- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,178
- پسندها
- 41,262
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 46
سطح
42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
لایرا چشمهایش را بست، اما ذهنش هنوز پر از اتفاقات امشب بود. جسم کوچک، موجهای نور، لمس گرما و آن حس عجیب که انگار این چیز یک راز ناشناخته است.
با وجود هیجان، آرامآرام نفسهایش منظم و پلکهایش سنگینتر شدند. و درحالیکه نور جسم از روی دیوارهای اتاق سایههای نرم و موزون ایجاد میکرد، لایرا آرام به خواب رفت.
***
صبح، وقتی نور کمرنگ خورشید از لابهلای پردهی اتاق، سایههای زرد و کمجان روی دیوار انداخت، لایرا با سری سنگین از کمخوابی بیدار شد.
به خودش که آمد، اولین کاری که کرد چرخاندن سرش به سمت میز کنار تخت بود. جسم نورانی هنوز آنجا بود، اما نورش نسبت به دیشب کمتر شده بود یا شاید هم اینطور به نظر میرسید.
همان لحظه ضربهی کوچکی از هیجان در سینهاش پیچید. با دقت، آن را...
با وجود هیجان، آرامآرام نفسهایش منظم و پلکهایش سنگینتر شدند. و درحالیکه نور جسم از روی دیوارهای اتاق سایههای نرم و موزون ایجاد میکرد، لایرا آرام به خواب رفت.
***
صبح، وقتی نور کمرنگ خورشید از لابهلای پردهی اتاق، سایههای زرد و کمجان روی دیوار انداخت، لایرا با سری سنگین از کمخوابی بیدار شد.
به خودش که آمد، اولین کاری که کرد چرخاندن سرش به سمت میز کنار تخت بود. جسم نورانی هنوز آنجا بود، اما نورش نسبت به دیشب کمتر شده بود یا شاید هم اینطور به نظر میرسید.
همان لحظه ضربهی کوچکی از هیجان در سینهاش پیچید. با دقت، آن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.