- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,199
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #31
قاصدک ولی به چشمان شاهیار چشم دوخته بود. احساس درون چشمهای شاهیار، حرف سنگینی برای گفتن داشت. چشمانش شبیه شاهرخ بود ولی احساس درون آنها، با احساس شاهرخ فرق داشت. شاهرخ چشمانش همیشه پر از احساس مسئولیت بود و جایی برای احساس علاقه یا بهت نداشت. لبخند تلخی از این یادآوری زد و در را کامل باز کرد. آرام گفت:
-خب، پس شاهیار برو بیرون! سها درگیره کاراشه، تو که کار بلد نیستی.
دست شاهیار را گرفت و او را به سمت در هول داد. شاهیار با گفتن « وایسا» مخالفت کرد ولی قاصدک با لبخند در را به رویش کوبید. برگشت و با لبخند رو به سها، با لحن مهربانی گفت:
- رمز اکانتت رو بده منم کمکت کنم!
***
ساعت نزدیک ده شب بود که قاصدک، خود را بر روتختی سفید با طرحهای گل آبیِ سها انداخت و بلند یا صدایی خسته گفت:
- آخ،...
-خب، پس شاهیار برو بیرون! سها درگیره کاراشه، تو که کار بلد نیستی.
دست شاهیار را گرفت و او را به سمت در هول داد. شاهیار با گفتن « وایسا» مخالفت کرد ولی قاصدک با لبخند در را به رویش کوبید. برگشت و با لبخند رو به سها، با لحن مهربانی گفت:
- رمز اکانتت رو بده منم کمکت کنم!
***
ساعت نزدیک ده شب بود که قاصدک، خود را بر روتختی سفید با طرحهای گل آبیِ سها انداخت و بلند یا صدایی خسته گفت:
- آخ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.