متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن من در هاگوارتز | ساحل م. کاربر انجمن یک رمان

با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرار می کنید؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #31
تقریبا یک هفته ای می شد که مکسون به عمارت نیامده بود. مادام کینگ نگرانش بود. شاید فکر می کرد با نگه داشتن من می تواند مکسون را از گشت و گذار منع کند. طبق آخرین اطلاعاتم از میراندا، او بیشتر وقتش را با کریستین گری و دیوید جونز در خانه ی گری ها می گذراند. کریستین یک خواهر کوچک تر به نام کاترین داشت که او هم به هاگوارتز می آمد. چند باری کریستین را در هاگوارتز دیده بودم اما خواهرش را نه.
به شوالیه ای که روی میز قرار داشت و در حال قدم زدن بود، خیره شده بودم. میراندا در حال درست کردن ویولن عروسکی به اسم فیونا بود.
مادام کینگ در آستانه ی در ظاهر شد و رو به ما گفت: مکسون اومده
میراندا دستانش را برهم کوبید. اما نگاه مادام کینگ روی من بود. لبخندی زدم تا وانمود کنم که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #32
تقریبا به بیرون دویدم. خون به صورتم جهیده بود. تنها یک جن خانگی در راهرو بود. اتاقم را پیدا کردم و خودم را درون آن انداختم.
آن جا احساس آرامش می کردم. هیچ چیز نرمالی در رابطه با مکسون وجود نداشت. ناخودآگاهم بهم هشدار می داد که باید فاصله ام را با او حفظ کنم اما غیرممکن بود.
کمی در اتاق راه رفتم تا آرام شوم اما به این سادگی ها نبود. کشوی میزی را بیرون کشیدم و از داخل آن ساز دهنی ای را که روز قبل از میراندا گرفته بودم، برداشتم و بیرون زدم. موسیقی حالم را بهتر می کرد.
تاب دو نفره زیبایی در کنار استخر بزرگی در ضلع شرقی عمارت وجود داشت. روی آن نشستم و شروع به نواختن کردم. چشمانم را بستم. احساس رهایی مرا در بر گرفت. گویی که دیگر هیچ چیز جز آن لحظه مهم نباشد.
نمیدانم چقدر نواختم. وقتی به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #33
جادوگر ها هیچوقت این را درک نمی کنند که جادوگر بودن چقدر حیرت انگیز است .از این که یک جادوگر معمولی بودم آن قدر خوشحال شدم که پاک فراموش کردم چه قراری با مکسون گذاشته ام. این خبر را باید هر چه زودتر به مری و جودی اطلاع می دادم. شاید به خاطر این مدت که بی خبر گذاشته بودم، سرزنشم می کردند. تمام این مدت می ترسیدم که بگویم کجا هستم. می ترسیدم که بخواهند مرا برگردانند. بخواهند که با اسکات ازدواج کنم.
دنبال کاغذ و قلم بودم که چشمم به نامه ی هاگوارتز افتاد. قطورتر از همیشه به نظر می رسید. وسوسه شدم آن را باز کنم.
طبق معمول اقلام مورد نیاز برای سال تحصیلی بعد در آن نوشته شده بود و لیستی از نمرات درخشانم. که مکسون آن ها را دیده بود. خواستم که آن را به پاکت برگردانم که تکه کاغذی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #34
خوابم نمی برد.
این را ده بار در ذهنم هجی کردم. شاید بخشیش بخاطر کسی بود که کمی آن طرف تر خوابیده. یا به خاطر برق چشمان سرخ رنگ شاهینی که در تاریکی شب به من خیره شده. وقتی مکسون گفت که میخواهد آن جا بمانم. بلافاصله به سمت در رفتم اما قفل بود. به سمتش برگشتم:
- دیوونه شدی؟
با نگاه شیطنت بارش گفت:
- می ترسی ؟
- نباید بترسم؟
- من فقط ازت خواستم این جا بخوابی نه این که ...
حرفش را قطع کردم:
- خیلی خوب فهمیدم منظورتو ! این درو باز کن وگرنه جیغ می کشم
شانه اش را بالا انداخت و گفت : هر جور راحتی! می تونستی نصف دینی که به من داری رو ادا کنی !
درست بود من مدیونش بودم اما این راهش نبود.
ادامه داد:
- جز خودت کسی فکر بدی تو سرش نمی پرورونه !
- من به چیزی فکر نکردم!
دستگیره ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #35
تقریبا به یک خواب بی رویا فرو رفته بودم. وقتی چشمانم را باز کردم. آفتاب چشمانم را می زد. اثری از آن پرنده نبود. همینطور مکسون.
بدنم کمی خشک شده بود. کمی به آن کش و قوس دادم. اکنون بهتر می توانستم اتاقش را ببینم. از جایم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. هوا گرم بود. بنابراین درب بالکون را بازکردم. مکسون در محوطه درحال غذا دادن به آن شاهین خونخوار بود ولی در کنارش فرد دیگری ایستاده بود. تقریبا هم قد خودش با موهای برنزی. چهره اش مشخص نبود. فریاد زدم:
- مکسون
و سرمستانه برایشان دست تکان دادم و تا جایی که می توانستم لبخند زدم. بالاخره انتقامم را گرفته بودم.
به اتاق برگشتم. از بیرون سروصدا می آمد اما کمی بعد قطع شد. دستگیره ی در چرخاندم خوشبختانه باز بود. اما همزمان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #36
پس از صرف صبحانه، به اتاقم بازگشتم و اولین کاری که کردم یک نامه برای مری نوشتم:
سلام مری عزیز
حالت چطور است؟ متاسفم که این مدت تو رو بی خبر گذاشتم. اتفاقای زیادی افتاد. اون روز پس از این که از تو جدا شدم. حرفای اسکات و مادام الیزابت رو شنیدم. باورت میشه پس از این همه سختگیری و مشقت تصمیم داشتن که من با اسکات ازدواج کنم؟ این وحشتناک ترین چیزی بود که تو عمرم شنیده بودم.
بعد از اون به چادرتون اومدم و حرفای بین تو و خونوادت رو شنیدم. هیچوقت نمیخواستم که مزاحم تو و خونوادت بشم. حتی اگر برایم نامه ی عربده کش بفرستی، تعجب نمی کنم. حرف های زیادی دارم اما بهتره که وقتی همو دیدیم برایت تعریف کنم.
دوستدار تو
دایانا
کاغذ نامه را تا کردم و آن را داخل پاکتی گذاشتم. باید از مادام کینگ می پرسیدم که آیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #37
مسیر را با سنگریزه از دیگر مسیرها جدا کرده بودند. به آرامی روی آن قدم برمی داشتم. نسیم ملایمی گونه ام را قلقلک می داد. زمین اطراف با چمن پوشیده شده بود و بوته های گل همه جا دیده می شد. ضلع غربی با ضلع شرقی متفاوت بود.
خم شدم تا یکی از گل ها را ببویم که نگاهم به روبرویم دوخته شد. آن جا بود و لبخند بر روی لب داشت، تمام چهره اش می خندید. خبری از نگاه های سردش نبود. پس پشت نقاب های جورواجورش این چهره پنهان بود. چهره ای که فقط به دوستانش نشان می داد.
متوجه سنگینی نگاهم شد و نگاهم را پاسخ داد. من تازه متوجه حالتم شدم. نیم خیز، گویی که به آن ها تعظیم کرده باشم. سریع قد راست کردم. دیوید هم من را دید چیزی زیر لب گفت که تنها خودشان می توانستند بشنوند و خندیدند.
بغض گلویم را گرفت. نامه را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #38
همه جا را تاریکی در بر گرفته بود و سرمای شدیدی در راهروهای پیچ در پیچ نفوذ می کرد. پشت سر مردی در حال حرکت بودم. نمی شناختمش . کلاه مشکی بر سر داشت و بیشتر نگاهش به سقف بود. هزاران دیوانه ساز بالای سرش در حال پرواز بودند. چیزی شبیه صدای آب شنیده می شد. مرد نگران بود. دو مرد دیگر همراهش بودند. مرد پرسید:
- گفتی سعی کرده فرار کنه؟
همراهش که در حال نفس زدن بود، گفت : بله قربان! یک بار دیشب و یک بار هفته ی پیش !
سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد. لبانش را بهم فشرد:
- اصلا خوب نیس.. امنیتش رو دو برابر کنید
- چشم قربان
راهرو به انتها رسید و دری فولادی نمایان شد. در همان لحظه آژیر خطر به صدا درآمد.
مرد و همراهانش سرجایشان متوقف کرد. هوا سردتر شده بود و دیوانه سازها به جنبش درآمدند. صدای ضعیفی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #39
مرد قد بلند یونیفرم پوشی وارد سالن شد. تعظیمی به مکسون کرد و گفت:
- شخصی به نام آلبوس پاتر درخواست ملاقات دارند.
با تعجب به او نگاه کردم. آلبوس پاتر؟ چرا او اینجا بود؟ دست مکسون مشت شد. با صدای خش داری گفت: بفرستش بره . بگو والدینم خونه نیستن
- اما ایشون تمایل دارند دوشیزه پرول رو ملاقات کنند.
مکسون خشمگینانه پرسید:
- می خوای ببینیش؟
گوشه ی دامنم را با دستم مچاله کردم‌ و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. نیشخندی روی لبان کاترین شکل گرفت.
از جایم برخاستم. نمی دانستم چه کاری با من دارد ولی باید مهم می بود.
او را در اتاق انتظار یافتم. روی مبل تک نفره سفید رنگی نشسته بود. تا به حال به این اتاق نیامده بودم.
با دیدن من از جایش برخاست. با قدم هایی نامطمئن نزدیکش شدم.
- سلام آلبوس
- سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
اطرافم شروع به چرخیدن کرد. قرار نبود این چیزها یادم باشد.
جیغ می کشیدم و مادرم را صدا می زدم. دست مهربان زنی دستم را فشرد. چوبدستی اش را به طرف سرم نشانه گرفته بود. آرام زمزمه می کرد:
- فراموش کن عزیز دلم... اتفاقای بد رو فراموش کن
***
قبل از این که سقوط کنم آلبوس دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. سرم به شدت درد می کرد. با نگرانی پرسید :
- چی شد؟
- حس می کنم چیزی از گذشته یادم اومد.. یه خاطره مبهم
دستم را گرفت و جلویم زانو زد.
- چه خاطره ای ؟
- یک زن ... با ملحفه های سفید ... اون می گفت فراموش کنم
لرزش خفیفی در پشتم احساس کردم. نباید این ها را به او می گفتم. او دوست نبود. او می خواست مرا برگرداند. دستم را به طرف گردنبندم بردم. این همان گردنبندی بود که مکسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا