متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار هوشنگ ابتهاج

  • نویسنده موضوع ldkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 166
  • بازدیدها 4,342
  • کاربران تگ شده هیچ

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #61
من در پِی خویشم،
به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گُم
که به من دسترسی نیست...
***
ز کدام رَه رسیدی؟
ز کدام در گذشتی؟
که ندیده،
دیده
ناگَه
به درون دل فِتادی؟
***
مَن،
نمی دانستم
معنی هرگز را!
تو چرا باز نَگشتی دیگر...؟
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #62
خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کِی به من چو دولت بیدار رو کنی
دل بسته ام به باد، به بوی شَبی که زلف
بگشایی و مَشام مرا مُشکبو کنی...
***
سیری مباد
سوخته‌ی تشنه کام را
تا جرعه نوشِ
چشمه‌ی شیرین گوار توست...
***
خوشا صُبحی که
چون از خواب خیزم
به آغوشِ تو
از بستر گریزم...
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #63
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه درخلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروع مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #64
نازنین آمد و دستی
به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده
بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را
به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم
شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید
و دریغش آمد
آتش شوق درین جان
شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما
به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک
و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی
توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا
که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی
خود یاد کند
آن که زنجیر به پای
دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه
با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و
به صحرا زد و رفت...
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #65
دلم ز نازکی خود
شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید
که دلشِکن باشی...
***
برای بردنِ ایمانِ من
لبخند هم کافی ست
همین یک شعله آتش میزند
انبارِ کاهم را...
***
دلی که در دو جهان
جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی
جهان به کارش نیست...
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #66
بازم به سَر زد امشب
ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا
پر وا کُنم به سویت...
***
اَلا ای ساحل امید
سعیِ عاشقان دریاب
که ما کشتی در این طوفان
به سودای تو می‌رانیم...
***
خاک سِیه مباش
که کَس بَرنگیردت
آیینه شو که خدمت
آن ماهرو کنی...
 

Bina.a

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,086
پسندها
24,516
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
  • #67
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده‌ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
درد بی‌عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته‌ی ما به چه کارش می‌خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه‌ی توفانی‌ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه‌ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می‌گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج
 
امضا : Bina.a

Bina.a

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,086
پسندها
24,516
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
  • #68
خاموشم اما
دارم به آواز غم خود می‌دهم گوش
وقتی کسی آواز می‌خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود
درد از نهاد آدمیزاد است ...

#هوشنگ_ابتهاج
 
امضا : Bina.a

Bina.a

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,086
پسندها
24,516
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
  • #69
شبی رسید که در آرزویِ صبحِ امید
هزار عمرِ دگر باید انتظار کشید

در آستانِ سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمانِ بی‌خورشید

هزار سال زِ من دور شد ستاره‌یِ صبح
ببین کزین شبِ ظلمت جهان چه خواهد دید

دریغ جانِ فرورفتگانِ این دریا
که رفت در سرِ سودایِ صیدِ مروارید

نبود در صدفی آن گهر که می‌جستیم
صفایِ اشکِ تو باد، ای خرابِ گنجِ امید

ندانم آن که دل و دینِ ما به سودا داد
بهایِ آن چه گرفت و به‌جایِ آن چه خرید

سیاه‌دستیِ آن ساقیِ منافق بین
که زهر ریخت به جامِ کسان به‌جایِ نبید

سزا ست گر برود رودِ خون زِ سینه‌یِ دوست
که برقِ دشنه‌یِ دشمن ندید و دستِ پلید

چه نقش باختی ای روزگارِ رنگ‌آمیز!
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید

کجاست آن که دگر ره صلایِ عشق زند
که جانِ ما ست گروگانِ آن نوا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Bina.a

Bina.a

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,086
پسندها
24,516
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
  • #70
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای‌ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده‌ واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Bina.a

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا