متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن من در هاگوارتز | ساحل م. کاربر انجمن یک رمان

با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرار می کنید؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #41
در اولین فرصت به اتاقم فرار کردم و با همان لباس دکلته و چین دار روی تخت دراز کشیدم.
متنفر بودم. متنفر از آدم‌های پست. همگی کمر همت بسته بودند تا مرا دیوانه کنند. چرا زندگی ام تلخ بود؟ چرا سهم من از زندگی آوارگی و بیچارگی بود؟ قطرات اشک یکی یکی پایین غلتیدند. هیچ جوابی برای چراهایم نبود. هیچ مرهمی برای زخم‌هایم نبود. همان‌جا دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
رابرت برایان بزرگترین جادوگر تبهکار جهان قاتل پدر و مادرم بود و من این را باید امروز می فهمیدم.
من ضعیف بودم. آن قدر ضعیف که هیچ شانسی در برابر آن پست فطرت نداشتم.
تقریبا تمام روز را در اتاقم ماندم و لب به غذا نزدم. هر از گاهی ضربه‌ای به در نواخته می شد که بی پاسخ می ماند.
هوا تاریک شده بود که کسی به در کوبید ولی منتظر پاسخ من نماند.
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #42
انتهای پست قبل کمی ویرایش شد

***
مادام کینگ
وقتی به خانه بازگشتم. سکوت عمیقی حکم فرما بود. آنتونیوس، خدمتکارم شنلم را گرفت و درحالیکه از گرمی هوا شکایت می کردم. به طرف اتاق مطالعه به راه افتادم.
آنتونیوس گفت:
- بانوی من ! روز قبل یک شخص به نام آلبوس سوروس پاتر به دیدن دوشیزه پرول آمدند.
به قاب های طلایی تابلوها نگاه کردم. با دیدنم اشخاص داخل تصاویر برایم تعظیم می کردند. خوشایند بود. ادامه داد:
- بعد ملاقات ایشون عصبانی اینجا را ترک کردند.
- حدسش را می زدم. اون شخص بارها در نامه هایش ازم خواسته که از پذیرفتن دایانا ممانعت کنم. مکسون چطوره؟
- ایشون شب قبل خیلی نوشیدن
اخم کوچکی کردم:
- باید همینطور باشه
مردد بود حرفش را بزند یا نه.
- بگو، آنتونیوس . می شنوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
باورم نمی شد در رابطه با نوع دکوراسیون جشن با کاترین در حال رقابت بودم. هر از گاهی کاترین ایده هایی مطرح می کرد اما من سرم را در ژورنال فرو برده بودم. هیچکس نمی توانست نجاتم دهد.
موسیقی سالن به شدت تمرکز را به هم می ریخت اما نمی توانستم اعتراضی کنم. خدای من کاش کسی پیدا می شد و من را از آن وضعیت نجات می داد. بالاخره گفتم:
- اوه من فراموش کردم. به مکسون قول دادم تو کاری کمکش کنم.
مادام کینگ با نگاهی مظنونانه مرا برانداز کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم. سپس گفت:
- اما مکسون معمولا در این تایم به هیپوگریف ها غذا میده.
هیپوگریف؟ اما من تا آن روز هیپوگریفی در عمارت ندیده بودم! موجوداتی با بدن اسب و سر و بال و چنگال عقاب مانند ! به معنای واقعی کلمه وحشتناک بودند. از یادآوری شکل و شمایلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #44
مکسون جلو رفت و شروع به نوازش سر هیپوگریف کرد. پرسید:
- میخوای نوازشش کنی؟
درحالیکه سعی می کردم با هیپوگریف چشم تو چشم نشوم، گفتم:
- نه ممنونم
ناگهان پرسید:
- نکنه می ترسی؟
اقرار کردن به ترسم کار راحتی نبود. مودبانه گفتم:
- اینطور نیس
پوزخندی زد. مطمئنا دستم را خوانده بود. هیپوگریف غرش ضعیفی کرد. یک قدم به عقب برداشتم.
- آروم، آروم حیوون !
مکسون به سراغ هیپوگریف بعدی رفت و از داخل کیسه در دستش سنجاب دیگری بیرون کشید. نمی دانستم چه بگویم. بعد از ابراز علاقه شب قبل حرف خاصی بین ما رد و بدل نشده بود. پرسید:
- حرفی هست که بخوای بزنی؟
- خب راستش... مادام کینگ ازم خواست تو انتخاب دکوراسیون جشن کمکش کنم. من هم هیچ ایده ای نداشتم و...
بلند شروع به خندیدن کرد.
- جالبه ولی اگه اینجا بیکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #45
کاملا رنگ و رویم پریده بود که به اتاقم رسیدم. پس از بیرون بردن هیپوگریف، مکسون مرا بلند کرده و روی آن نشانده بود.
چشمانم سیاهی می رفت اما در عین حال محکم به هیپوگریف چسبیده بودم. هیپوگریف به پرواز درآمد اما جرئتش را نداشتم به پایین نگاه کنم. پس از مدتی که برایم به اندازه یک قرن بود، روی زمین نشست.
مکسون کمکم کرد تا پیاده شوم. تقریبا در بازوهایش فرود آمدم. بدنم یخ زده بود. سرش کنار گوشم برد و گفت:
- به دنیای من خوش اومدی!
***
دو روز بعدی آنقدر سریع گذشت که نفهمیدم زمان جشن چگونه فرا رسید. گه گاهی مکسون را در راهرو ها و سالن پذیرایی ملاقات می کردم و هر بار از تماس چشمی اجتناب می کردم. بعد از آن روز احساس عجیبی نسبت مکسون پیدا کرده بودم که هر چه زودتر باید از شر آن خلاص می شدم.
عصر بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #46
وقتی به تالار بزرگ‌رسیدم. تقریبا سالن پر شده بود. صدها فیری تیل کوچک در هوا معلق بودند و عده ای دور میزهای کوچکی که تعبیه شده بود، گرد آمده بودند و گروه پری های جنگلی آواز می خواندند و عده ای در وسط سالن در حال رقصیدن بودند. صدای پر شور آن ها مرا به وجد می آورد.
همانطور که حدس می زدم رنگ لباس بیشتر مهمانان مرجانی رنگ بود ولی هیچکس نقابی تکراری بر صورت نداشت.
پیراهن تنگ ماهی سرخ رنگی بر تن داشتم که به سختی تا زانوهایم می رسید و کمربندی طلایی ام به آن جلوه ویژه ای می بخشید.
به طرف نزدیک ترین میز حرکت کردم. چند نوع نوشیدنی روی آن ها چیده شده بود.
چقدر خوب بود که اگر مری و جودی آن جا بودند. جای خالیشان کمی مرا آزرده می ساخت. می دانستم هیچکدام از دوستانم دعوت نشده اند.
میز کناری تعدادی پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #47
کم کم داشتم خسته می شدم. آمار تعداد دورهای رقص از دستم در رفته بود. جک پیشنهاد داد که کمی استراحت کنم. از میان جمعیت راهمان را باز کردیم.
هنوز از بین جمعیت بیرون نیامده بودیم که پایم لغزید. اولین چیزی را که به دستم رسید چسبیدم تا از سقوطم جلوگیری کنم. از قضا کراوات یکی از مهمانان بود. لبم را گزیدم:
- عذر میخوام
اما با عصبانیت گفت:
- فک کردی داری چکار می کنی؟ عذر می خوای؟
و قبل از این که واکنشی نشان دهم مرا با دست هل داد. به پشت روی زمین افتادم درد جانکاهی در ستون فقراتم احساس کردم. نفسم بند آمده بود. جک سریع پرسید:
- خوبی؟
نمی توانستم صحبت کنم. جک دستانش را مشت کرد و آن را در صورت آن مرد فرود آورد. حدس می زنم که بینی اش شکست. با پشت دست خون پشت لبش را پاک کرد و نعره زد :
- توی عوضی ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #48
به کنایه گفتم:
- چیز دیگه ای هست که بخواین عرض کنید، آقای جک؟
پاسخی نداد. نمی دانم چرا عصبانی شدم.
- چرا؟ شما بعد از اون دعوا بدون این که پشت سرتون رو نگاه کنید، گذاشتین رفتین و حالا که می بینمتون حتی حاضر نیستین جواب سلامم رو بدین !
یکی از دوستانش با تعجب پرسید:
- تو دعوا کردی؟ اونم بخاطر یه دختر؟
سپس شروع کرد به خندیدن. جک گفت:
- فقط خفه شو، کریس !
کریس نیشخندی زد:
- نمیتونم مجبورم نکن !
جک رو به من گفت:
- ماسکتو بردار !
او از این رو به آن رو شده بود. گفتم:
- نه !
- نذار مجبورت کنم!
اشک در چشمانم حلقه زد.‌
- تو... تو خیلی عوض شدی !
کریس گفت:
- نگران نباش او همیشه انقدر عوضیه
جک بی توجه به او گفت:
- ماسکتو گفتم بردار، رز!
- من واقعا متاسفم اما فک نکنم بتونم ! وقتی اینطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #49
با گفتن اسم مکسون، دایانا دستش را به طرف دهانش برد. مکسون به سختی نگاهش را از او گرفت و رو به من گفت:
- چطوری لو رفتم؟
عصبانیتم فروکش کرد.
- من که مادرتم نباید می فهمیدم؟
- نمی خواستم دردسر درست کنم.
نگاهی به دایانا انداختم. متوجه مسیر نگاهم شد.
- فک کنم دلیل خوبی هم داشتی... .
با کمی مکث ادامه دادم:
- خوب به حسابش رسیدی نه؟
- آره.
به لبخندی بسنده کردم. بیشتر ماندنم را جایز ندانستم. روی پاشنه چرخیدم و آن جا را ترک نمودم.
***
دایانا
متوجه نشدم که چرا مادام کینگ به خودش زحمت داده بود تا آن جا بیاید. شاید به خاطر کاترین بود. هر چه که بود باید این را به خاطر می‌سپردم که جک همان مکسون است. پرسید:
- دستتو نمی خوای بیاری پایین؟
دستم هنوز جلوی دهانم بود. سریع آن را پایین آوردم. مکسون نیشش تا ته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sahel_am
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا