می سوزمهمگان
همگان در هفت خطی ماهرند
ولی من در پی تو میسوزم و میسازم
بگردانمی سوزم
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
شیشهباران
ناودانها شرشر باران بی صبری ست
آسمان بی حوصله، حجمِ هوا ابری ست
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری ست
پشت شیشه میتپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری ست
و سرانگشتی به روی شیشههای مات
بار دیگر مینویسد: «خانهام ابری ست»
چشمبگردان
گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان
چشمچشم
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم همه چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
ای دل قرار تو چه شد وان کارو بار اپ چع شدچشم
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم همه چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
سنگشیشه
آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم