• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تب پالیز | آذربان نویسنده انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,193
پسندها
41,340
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
چند هفته‌ای گذشت. زمانی سنگین و پر از نشانه‌هایی که بی‌صدا، از گوشه‌گوشه‌ی روستا سر برمی‌آوردند.
هیچ‌چیز به یک‌باره اتفاق نیفتاده بود؛ همه‌چیز آهسته رخ می‌داد. از همان روزی که لایرا و جونیپر جسم نقره‌ایشان را در دره انداختند، دل‌شان را به این خوش کرده بودند که شاید همه‌چیز تمام شود؛ اما چیزی تمام نشد. انگار همه‌چیز دچاره تغییری نامحسوس شده بود.
صبح یک روز، پسرکی در روستا فریاد زد که گوسفندشان کنار اصطبل افتاده. اول همه گفتند، «شاید بیماری گرفته.» اما وقتی بررسی‌اش کردند، زیر پشم‌های پهلویش چیزی درخشان و کوچک دیده شد. همان برق، همان درخشش و همان خیرگی؛ شبیه همان جسم‌هایی که بچه‌ها پنهانی نگه داشته بودند. همه ساکت شدند. هیچ‌کس چیزی نگفت؛ اما از همان روز نگاه‌ها به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,193
پسندها
41,340
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
لایرا و جونیپر تمام این مدت سعی می‌کردند خودشان را قانع کنند که با دور انداختن آن جسم، حداقل بخشی از خطر را از بین برده‌اند؛ اما وقتی از کنار باغی می‌گذشتند که برگ‌هایش خشک و بی‌رنگ شده بودند یا وقتی پرنده‌ای را می‌دیدند که روی زمین افتاده، یک سؤال تکراری ذهن هردویشان را می‌خراشید، «این اتفاقا برای چیه؟ و تا کی ادامه داره؟» و هیچ‌کس جوابش را نمی‌دانست. فقط می‌دانستند که اتفاقی که از آسمان شروع شده و حالا آرام و بی‌صدا، به جان زمین افتاده بود.
***
آفتاب کم‌جان عصر، از میان ابرهای نازک عبور می‌کرد و مزرعه را در نور نارنجی ملایمی غرق می‌کرد.
لایرا با قدم‌هایی آهسته میان علف‌های نیمه‌خشک راه می‌رفت. حس می‌کرد که خاکی که با کف پایش در تماس است، کمی سردتر از همیشه شده.
سایلس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,193
پسندها
41,340
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
بعد از اتمام حرف جونیپر، چشم‌های هر سه‌شان گرد شد و به یکدیگر نگریستند. در ذهن‌هایشان فقط یک سؤال بود، «از کجا معلوم بعدی خودِ ما نباشیم؟!»
جونیپر با حالت منگ و مبهوتی زمزمه کرد:
- یعنی... ممکنه؟
لایرا کمی به خود مسلط شده، گفت:
- واسه چیزی که اتفاق نیفتاده، فکر و خیال نکنید!
سایلس سر تکان داد و جونیپر با شک و تردید قبول کرد.
کمی که گذشت، سایلس دستی به چانه‌اش کشید و متفکرانه گفت:
- چیزی که می‌خوام بدونم اینه که چرا؟ چی می‌خوان؟ دنبال چی‌ان؟ به نظر من که از مشتقات آدم فضاییان!
لایرا خنده‌اش گرفت و لبخند کم‌رنگی زد. جونیپر اما پس گردن سایلس کوبید و با خنده‌ای که سعی می‌کرد کنترل کند، گفت:
- مسخره! مشتقات آدم فضایی چه مدلیه؟
سایلس شانه‌ای بالا انداخت و با چشم‌هایی که چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,193
پسندها
41,340
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
جونیپر آهسته و بی‌آن‌که نگاهش را از خط افق بردارد، گفت:
- راستی یه خبر دیگه. شاید امیدوارکننده باشه، شایدم... فقط یه خبر شاد واسه‌ی من باشه.
لایرا و سایلس هم‌زمان به او نگاه کردند. جونیپر گوشه‌ی دامنش را بین انگشت‌ها پیچاند و لبخند شادی به لب نشاند.
- اِواندر قراره برگرده، احتمالاً تا یکی دو روز دیگه.
لایرا یک‌باره حس کرد نفسش کوتاه و قفسه‌ی سینه‌اش سفت شد. انگار هوا برای لحظه‌ای از ریه‌های فرار کرد. چشم‌هایش بدون اراده روی صورت جونیپر ثابت ماند و زمزمه کرد:
- اِواندر؟
صداش کم‌جان‌تر از چیزی بود که انتظار داشت.
جونیپر لبخند کم‌رنگی زد.
- آره. فکر کنم کارش تو مؤسسه‌شون تموم شده فعلاً. گفت این روزا شرایط آب و خاک یه‌جورهایی عجیب شده. نتایج آزمایش‌هاشون بهم ریخته. تصمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,193
پسندها
41,340
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
اواندر کمی قبل از غروب آفتاب به روستا رسید. ساعتی که نور خورشید روی سقف‌های شیروانی و سنگ‌چین‌های قدیمی می‌لغزید. چمدانش سبک بود و قدم‌هایش سنگین‌تر از حد معمول بود. شاید از خستگی هفته‌ها کار بی‌وقفه، شاید هم از شوق بازگشت.
خانه‌‌شان مثل همیشه بود. دیوارهای سفیدِ ساده، گلدان‌های شمعدانی که مادرشان هر روز آب می‌داد و بخاری کوچکی که از دودکشش بخار کوچکی بالا می‌رفت.
اواندر سه بار، به آرامی در زد. همان‌طوری که از بچگی قرار گذاشته بودند. کمی که گذشت، صدای پای کسی آمد.
در که باز شد، جونیپر چند ثانیه مات ماند. چشم‌هایش درشت شد، دستش روی چهارچوب گیر کرد و انگار که زبانش خشک شده باشد، چیزی نگفت.
اواندر با لبخندی که خستگی را در پوست چهره‌اش جمع می‌کرد، گفت:
- جون! من برگشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا