فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار شاطر عباس صبوحی

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #51
حلقهٔ زلف
تا در آن حلقهٔ زلف تو گرفتار شدم

سوختم تا که من از عشق خبردار شدم

من چه کردم که چنین از نظرت افتادم

چاره‌ای کن که به لُطف تو گنهکار شدم

خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود

بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم

تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من

بی‌سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم

برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو

که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم

جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی

نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #52
دلبر فرزانه
طالب طرّه خم در خم جانانه شدم

عاقلان سلسله آرید که دیوانه شدم

در جهان بودنم از دوستی اوست بلی

شایق گنج بدم، ساکن ویرانه شدم

خادم مسجد آدینه اگر بودم دوش

از دم پیر مغان خازن میخانه شدم

نکنم سجده بشکرانه چرا تا که چنین

فارغ از صومعه و سبحهٔ صد دانه شدم

از من ای‌دوست مباش این‌همه بیگانه که من

آشنای تو شدم، کز همه بیگانه شدم

تا چو آن شمع شب افروز باغیار توئی

ز آتش غیرت دل، غیرت پروانه شدم

گر جنون دارم، اگر عقل، صبوحی باری

رفتم و مایل آن دلبر فرزانه شدم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #53
پریدن از اشیانه
ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم

چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم

ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی

ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم

نشست یار به محفل، گذشت قافله غافل

که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم

مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری

ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم

مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی

بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم

توئی که سوختی‌م از فراق و رحم نکردی

منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم

رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی

من از گدای در کوی می فروش شنیدم

هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل

ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #54
سرخوشم
خوش می‌کشد بسوی تو این عشق سرکشم

گر از جفا رقیب نسازد مشوّشم

گه خال دانه می‌کشدم گه کمند زلف

چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم

از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان

گاهی در آب غوطه ور و گه در آتشم

گر صد رهم رقیب کشد از جفا هنوز

من با امید وصل تو با باده سرخوشم

از سیل اشک و نالهٔ غم آه دردناک

سوزد درون و چهرهٔ از خون منقّشم

نبود متاع دیگرم اندر دیار عشق

ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم

جانا به وری و موی عزیزت که در جهان

یکدم خیال روی تو نبود فرامشم

گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار

گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #55
شاطر عشق
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم

هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم

دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم

گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم

خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم

چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم

دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش

من بیچاره گرفتار خیال خویشم

دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم

برود عمر عزیز ار به سر تشویشم

من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم

گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #56
هله
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم

من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم

تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم

از پریشانی خاطر گله تا چند کنم

روزگاریست که با زلف تو در کشمکشم

پنجه در پنجهٔ یک سلسله تا چند کنم

بامیدی که بیفتم عقب محمل دوست

جای در جلد سگ قافله تا چند کنم

گاه قربانی جانست بتقصیر نگاه

بطواف حرمت هروله تا چند کنم

بعد از این بایدم از سر، بره عشق شتافت

سعی با پای پر از آبله تا چند کنم

مُفتی از حرمت می گفت من از حکمت وی

بحث با جاهل این مسأله تا چند کنم

من که هنگام فریضه سگم اندر بغل است

بیخود از بهر ریا نافله تا چند کنم

جانش آمد بلب و باز صبوحی می‌گفت

صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #57
جام جهان بین

وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم

آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم

گر مراد دل من را ندهد این گردون

همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم

باده از کاس سفالین خورم و از مستی

به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم

گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او

ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم

شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم

شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم

سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو

صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم

بارها یار بدیدم به صبوحی می‌گفت

عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #58
پرده های راز
دو چشم م**س.ت تو، خوش می‌کشند ناز از هم

نمی‌کنند دو بد م**س.ت، احتراز از هم

شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت

گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم

میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد

بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم

کس از زبان تو، با ما سخن نمی‌گوید

چه نکته‌ایست که پوشند اهل راز از هم

شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب

ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم

به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند

خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم

پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند

گره زنند به زلف و کنند باز از هم

تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم

کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم

دلم به زلف تو، مانند صعوه می‌ماند

که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم

تو بـ ــوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان

به هیچ وجه، نگشتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #59
مبدأ برهان
بار دگر به کوچهٔ رندان گذر کنیم

تا بشکنیم توبه و سجّاده تر کنیم

یک جرعه در کشیم از آن داروی نشاط

چندین هزار وسوسه از سر بدر کنیم

دل را بدست مطرب و معشوق می‌دهیم

فارغ ز فکر نیک و بد و خیر و شر کنیم

ما کیستیم و قوّت تدبیر ما کدام

تا ادعای دفع قضا و قدر کنیم

زاهد بما نصیحت بیهوده می‌دهد

کز باده بگذریم و ز ساقی حذر کنیم

با اختلاف مبدأ برهان ما و شیخ

این تجربت نباید بار دگر کنیم

یکباره راه زهد سپردیم و گم شدیم

بار دگر صبوحی از این ره گذر کنیم
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
سطح
10
 
ارسالی‌ها
2,441
پسندها
3,753
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #60
گوهر
وقت آنست که از خانه به بازار شویم

خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم

قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه م**س.ت

همچنان از در خمّار به گلزار شویم

صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار

بعیادت بسر نرگس بیمار شویم

با پریروی پریزاد به گلگشت بهار

ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم

بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی

م**س.ت و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم

واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست

ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم

محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان

با دف و چنگ و نی‌اش در صف پیکار شویم

سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری

لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم

گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم

گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم

ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن

می‌توانیم که اندر طلب یار شویم
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^Maryam^

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا