگلمون می کنم که بعد یه دوره غیبت باز هم اومده:* NEGIN_R NEGIN_R
مرسی از کسایی که منتظر بودن و همواره دنبال می کنن. نظراتتون رو توی تاپیک نقد بفرستید! خیلی مرسی *-*

***
- الو؟ سها! من دارم به کارهای آسایشگاه رسیدگی می‌کنم، می‌شه بری عمارت نیلی‌رنگ دنبال شاهیار؟
چرا سوال می‌پرسید؟ مگر کار سها اطاعت کردن نبود؟ می‌توانست بگوید نه؟ سها که روی میزمطالعه‌ی اتاق شاهیار خم شده بود و درگیر تمیز کردنش بود، صاف ایستاد و با لحن همیشگی‌اش پاسخ داد:
- چشم خانوم.
بعد از چند جمله که خلاصه‌ی آن‎‌ها تشکر قاصدک بود و خداحافظی، تماس پایان یافت. سها سریع وارد اتاقش که زیر پله‎ها بود شد. به سمت کمد رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #25
سها کمی جا خورد. خواست مخالفت کند ولی به یکباره در فکر فرو رفت. آیا شده بخواهد جایی برود؟ تا به حال به خود فکر کرده بود؟ شده مانند قاصدک که خودش می‌دانست کجاست و قصد دارد به کجا برود باشد؟ پاسخش باعث شد که ناخودآگاه در صندلی فرو رود و آرام زمزمه کند:
- نمی‌دونم.
شاهیار به خیال این که جایی را گفته، ماشین را روشن کرد ولی بعد از این که کمی فکر کرد با تعجب به سمت سها برگشت.
- نمی‌دونی؟
سها بیشتر در خود فرو رفت و به پایین چشم دوخت. ارام ولی برخلاف حرکاتش با لحنی بی‌احساس پاسخ داد:
- بله قربان!
شاهیار انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت سمت سها گرفت و با تعجبی که در صدایش هویدا بود گفت:
- یه دقیقه نگو قربان! یعنی تو هیچ وقت نخواستی جایی بری یا قبلا هرجا که خواستی رفتی؟
سها سرش را به نشانه منفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #26
سها کنجکاو شده بود که شاهیار دقیقا می‌خواهد چه کند؟ در سکوت نشسته بود اما دوست داشت، بدون آن که بپرسد، شاهیار برایش توضیح دهد اما شاهیار فقط رانندگی می‌کرد و آیا این چیزی که حالا در دلش گفته بود یک خواسته نبود؟
چند میدان را پشت سر گذاشتند که بالاخره ماشین توقف کرد.
شاهیار پیاده شد. سها با دقت از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. خیابانی پر از مغازه‌های مختلف جلویش بود که هرمغازه محصول خاص خود را داشت، برخی زعفران و نبات، برخی عروسک و اسباب بازی، برخی هم پوشاک و خیلی مغازه‌های دیگر.
ولی شاهیار صاف رفت سمت یک دکه کوچک فلافل فروشی که سرش شلوغ بود. بعد از این که حساب کرد با دو ساندویچ بزرگ برگشت و سوار ماشین شد. سها به دکه سفید که روی آن انواع ساندویچ‌ها با رنگ قرمز نوشته شده بود نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
صدای تقه‌های در، مانند همیشه باعث شد که شاهیار بیدار شود اما این بار بدون کلافگی و ناراحتی. چشمان خواب‌آلودش را که گشود، دستانش را بالای سرش کمی کشید تا حالش جا بیاید. سپس دستانش را شل کرد و با لبخند، صدای گرفته و خش‌دارش را از میان لب‌هایش به بیرون راند.
-بیا تو!
ولی این بار برخلاف همیشه، قاصدک با تاپ و ساپورت ورزشی تنالیته‌ی سبزش، وارد اتاق شد. شاهیار ولی به روی خود نیاورد که انتظارش چیز دیگری بود و با همان لبخند زمزمه کرد:
- صبح بخیر.
قاصدک لب‌های خوش‌فرم صورتی‌اش را که به صورتش به شدت می‌آمد و او را دخترانه‌تر می کرد، به لبخندی باز کرد؛ لبخندی که دندان‌های سفید و مرتبش را نمایش داد. دستانش را جلوی طرح گربه‌ی لباسش، در هم قفل کرد و با لحن سرحالی پرسید:
-دیشب نبودم خوش گذشت؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #28
نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد شادی را در صدایش بغلتاند. برگشت و روبه شاهیار که گیج و سردرگم به لباس‌هایش خیره شده بود و بدون سها احساس ناتوانی می‌کرد، گفت:
- سها گفت امروز نیاز نیست بری هتل. نذاشت بیام بیدارت کنم تا این که فرستادمش پیِ نخود سیاه.
شاهیار هنوز سردرگم بود که کدام لباس را بپوشد. به این نتیجه رسید که زندگی بدون سها سخت است! باید یکی یکی رنگ‌ها را چک می‌کرد. تازه نمی‌دانست این لباس‌ها برایش مناسب هستند یا نه؟ او این همه سال تنها زندگی کرده بود پس از کی انتخاب لباس برایش سخت شده؟ شاید از وقتی که دیده با انتخاب‌های سها چقدر برازنده می‌شود. لباس‌هایش را یکی یکی بیرون می‌آورد و به نظرش هیچ کدام از لباس‌هایش به دیگری نمی‌آمد.
با جمله قاصدک، برگشت و با تعجب پرسید:
- نخود سیاه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #29
شاهیار یک ساعت تمام درگیر خواندن نظرات زیر پست‌ها بود. گاهی با خشم زیر لب غر می‌زد و گاهی هم با رضایت به برخی نظرات نگاه می‌کرد. برخی تعریف می‌کردند و البته بیشتر تعریف کننده‌ها زن بودند. از طرفی هم برخی مسخره می‌کردند و نظراتشان باعث می شد شاهیار عصبی شود و بلند بلند نظر دهندگان را مورد عتاب قرار دهد، گویا جلویشان نشسته و آن‌ها حرف‌هایش را می‌شنوند.
سرانجام تصمیم بچگانه‌ای گرفت. یک حساب شخصی ساخت و شروع کرد جوابشان را دادن آن هم با این گونه نظرات:
«خیلی اشتباه می‌کنید من ایشون رو دیدم، خیلی ماهن.»
« ایشون محترم‌ترین شخصی هست که تو عمرم دیدم.»
بعد مدت طولانی که چندین هزار نظر منفی را جواب داد با لبخند تلفن همراهش را کنار گذاشت.
کمی به تعاریفی که از خودش کرده بود، فکر کرد. ناخودآگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #30
کمی با خودش کلنجار رفت. حتما خسته شده بود! ناخواسته دلش می‌خواست برود و کمی حالش را خوب کند ولی نمی‌دانست که او را چه به خوب کردن حال سها؟
آن قدر به در نگاه کرد تا خودش هم خسته شد. به سمت آشپزخانه رفت. لیوان استوانه‌ای بلند و باریک را از داخل کابینت برداشت. آن را از شیر آب، پر کرد و به سمت اتاق سها قدم برداشت.
چرا با خودش کلنجار می‌رفت؟ او قول داده بود که نشان دهد سها فرقی با انسان‌ها ندارد. او هم باید مانند آن‌ها زندگی کند.
دستش را روی دسته‌ی در گذاشت تا در را بگشاید ولی چند لحظه مکث کرد. باید مانند خودش، با او رفتار کند.
دستش را بالا برد و چند تقه به در زد، چند ثانیه در سکوت سپری شد ولی باز شدن در به این وضع خاتمه داد. سها با خونسردی جلوی در ایستاده بود. مانند همیشه مرتب و آراسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا