• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان تب پالیز | آذربان نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها بازدیدها 7,597
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    آذربان درام معمایی
  • کاربران تگ شده هیچ

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
چند هفته‌ای گذشت. زمانی سنگین و پر از نشانه‌هایی که بی‌صدا، از گوشه‌گوشه‌ی روستا سر برمی‌آوردند.
هیچ‌چیز به یک‌باره اتفاق نیفتاده بود؛ همه‌چیز آهسته رخ می‌داد. از همان روزی که لایرا و جونیپر جسم نقره‌ایشان را در دره انداختند، دل‌شان را به این خوش کرده بودند که شاید همه‌چیز تمام شود؛ اما چیزی تمام نشد. انگار همه‌چیز دچاره تغییری نامحسوس شده بود.
صبح یک روز، پسرکی در روستا فریاد زد که گوسفندشان کنار اصطبل افتاده. اول همه گفتند، «شاید بیماری گرفته.» اما وقتی بررسی‌اش کردند، زیر پشم‌های پهلویش چیزی درخشان و کوچک دیده شد. همان برق، همان درخشش و همان خیرگی؛ شبیه همان جسم‌هایی که بچه‌ها پنهانی نگه داشته بودند. همه ساکت شدند. هیچ‌کس چیزی نگفت؛ اما از همان روز نگاه‌ها به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
لایرا و جونیپر تمام این مدت سعی می‌کردند خودشان را قانع کنند که با دور انداختن آن جسم، حداقل بخشی از خطر را از بین برده‌اند؛ اما وقتی از کنار باغی می‌گذشتند که برگ‌هایش خشک و بی‌رنگ شده بودند یا وقتی پرنده‌ای را می‌دیدند که روی زمین افتاده، یک سؤال تکراری ذهن هردویشان را می‌خراشید، «این اتفاقا برای چیه؟ و تا کی ادامه داره؟» و هیچ‌کس جوابش را نمی‌دانست. فقط می‌دانستند که اتفاقی که از آسمان شروع شده و حالا آرام و بی‌صدا، به جان زمین افتاده بود.
***
آفتاب کم‌جان عصر، از میان ابرهای نازک عبور می‌کرد و مزرعه را در نور نارنجی ملایمی غرق می‌کرد.
لایرا با قدم‌هایی آهسته میان علف‌های نیمه‌خشک راه می‌رفت. حس می‌کرد که خاکی که با کف پایش در تماس است، کمی سردتر از همیشه شده.
سایلس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
بعد از اتمام حرف جونیپر، چشم‌های هر سه‌شان گرد شد و به یکدیگر نگریستند. در ذهن‌هایشان فقط یک سؤال بود، «از کجا معلوم بعدی خودِ ما نباشیم؟!»
جونیپر با حالت منگ و مبهوتی زمزمه کرد:
- یعنی... ممکنه؟
لایرا کمی به خود مسلط شده، گفت:
- واسه چیزی که اتفاق نیفتاده، فکر و خیال نکنید!
سایلس سر تکان داد و جونیپر با شک و تردید قبول کرد.
کمی که گذشت، سایلس دستی به چانه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
- چیزی که می‌خوام بدونم اینه که چرا؟ چی می‌خوان؟ دنبال چی‌ان؟ به نظر من که از مشتقات آدم فضاییان!
لایرا خنده‌اش گرفت و لبخند کم‌رنگی زد. جونیپر اما پس گردن سایلس کوبید و با خنده‌ای که سعی می‌کرد کنترل کند، گفت:
- مسخره! مشتقات آدم فضایی چه مدلیه؟
سایلس شانه‌ای بالا انداخت و با چشم‌هایی که چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
جونیپر آهسته و بی‌آن‌که نگاهش را از خط افق بردارد، گفت:
- راستی یه خبر دیگه. شاید امیدوارکننده باشه، شایدم... فقط یه خبر شاد واسه‌ی من باشه.
لایرا و سایلس هم‌زمان به او نگاه کردند. جونیپر گوشه‌ی دامنش را بین انگشت‌ها پیچاند و لبخند شادی به لب نشاند.
- اِواندر قراره برگرده، احتمالاً تا یکی دو روز دیگه.
لایرا یک‌باره حس کرد نفسش کوتاه و قفسه‌ی سینه‌اش سفت شد. انگار هوا برای لحظه‌ای از ریه‌های فرار کرد. چشم‌هایش بدون اراده روی صورت جونیپر ثابت ماند و زمزمه کرد:
- اِواندر؟
صداش کم‌جان‌تر از چیزی بود که انتظار داشت.
جونیپر لبخند کم‌رنگی زد.
- آره. فکر کنم کارش تو مؤسسه‌شون تموم شده فعلاً. گفت این روزا شرایط آب و خاک یه‌جورهایی عجیب شده. نتایج آزمایش‌هاشون بهم ریخته. تصمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
اواندر کمی قبل از غروب آفتاب به روستا رسید. ساعتی که نور خورشید روی سقف‌های شیروانی و سنگ‌چین‌های قدیمی می‌لغزید. چمدانش سبک بود و قدم‌هایش سنگین‌تر از حد معمول بود. شاید از خستگی هفته‌ها کار بی‌وقفه، شاید هم از شوق بازگشت.
خانه‌‌شان مثل همیشه بود. دیوارهای سفیدِ ساده، گلدان‌های شمعدانی که مادرشان هر روز آب می‌داد و بخاری کوچکی که از دودکشش بخار کوچکی بالا می‌رفت.
اواندر سه بار، به آرامی در زد. همان‌طوری که از بچگی قرار گذاشته بودند. کمی که گذشت، صدای پای کسی آمد.
در که باز شد، جونیپر چند ثانیه مات ماند. چشم‌هایش درشت شد، دستش روی چهارچوب گیر کرد و انگار که زبانش خشک شده باشد، چیزی نگفت.
اواندر با لبخندی که خستگی را در پوست چهره‌اش جمع می‌کرد، گفت:
- جون! من برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
کمی که گذشت، جونیپر نزدیک اواندر شد و آرام زمزمه کرد:
- خیلی خوشحالم که برگشتی... با این‌که موقتیه!
اواندر نیز با لبخندی آرام به او نگاه کرد و دستش را پرمحبت فشرد.
- منم همین‌طور جون!
***
صبح، مادرشان اولین نفری بود بیدار شد. با دمپایی‌های نرمش روی کف چوبی آشپزخانه پا گذاشت. بعد از چند دقیقه، صدای ظرف‌ها بلند شد؛ ظرف‌هایی که یکی‌یکی از کابینت بیرون می‌آمدند و روی میز چوبی کوچک کنار پنجره قرار می‌گرفتند.
چند دقیقه بعد بوی نان تست شده و صدای آرام کتری، ملودی گوش‌هایشان شد. انگار بازگشت اواندر، شب قبل، بندبندِ خانه را گرم‌تر کرده بود.
جونیپر، با حالتی نیمه‌خواب وارد شد. با موهای آشفته و چشمانی که هنوز رگه‌های خواب در آن‌ها موج می‌زد. همان‌طور که دهانش را خمیازه‌کشان باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
پدر با لبخندی پنهانی گفت:
- من که یادمه.
همه خندیدند و مادر با لحنی اداگونه و طنز حرفش را ادا کرد‌
- خب حالا که همه‌ی خاطرات خانواده زنده شد، میشه لطفاً صبحونه بخورید؟ چای سرد شد.
اواندر پایش را آرام به پای جونیپر زد و با لبخند گفت:
- هی! من خیلی دلم برای این میز صبحونه تنگ شده بود.
جونیپر هم با خنده جواب داد:
- این میز هم دلتنگت بود.
صبحانه با خنده، شوخی‌های کوچک و نیش و کنایه‌های خواهر و برادر می‌گذشت.
حین صبحانه خوردن بودند که صدای در زدنی آرام و پی‌درپی را شنیدند.
ماریا دستی به لبش کشید و گفت:
- یکی بره ببینه کیه. شاید همسایه‌ست.
اواندر بی‌هیچ حرفی بلند شد. پیراهن آبی‌روشنش را مرتب کرد، موهایش را با دست عقب زد و به سمت در رفت.پاهایش روی کف چوبی خانه صداهای کوتاه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
لایرا در سینه‌اش حس گرمی و سنگینی عجیبی داشت. ترکیب جالبی از خجالت، دلتنگی و حسی که به خوبی از آن آگاه بود.
- خب... اگه مطمئنی که... .
اواندر با نگاهی مطمئن و لحنی ملایم گفت:
- بیا، بقیه خوشحال میشن ببیننت.
همین که لایرا قدم به داخل گذاشت، گرمای خانه، بوی نان و چای و صدای خنده‌ی خانواده‌ی جونیپر به گوشش نشست؛ اما چیزی که بیشتر از همه قلبش را گرم کرد، نگاه کوتاه و صمیمانه‌ی اواندری بود که پشت سرش، در را آرام بست.
وقتی لایرا پا به آشپزخانه‌ی کوچک‌شان گذاشت، همه‌ی صداها برای لحظه‌ای کوتاه خاموش شد.
جونیپر با دهانی پر از نان و چشم‌هایی گرد گفت:
- لایرا؟! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ بیا‌‌‌، بیا بشین!
مادرشان نیز لبخند گرمی زد، دستی به پارچه‌ی پیراهنش کشید و گفت:
- عزیزم خوش اومدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
گرما تا گوش‌های لایرا بالا رفت. طوری که ممکن بود با دقت بقیه، سرخی گونه‌هایش مشخص شود.
- نه، اذیتم نمی‌کنه. یعنی... فقط یه کم نگرانیه. البته برای همه.
جونیپر با شیطنت از آن طرف میز گفت:
- ژنرال اواندر! نذار از زیر دستت فرار کنه!
سپس دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با لحنی کمی شُل و کشیده ادامه داد:
- خدای من! این‌قدر جدی نباش. لایرا می‌ترسه!
لایرا با هول گفت:
- نه، نه! نمی‌ترسم! فقط... .
اواندر گرم و کوتاه خندید.
- جون، نترسونش. من فقط یه سؤال پرسیدم.
لایرا به زحمت زمزمه کرد:
- اواندر از اول خیلی مودب بود. شاید برای همین جدی به نظر می‌رسه!
جونیپر گفت:
- مودب؟ یا زیادی مهربون؟ به هر حال این مشکلشه!
اواندر با لبخندی کج گفت:
- خب اگه مهربونی مشکله، من رسماً در خطرم.
لایرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,234
پسندها
42,059
امتیازها
96,873
مدال‌ها
47
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
جونیپر لبخند شیطنت‌آمیزی زد.
- قول نمی‌دم.
اواندر پوفی خندید و نگاه کوتاهی به لایرا انداخت.
- بیاین بریم بالا. اتاقم از وقتی رفتم مؤسسه دست‌نخورده مونده. شاید یکم گرد‌و‌خاک داشته باشه.
و سه نفرشان از پله‌های چوبی که کمی هم جیرجیر می‌کردند، بالا رفتند.
اواندر در اتاقش را باز کرد. لایرا اولین بارش نبود که داخل اتاق اواندر را می‌دید؛ اما انگار هر بار با دفعه‌ی قبلی برایش متفاوت بود.
اتاق نسبتاً بزرگ و با سادگی مطلوبی چیده شده بود. تختی چوبی اواندر کنار پنجره‌ی مربعی‌شکل با پتوی خاکستری رنگی تزئین شده بود. یک میز کار کنار دیوار بود و پر از دفترچه‌هایی با جلدهای چرمی قهوه‌ای رنگ‌آمیزی شده بودند. چند کتاب درباره‌ی گیاه‌شناسی نیز روی زمین رها شده بودند یک جعبه شیشه‌ای کوچک پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا