• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,552
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #181
من که دیگه نتونستم خندمو نگه دارم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و بی صدا میخندیدم. آرشا خطاب به نازنین گفت:
-خب باشه نازنین، حق با توئه ببخشید، قهر نکن حالا.
نازنین تو کسری از ثانیه روش رو برگردوند سمت آرشا و ایول گویان پرید بغلش. من که با لبخند نازنین رو نگاه میکردم که اینقدر آرشارو دوست داره که یهو نگاه نازنین به چشمام افتاد و دو انگشتش رو اول جلوی چشمش گذاشت و بعد گرفت سمت چشای من(وقتی با یک نفردیگه قرار باشه سر چیزی رقابت کنیم این کار را انجام میدیم) بعد لب زد:
-دارم برات!
خندم رو غلیظ تر کردم و جوابش رو لب زدم:
-منم همینطور!
بعد زدم زیر خنده که آرشا برگشت سمتم و پرسید:
-چی شد؟
نیم نگاهی به نازنین کردم و با “هیچی” جوابش رو دادم نگاهی به مادرم انداختم که همچنان داشت با پروین خانوم حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #182
صدای آهنگ به قدری زیاد بود که گوشم داشت سوت میکشید. نرگس و سمیرا جلوی من داشتن میرقصیدن، با لبخندی پهن دست میزدم وخوشحال بودم ولی توی دلم انگار داشتن رخت میشستن، استرسی عجیب داشتم.
منو آرشا تصمیم گرفتیم مراسم عقد و عروسیمون یکی باشه و تو یه شب برگزار بشه و این یعنی من از اون شب بایستی کنار آرشا باشم!
برای همین تمام دست و پاهام از شدت استرس میلرزید، اون لحظه واقعا به آرامش آرشا نیاز داشتم.
نگاهمو چرخی دادم تو خونه، دور تا دور همسایه نشسته بود و با لبخند دست میزدن و رقص قشنگ نرگس رو نگاه میکردن، نگاهم روکشیدم روی صندلی کنارم که خالی بود، آرشا طبق معمول همراه نازنین تو حیاط بودن و منتظر بودن جشن تموم شه.
ما هیچکس رو نداشتیم، نه فامیلی نه دوستی، هیچی. حتی یه مرد آشنا هم نداشتیم که الان کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #183
بعد با چشم هایی پر، نگاهی بهم کرد، از چشم هاش تونستم بغضی که توی گلوش گیر کرده بود رو حس کنم.
به زور لبخندی امید بخش زدم و گفتم:
-عزیز دلم، من قرار نیست آرشارو کاریش کنم ها، جاییم قرار نیست ببرمش، همینجا که الان هستید زندگی میکنیم باهم، اینا نگران...
دوباره پرید وسط حرفم:
-خودتم میدونی من بجز آرشا کسی رو ندارم ملیکا، خودت دیدی چه بلاهایی که بعد از رفتن مامان بهارم سرم اومد، خودت دیدی چه سختی هایی که نکشیدم و الان فقط همین یه دونه برادر برام مونده و اگه اینم از دست بدم...
سرش رو پایین انداخت و قطره اشکش چکید روی فرشِ روی تخت.
یکم رفتم نزدیکترش، سرش رو گذاشتم رو شونم و همونجور که موهای بلندش رو نوازش میکردم گفتم:
-آرشا هیچ اتفاقی براش نمیوفته نازنین جان، من اینو بهت قول میدم؛ منو نگاه کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #184
حدود سی ثانیه بدون هیچ حرفی فقط نگاهم کرد، می‌دونستم میخواد بگه نه، برای همین قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-می‌دونم خیلی برات سخته، من درکت میکنم ولی باور کن برای آرشا و حتی منی که از امروز وارد زندگیش شدمم سخته، پس لطفا...
پرید وسط حرفم و گفت:
-من نمی‌تونم ملیکا، لطفا دیگه دربارش حرف نزن.
چند ثانیه نگاهش کردم و بدون حرف سرم رو به علامت “باشه” تکون دادم و هر دو تو سکوت منتظر آرشا موندیم.
چند دیقه بعد بدون حرفی پاشدم و سمت اتاق آرشا و نازنین حرکت کردم و بعد از در زدن رفتم و تو و گفتم:
-یالله!
آرشا که جلوی آیینه وایستاده بود و تلاش میکرد کرواتش رو ببنده، بدون اینکه برگرده سمت من گفت:
-نیا تو روسری سرم نیست!
همونجور که میرفتم سمتش زدم زیر خنده.
برش گردوندم سمت خودم و کراواتش رو گرفتم دستم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #185
نازنین همچنان روی تخت کنار باغچه نشسته بود و تا آرشارو دید، سریع از جاش بلند شد و به سمتمون اومد.
یه نگاه به قد و بالاش انداخت و گفت:
- چه جنتلمنی شدی آقا!
آرشا خنده‌ی کوتاهی بهش کرد و با چشماش لباساش رو چک کرد، که نازنین ادامه داد:
- مامان بهاره خیلی دوست داشت تو این لباس ببینتت آرشا! یادته همش می‌گفت تو شب عروسی، با دستمال جلوت می‌رقصم؟ یادته می‌گفت کل محل رو دعوت می‌کنم، بیان ببینن چه پسر شاخ و شمشادی دارم؟ یادته... .
آرشا پرید وسط حرف نازنین و با انگشت، قطره اشک چکیده شده روی گونه،ی نازنین رو، پاک کرد و گفت:
- آره نازنین جان یادمه! نیاز نیست بگی، اینجور فکر کردن‌ها برای تو سَمِ‌ّ! بعدشم مطمئن باش مامان بهاره الان تو همون اتاقِ و خیلی هم خوشحال! پس تو رو خدا با اشکات ناراحتش نکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #186
ملیکا برای من تعریفی جز عشق نداشت، عشقی که از کودکی تو قلبم ریشه کرد و کم‌کم شد خود قلبم!
وقتی توی محضر بهم گفت اولین عشق زندگیش بودم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، فقط مثل خود ملیکا خداروشکر کردم که ملیکارو به من رسوند! خداروشکر کردم که اجازه داد حسرتی از ملیکا توی دلم نمونه!اجازه داد نهایت عشقم رو با ملیکا تجربه کنم! خدایا شکرت!
از این فکرم لبخندی گوشه ل**بم اومد که با صداش چشم هام رو باز کردم:
- به چی فکر میکنی شاداماد؟
نگاهی به کنار خودم انداختم، دیدم زن عمو زیبا نیست که ملیکا ادامه داد:
- مامان زیبام وقتی دید رفتی تو عالم فکر اومد تو، منم دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت.
رفتم رو به روش ایستادم و با انگشتم گونش رو نوازش کردم؛ گفتم:
-امشب بی‌نظیر بودی ملیکا! چشم‌هات... .
نگاهم رو کشیدم روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا