متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کسر آسا | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 5,211
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #31
قاصدک ولی به چشمان شاهیار چشم دوخته بود. احساس درون چشم‌های شاهیار، حرف سنگینی برای گفتن داشت. چشمانش شبیه شاهرخ بود ولی احساس درون آن‌ها، با احساس شاهرخ فرق داشت. شاهرخ چشمانش همیشه پر از احساس مسئولیت بود و جایی برای احساس علاقه یا بهت نداشت. لبخند تلخی از این یادآوری زد و در را کامل باز کرد. آرام گفت:
-خب، پس شاهیار برو بیرون! سها درگیره کاراشه، تو که کار بلد نیستی.
دست شاهیار را گرفت و او را به سمت در هول داد. شاهیار با گفتن « وایسا» مخالفت کرد ولی قاصدک با لبخند در را به رویش کوبید. برگشت و با لبخند رو به سها، با لحن مهربانی گفت:
- رمز اکانتت رو بده منم کمکت کنم!
***
ساعت نزدیک ده شب بود که قاصدک، خود را بر روتختی سفید با طرح‌های گل آبیِ سها انداخت و بلند یا صدایی خسته گفت:
- آخ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #32
اتاق چندان روشن نبود و فضای ترسناکی را برای قاصدک بیچاره ساخته بود. آرام و لرزان به سمت اولین ملحفه رفت و آن را کشید. با دیدن تابلوی روبه‌رویش خشکش زد.
تابلویی که خود شاهرخ با رنگ روغن کشیده بود. جای قلمو بر بوم مشخص بود و قاصدک می توانست تشخیص بدهد این نقاشی به اولایل شانزده سالگی‌اش برمی‌گردد که هر روز جمعه وقتی بیدار می‌شد و مطمئن می‌شد کسی با او کار ندارد، بوم هایش را از پشت کمدش خارج می کرد و جعبه رنگ هایش را از زیر تخت در می‌آورد و تا تزدیک های ظهر فقط نقاشی می کشید. آن روز ها گویا خورشید جذب درخشش شاهرخ شده بود که به زیبا ترین حالت بر او می تابید.
حالا اما، در این نقاشی، شاهرخ بود، شاهیار، مادر و پدرشان، نیلیا و عمو و عمه اش و خود قاصدک هم پیش نیلیا و کنار شاهرخ ایستاده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #33
از روی تخت عاج‌دار بنفشش برخاست. دستانش کرخت شده بودند و او آن‌ها را موازی بدنش، آویزان رها کرده بود. چشمانش می‌سوخت و احساس می‌کرد پلک‌هایش به شدت سنگین شده‌اند. دوست نداشت بیرون برود ولی علارغم میلش، پرده‌های زرد با طرح‌های سلطنتی بنفش رنگ را کنار زد و نور، مانند رودی خروشان و سرکش، به درون اتاقش هجوم آورد. این گستاخی نور، کمی حال قاصدک را، فقط کمی، بهتر کرد.
جلوی آینه‌ی قاب گرد طلای رفت و به زیر چشمانش نگاه کرد که پف کرده بودند. بی‌حوصله جلوی کمد بنفشش که دارای دو در قرینه نیم دایره بود، ایستاد و یک سرهمی براق آستین بلند نقره‌ای برداشت و پوشید. روی آن یک زیرورو مشکی با طرح‌های گل‌گلی پوشید.
از اتاق بیرون رفت. به سمت دستشوی رفت و آن قدر صورتش را شست تا کمی پف صورتش بخوابد ولی تلاشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #34
شاهیار کمی فکر می‌کند. قاصدک و شاهرخ، وحشتناک‌ترین آدم‌هایی هستند که می‌توانی کنار هم تصورشان کنی. با کنجکاوی اخم می‌کند. دستش را به دسته در تکیه می‌دهد و می‌پرسد:
-چی؟ خاطرات شاهرخ و قاصدک؟
سها سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و پیاده شد. شاهیار هم به دنبالش پیاده شد. به سمت بستنی فروشی رفتند. شاهیار ایستاد و با شک به در شیشه‌ای مغازه بستنی فروشی که پر از نوشته‌های قرمز از جمله «فالوده و آب هویج و.. » بود، نگاه کرد. احساس می‌کرد چیزی را این جا می‌فهمد، چیز بزرگی ولی به آن احساس بدی نداشت.
با دیدن چشمان منتظر سها، تردید را کنار گذاشت و وارد شد. در بستنی فروشی فقط دو میز که دور هر کدام از آن‌ها چهار صندلی چیده شده بود، وجود داشت. شاهیار نزدیک‌ترین صندلی را برگزید. هنوز روی صندلی ننشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #35
فصل سوم « در آمیخته شدن»

«چندین سال پیش»

-وارد شوید! پادشاه در انتظار تشریف شما ست.
شاهزاده چشمان سبزش را به جلویش که در ِاقامتگاه موقت حکمران ایالت همسایه بود، دوخت. جلو رفت. نگهبان‌ها درهای طلایی غول‌پیکر پر از یاقوت را گشودند. شاهزاده از میان آن‌ها گذشت و وارد شد. پشت سرش ویانا هم وارد شد. سالن بزرگی بود که دیوارهایش با کاشی‌های زرد و سفید و بین این دو رنگ، تزیین شده بود. زمین مثلثی شکلش با بلورهای طلایی پوشیده شده بودند و زیر بلورها سنگریزه‌های سفید دیده می‌شد. سقف اما منبت کاری زیبایی داشت که قرینه نبود و از وسط به کنار سقف پایین‌تر می‌آمد و حالت برآمده‌ای رو به آسمان داشت.
روبه روی در ورودی تخت سنتی چوبی‌ای وجود داشت که پادشاه روی آن نشسته بود. با دیدن شاهزاده لب‌های درشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #36

صدای برخورد قاشق و چنگال‌‌ها به بشقاب‌ها در سالن غذاخوری پخش شده بود. سها هم روی صندلی کنار قاصدک، با سری پایین افتاده در حال غذا خوردن بود. قاصدک تلفن همراهش را کنار بشقابش گذاشته بود و در حالی که غذا را در دهان می جویید، با تلفنش ور می رفت. شاهیار چندین با نگاهش را بین بشقاب پر از هویج پلویش و آن دو، حرکت داد. سرانجام صبرش تمام شد و بلند نالید:
- من خسته شدم!
با فریاد عاجزانه‌اش، قاصدک و سها با تعجب به او نگاه کردند. چشمان متعجبشان خبر از انتظارشان برای دلیل خستگی او می‌دادند. شاهیار چشمانش را از آن‌ها گرفت و با حرص قاشقش را روی میز پرت کرد. با لحن پر از عجزی گفت:
- همش یا تو خونه‌م یا هتل. این چه وضع زندگیه؟
سها بی‌توجه به جمله‌اش مشغول تمیز کردن خراب کاری‌ای که پرت کردن قاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #37
حدودا یک ساعت بعد، زمانی که قاصدک جلوی آیینه‌ی چراغ‌دارش مشغول آرایش کردن صورتش بود، درِ عمارت باز شد. آوای تق تق کفش‌های پاشنه بلند دو نفر، اجازه‌ی به گوش رسیدن قدم‌های سه نفر دیگر را نمی‌داد. سها خیلی زودتر از آن‌ها به جلوی ورودی رسیده بود تا از آن‌ها استقبال کند. هر پنج نفر آن‌ها با کنجکاوی به سها نگاه کردند. به سر و وضع او نمی‌خورد که خدمتکار باشد و صد البته شاهیار آن قدرها هم لاابالی نبود که دوست دخترش را به خانه‌اش بیاورد. اولین افرادی که دست از خیره نگاه کردن برداشتند، دو دختری بودند، که نقش مشابه صورت‌هایشان، با آن چشمان قهوه‌ای ریز و لب‌های درشت، نشان از دوقلو بودنشان داشت. جلو رفتند و مانند افرادی که سال‌ها سها را می شناختند، گرم و صمیمی با او احوال‌پرسی کردند و سها هم مانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #38
صورت آرایش شده‌اش را کج کرد و بلند خطاب به شاهیار گفت:
- من رو از راه به در کنی؟ جاده‌ای که تو ازش می‌گذری ما قبلا آسفالتش کردیم. مگه نه سها؟
سها به چشمان خندان قاصدک نگاه کرد. سرش را چند بار به نشانۀ مثبت تکان داد و سپس با لحنی که با محتوای جمله‌اش همخوانی نداشت و سردی‌اش قدرت منجمد کردن افراد جمع را داشت، پاسخ داد:
- شما باید بیاید قربان رو از راه به در کنید.
شاهیار با چشمان گشاد به سها نگاه کرد. سها هم بلد بود به او تیکه بیندازد؟ با تعجب خندید و به گروه دوستانه خودش نگاه کرد که در حال خندیدن بودند. قاصدک با لبخند آرام و مغرورانه‌ای از پله‌ها پایین آمد و کنار شاهیار، جلوی آن پنج نفر که در یک گردی روی مبل‌ها نشسته بودند، ایستاد.
شیطنت را از نگاهش دور کرد و با لبخند مهربانی به تک تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #39
به پسر قد کوتاه اشاره‌ای کرد و با لحن شادی مشغول معرفی شد.
- آقا فرهاد کوچیک‌ترینمونه و از من یک سال کوچیک‌تره. من با این توی دانشگاه تهران، چند واحد مشترک داشتیم.
فرهاد که از چهره و چشمان خندان قهوه‌ای روشنش معلوم بود بشاش است، خندید و به کمر شاهیار کوفت. سها اخم کرد. به این فکر می‌کرد که فرهاد چقدر برای استخوان‌های سرورش‌ تهدیدآمیز است.
به آخرین نفر که رسید، لبخندش به یکباره شیطنت خودش را از دست داد و آرام شد. نگاهش از خاطرات زیادی که با هم داشتند می‌گفت. به او اشاره کرد. سرش را به سمت قاصدک گرفت. لبخندی زد که باعث شد چشمانش تقریبا بسته شوند. با لحن شادی گفت:
- قاصدک! این همون محسنه.
قاصدک کمی فکر کرد تا یادش آمد. با تعجب به قامت بلند و چهره مردانه‌اش نگاه کرد. تا جایی که یادش می‌آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #40
شاهیار برایش مهم نبود سها کارهایی که خوشش نمی‌آید را انجام دهد. او فقط می‌خواست سها مانند دیگر انسان‌ها شود. همان طور بیرون برود، خرید کند، دوست پیدا کند و مهم‌تر از همه، بخندد. این اصرارش از سر علاقه یا دلسوزی‌ نبود! او فقط می‌خواست اثبات‌کند که سها فرقی با آدم‌ها ندارد.
دیبا و دینا به یکدیگر و سپس به سها نگاه کردند. اخم کردند و با هم دیگر به یکباره با لحن خنده‌داری گفتند:
- چه غلطا!
در همین حین صدای آیفون در خانه پیچید. سها در سکوت به سمت در رفت و آن چند نفر هنوز مشغول مسخره‌بازی و خندیدن بودند.سها با دیدن چهره‌ی عموی شاهیار، دکمه گشودن در را فشرد. قاصدک از میان آن‌ها زودتر گردنش را دراز کرد و پرسید:
- سها! کی بود؟
سها همان جا ایستاده بود تا در ورودی اصلی را باز کند که با کمال خونسردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا