- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,189
- پسندها
- 41,335
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 46
سطح
42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
چند هفتهای گذشت. زمانی سنگین و پر از نشانههایی که بیصدا، از گوشهگوشهی روستا سر برمیآوردند.
هیچچیز به یکباره اتفاق نیفتاده بود؛ همهچیز آهسته رخ میداد. از همان روزی که لایرا و جونیپر جسم نقرهایشان را در دره انداختند، دلشان را به این خوش کرده بودند که شاید همهچیز تمام شود؛ اما چیزی تمام نشد. انگار همهچیز دچاره تغییری نامحسوس شده بود.
صبح یک روز، پسرکی در روستا فریاد زد که گوسفندشان کنار اصطبل افتاده. اول همه گفتند، «شاید بیماری گرفته.» اما وقتی بررسیاش کردند، زیر پشمهای پهلویش چیزی درخشان و کوچک دیده شد. همان برق، همان درخشش و همان خیرگی؛ شبیه همان جسمهایی که بچهها پنهانی نگه داشته بودند. همه ساکت شدند. هیچکس چیزی نگفت؛ اما از همان روز نگاهها به هم...
هیچچیز به یکباره اتفاق نیفتاده بود؛ همهچیز آهسته رخ میداد. از همان روزی که لایرا و جونیپر جسم نقرهایشان را در دره انداختند، دلشان را به این خوش کرده بودند که شاید همهچیز تمام شود؛ اما چیزی تمام نشد. انگار همهچیز دچاره تغییری نامحسوس شده بود.
صبح یک روز، پسرکی در روستا فریاد زد که گوسفندشان کنار اصطبل افتاده. اول همه گفتند، «شاید بیماری گرفته.» اما وقتی بررسیاش کردند، زیر پشمهای پهلویش چیزی درخشان و کوچک دیده شد. همان برق، همان درخشش و همان خیرگی؛ شبیه همان جسمهایی که بچهها پنهانی نگه داشته بودند. همه ساکت شدند. هیچکس چیزی نگفت؛ اما از همان روز نگاهها به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.