متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار سعدی

  • نویسنده موضوع Wheat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 285
  • بازدیدها 5,371
  • کاربران تگ شده هیچ

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #171
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت




به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت




نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت




گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت




تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت




نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت




تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #172
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت




جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت




جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت




راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت




هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت




بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت




بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت




راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت




آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت




غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #173
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت




متفق می‌شوم که دل ندهم
معتقد می‌شوم دگربارت




مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت




غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت




گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
می‌کشم نفس و می‌کشم بارت




نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت




من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم م**س.ت خون خوارت




دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت




تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت




چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت




تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم‌های بیدارت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #174
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت




فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت




یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت




ندانم هیچ کس در عهد حسنت
که بادل باشد الا بی بصارت




مرا آن گوشه چشم دلاویز
به کشتن می‌کند گویی اشارت




گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت




عجب دارم درون عاشقان را
که پیراهن نمی‌سوزد حرارت




جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #175
چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت




خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزت




برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت




لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت




جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه‌انگیزت




دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت




دمادم درکش ای سعدی ش*ر..اب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #176
بی تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست




دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست




این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست




هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست




ما به تو یک باره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست




صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست




بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست




وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست




هرگز اگر راه به معنی برد
سجده صورت نکند بت پرست




مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق م**س.ت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #177
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو م**س.ت
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست




دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست




مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست




در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست




غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست




مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست




نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست




نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی م**س.ت




اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست




برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست




حذر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #178
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست




بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست




از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست




از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست




سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست




ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست




بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست




چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد م**س.ت




سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست




ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #179
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست




نه منظوری که با او می‌توان گفت
نه خصمی کز کمندش می‌توان رست




به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با م**س.ت




سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست




نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست
نه با او می‌توان آسوده بنشست




اگر دودی رود بی آتشی نیست
و گر خونی بیاید کشته‌ای هست




خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست




نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمی‌باید دل درمندگان خست




به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی‌بایست پیوست




دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #180
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست




اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست




میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست




عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست




مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست




اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست




هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست




غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست




نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست




جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست




مرا به عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا