متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن من در هاگوارتز | ساحل م. کاربر انجمن یک رمان

با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرار می کنید؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #21
فصل سوم

چشم هایم را باز کردم. تقریبا زمان از دستم در رفته بود. به سقف چوبی خیره شدم. لوستری قدیمی و طلاکاری شده از آن آویزان بود که دلم می خواست تا ابد آن جا دراز بکشم و به سقف خیره شوم. نرمی کاناپه ای که روی آن دراز کشیده بودم به مذاقم خوش می آمد.
سعی کردم از جایم بلند شوم. درد در پهلویم پیچید.
-: لعنتی !
اطرافم را از نظر گذراندم . درون یک کلبه ی چوبی کوچک نزدیک یک شومینه که اکنون خاموش بود، دراز کشیده بودم. فرشی قدیمی اما نفیس کف کلبه را مفروش کرده بود . سرهای حیوانات روی دیوار خودنمایی می کرد. ناگهان نگاهم روی یک تک شاخ خشک شد. لرزه ای بر اندامم افتاد. کشتن تک شاخ ها بی نهایت بی رحمانه و شرورانه بود و تقریبا نفرینی در پی داشت که فرار از آن تقریبا غیر ممکن بود.
پایم را روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #22
از ورزشگاه بیرون آمدیم. دوره گرد ها هنوز مشغول فروختن اجناسشان بودند. مری گفت : دایانا !
حواسم به او نبود . بلکه داشتم اسکات و مادرش را می پاییدم که کمی آن طرف تر مشغول گفتگو بودند. اسکات مشوش به نظر می رسید.
-: داشتم می گفتم همین امروز باید پیشنهاد اینکه با ما زندگی کنی رو به پدرم بدم؟ حواست به منه؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم : خیلی عالی میشه ، مری ! من واقعا نمیتونم به اون خونه برگردم
مری گفت : منم همین فکرو می کنم !
-: متاسفم مری ولی فکر کنم الان باید از سرویس بهداشتی استفاده کنم !
گوشش را خاراند و گفت : خیلی خوب ! من و جودی زودتر می ریم . می دونی که کجاییم ؟
باعجله گفتم : معلومه !
و دور شدنشان را تماشا کردم. فرصت چندانی نداشتم. باید می فهمیدم که چه چیزی اسکات را عصبانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #23
دنیا دور سرم درحال گردش بود. بچه هایی که بالا و پایین می پریدند. چادرهایی که در حال شادمانی و پایکوبی بودند. افرادی که افسرده گوشه ای کز کرده و با تکیلا عزاداری می کردند.
پایم را روی بوته های خشکیده می گذاشتم و به جلو حرکت می کردم. آن جا بود. چادری قرمز رنگ که با رنگی طلایی نام انگلستان روی آن حک شده بود. تقریبا جلوی در چادر رسیده بودم که متوقف شدم.ناخواسته گوش ایستادم. صدای مری بود.
-: مادر ! فک کردم یک بار در این باره صحبت کردیم.
-: عزیزم من مشکلی ندارم که دوستت با ما زندگی کنه ! فقط میگم چنین اجازه ای نداریم !
-: منظورت چیه؟ یعنی چی اجازه نداریم ؟ شاید پدربزرگ بتونه کاری کنه اون نفوذ زیادی تو وزارتخونه داره
صدای جیمز پاتر بود که شنیده میشد : این خارج از حیطه ی اختیارات هر کسیه و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #24
آلبوس در تمام مسیر راه از تماس چشمی با من پرهیز می کرد که باعث میشد حس بدتری داشته باشم.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که گیج شده بودم. یاد حرف های پاترها افتادم .
محافظت ؟ پوزخندی زدم. شکنجه نام بهتری برایش بود.
بالاخره به انتهای مسیر ناهمواری که آن را می پیمودیم رسیدیم . دارن ویزلی با دوستانش آن جا ایستاده بودند.
با ورودمان همگی به طرف ما برگشتند. سکوت عجیبی حکمفرما شد می توانستم نگاه ناامیدشان در پس چشمانشان بخوانم. بالاخره دارن سکوت را شکست. -: تنها کسی که گیر آوردی پرول بود ؟
و با دوستانش به زیر خنده زدند. گویی که جوک جدیدی پیدا کرده باشند. خیلی وقت بود که از این کنایه ها می شنیدم اما هر بار غرورم جریحه دار می شد. همگی دوباره به کار خود مشغول شدند گویی که من آنجا وجود ندارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #25
این که در طول دعوا یک گوشه بایستی و نگاه کنی خیلی هم سخت نبود. مکس قبل از اینکه دارن بتواند از چوبدستی اش استفاده کند، یک مشت در بینی او خواباند. آلبوس گوشه ی آستینم را گرفت. تمام گریفیندوری ها لت و پار شده بودند اگر واژه ی مناسبی برای توصیفشان پیدا کرده باشم. صورت کبود شده ی دارن وحشتناک بود. گویی طلسمی با مشت مکس همراه شده باشد.
مکس با نگاه سردش به طرف ما چرخید . پاهایم از ترس خشک شده بود اما باید مبارزه می کردم. شاید اگر دو ماهی را در بیمارستان می گذراندم می توانستم بعد از آن مستقیم به مدرسه بروم.
مکسون جلوتر آمد.تقریبا در یک قدمی من ایستاد. آلبوس تقریبا خودش را پشت سر من مچاله کرده بود. دستش را بالاآورد و دسته ای از موهایم را جدا کرد و دور انگشتش تاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #26
وقتی به هوش آمدم. تنها مکسون بالای سرم ایستاده بود. با لحنی سرد گفت : بالاخره بیدار شدی؟
با تعجب بهش خیره شدم. انتظارش را نداشتم. حرف هایم را به یاد آوردم. عرق سردی روی بدنم نشست .
- باید بهت بگم من به چیزی نیاز ندارم !
- پس چرا...
توی چشمهام نگاه کرد و جواب مستقیمی نداد. فقط گفت : دوستات ولت کردن .. حداقل باید مطمئن میشدن که به هوش میای !
-: فکر نکنم این دلیلی باشه که تو رو اینجا نگه داشته باشه !
یک ابرویش را بالا برد : پس میرم سر اصل مطلب ! من ازت نمیخوام خدمتکارم بشی و یا هر چیز دیگه ای فقط تو باید به چنتا سوالم جواب بدی
به چندتا سوال جواب بدم ؟!
-: سبز
-: چی سبزه؟
-: رنگ مورد علاقم
خنده ی بلندی کرد و بعد دوباره جدی شد.
-: من اصلا کنجکاو نیستم که رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #27
در قفل بود و من روزهای آتی را هم توی کلبه گذراندم. هرازگاهی جن خانگی ظاهر می شد و برایم غذا می آورد اما از مکسون خبری نبود.
از پشت پنجره به جنگلی که پیش رویم بود می نگریستم. شاید اگر می توانستم به خوبی جادو کنم . از آنجا خارج می شدم. به گردنبندی که مکسون بهم داده بود تا مکانم را مخفی کنم ، نگاهی انداختم. شمایلش چنگی به دل نمی زد. گلی که نمی شناختم توسط ماری احاطه شده بود. رنگ و رویش رفته بود اما به نظر کارایی خود را حفظ کرده بود زیرا که کسی هنوز سراغم نیامده بود.
شاید آن قدر ها هم برای خانواده بلک بری مهم نبودم. اما حس ششمم می گفت که این درست نیست .
عصر بود که صدای چرخیدن کلیدی در قفل را شنیدم. از جایم پریدم .
مردی در آستانه ی در ظاهر شد کلاهی چرمی بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #28
آقای کینگ پرسید : تا حالا شکار کردی؟
با ناباوری جواب دادم : نه
-: دوست داری تماشا کنی؟
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم : باعث افتخارمه !
خندید : نیازی به تشریفات نیس
خانم کینگ گفت : آرتور ! اون هنوز هفده سالش نشده خیلی خطرناکه !
کمی در فکر فرو رفت و گفت : ولی اون داره با مکسون قرار میذاره
خانم کینگ صدایش را پایین تر آورد و گفت : اما اون اولین دختریه که مکسون بهش توجه نشون داده ! نمیخوام بترسونیش ! دیگه چه موقعیتی مثل این پیش میاد ؟ بالاخره یکی باید یخ این پسرو باز کنه یا نه ؟!
آقای کینگ آهی کشید و گفت : خیلی خوب ولی داری عجله می کنی
و رو به من کرد و گفت : شکار و بیخیال ! بعدا می بینمت
و از من دور شد. خانم کینگ لبخندی به من زد و به کالسکه ای که در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #29
فصل چهارم
پیراهن گلدوزی شده کرم رنگی را که برایم آماده کرده بودند، تنم کردم. لباس زیبایی بود و رنگ آن را دوست داشتم. یادم نمی آمد که در خانه ی بلک بری ها چنین لباس زیبایی پوشیده باشم . اگر مرا می دید حتما در نفرت خود می سوخت.
ضربه ای به در نواخته شد. نگاهم را از آینه قدی که هر ثانیه یک دستور می داد، گرفتم. خانم کینگ یا بهتر است بگویم مادام کینگ به همراه دختر کوچکش میراندا وارد شدند. دخترش را در جام جهانی کوئیدیچ ندیده بودم. به زودی ده ساله می شد. موهای بلوند و چهره ی بانمکی داشت. برخلاف مکسون، خونگرم و شیطون به نظر می رسید.
مادام کینگ با تحسین براندازم کرد و گفت:
- خیلی بهت میاد.
سرم را پایین انداختم. آخرین باری که کسی ازم تعریف کرده بود، به یاد نداشتم. مادام کینگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #30
پله ها را یکی یکی بالا رفتم. وقتی به اتاقم رسیدم، در را بستم. همان جا پشت در ایستادم و نفسم را بیرون دادم. نمیدانستم که چرا باید اهمیت بدهم که او از لباس کرمی خوشش می آید یا نه! اما چرا مادام کینگ آن لباس را داده بود؟ منظور خاصی داشت ؟
اما این سوالی نبود که ذهنم را مشغول کرده بود. کنجکاو بودم بدانم که مکسون از چه رنگی خوشش می آید ؟! من هیچ چیز درباره مکسون نمی دانستم !
فردای آن روز، دیر از خواب بیدار شدم که برای خودم هم عجیب بود. از خدمتکارها سراغ مکسون را گرفتم. آن ها گفتند که او در عمارت نیست. ناامید شدم.
کمی بعد، یک جن خانگی به سراغم آمد و با صدای تیزی گفت : بانو میراندا در اتاق اسباب بازی ها منتظر شما هستند
یک ابرویم را بالا بردم :
- اتاق اسباب بازی ها ؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا