- ارسالیها
- 147
- پسندها
- 1,683
- امتیازها
- 9,763
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #41
در اولین فرصت به اتاقم فرار کردم و با همان لباس دکلته و چین دار روی تخت دراز کشیدم.
متنفر بودم. متنفر از آدمهای پست. همگی کمر همت بسته بودند تا مرا دیوانه کنند. چرا زندگی ام تلخ بود؟ چرا سهم من از زندگی آوارگی و بیچارگی بود؟ قطرات اشک یکی یکی پایین غلتیدند. هیچ جوابی برای چراهایم نبود. هیچ مرهمی برای زخمهایم نبود. همانجا دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
رابرت برایان بزرگترین جادوگر تبهکار جهان قاتل پدر و مادرم بود و من این را باید امروز می فهمیدم.
من ضعیف بودم. آن قدر ضعیف که هیچ شانسی در برابر آن پست فطرت نداشتم.
تقریبا تمام روز را در اتاقم ماندم و لب به غذا نزدم. هر از گاهی ضربهای به در نواخته می شد که بی پاسخ می ماند.
هوا تاریک شده بود که کسی به در کوبید ولی منتظر پاسخ من نماند.
از...
متنفر بودم. متنفر از آدمهای پست. همگی کمر همت بسته بودند تا مرا دیوانه کنند. چرا زندگی ام تلخ بود؟ چرا سهم من از زندگی آوارگی و بیچارگی بود؟ قطرات اشک یکی یکی پایین غلتیدند. هیچ جوابی برای چراهایم نبود. هیچ مرهمی برای زخمهایم نبود. همانجا دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
رابرت برایان بزرگترین جادوگر تبهکار جهان قاتل پدر و مادرم بود و من این را باید امروز می فهمیدم.
من ضعیف بودم. آن قدر ضعیف که هیچ شانسی در برابر آن پست فطرت نداشتم.
تقریبا تمام روز را در اتاقم ماندم و لب به غذا نزدم. هر از گاهی ضربهای به در نواخته می شد که بی پاسخ می ماند.
هوا تاریک شده بود که کسی به در کوبید ولی منتظر پاسخ من نماند.
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر