متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,554
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #41
***زهرا

بعد نماز صبح نخوابیدم. باید وسایلم رو برای این گردش سه روزه آماده می کردم. دوتا مانتو و چندتا بلوز آستین بلند از تو کمد برداشتم و تو ساکم گذاشتم. دامن بلند چین دارم رو هم به خاطر حساسیت‌های بابا برداشتم. با این که بابا تو یه خونواده مسیحی دنیا اومده اما بعد از مسلمون شدنش به تمام معنا احکام اسلام رو رعایت می‌کنه و همیشه می‌گه این که آدم اسمش مسلمون باشه و کاراش مطابق احکام دینش نباشه اصلأ مسلمونی نیست! برای همین دورهمی‌هایی که دین مجاز نمی‌دونه تو خونه ما منتفی هست. امیر علی هم مثل بابا فکر می‌کنه برای همین اهل دوست دختر و روابط از این قبیل نیست. آروین اما از این پسر شیطون‌هاست که به شمار مو‌های سرش دوست دختر داشته و داره، البته کوک رو نمی‌ندازه و جلو بابا کلی خودش رو مثبت نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #42
امیر نگاهی به بابا انداخت و از زیر دندونای قفل شده اش گفت:
- مرتیکه احمق، هنوز نمی دونه بدون هماهنگی تو مهمونی خانوادگی هر کسی رو بر نداره بیاره!
بابا: بهت حق می‌دم ناراحت باشی اما امروز خونواده عمو و مهمونشون، مهمون ما هستند. از آخرین باری که با عموت رفتیم کویر چهار سال می گذره و معلوم نیست که دفعه بعد کِی باشه؟ مهرداد تازه از سفر کاریش برگشته بود و وقتی بهم پیشنهاد یه دورهمی تو کویر رو داد نتونستم جواب منفی بدم وگرنه خودم هم تمایل چندانی به این دورهمی نداشتم. ولی به هر حال مطمئناَ یکی دو روز رو می‌شه تحمل کرد، این‌طور نیست؟
امیر علی نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. سرم رو به طرف شیشه برگردوندم. اطراف جاده فقط شن و ماسه و بوته های خار بود. این هم از اخلاق‌های خاص بابا بود که عاشق کویر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #43
- کاری داشتی؟
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت:
- می خواستم ازت بپرسم معلومه داری چه غلطی می کنی؟
- چی می گی امیر؟
بازوهام تو حصار دستای مردونه‌اش اسیر شد. در حالی که فشار دستش رو بیشتر می کرد از زیر دندونای قفل شده اش با حرص گفت:
امیرعلی: می دونی آروین چندتا دوست دختر داره؟ می دونی لعنتی؟ تو هم می خوای مثل این دخترای... استغفرالله... .
حرفش رو ادامه نداد. بازوهام رو ول کرد و با غیض، دستش رو برد تو موهاش. اما حرفی که می خواست بزنه و نزد برام غیر قابل بخشش بود. بغضم رو فرو دادم
- تو در مورد من چی فکر کردی؟ ها؟
تن صدام بالا رفته بود، از بغض گلوم داشتم خفه می شدم. داد زدم:
- تو اصلأ کی هستی که به خودت اجازه دادی من رو قضاوت کنی؟
امیرعلی: خفه شو زهرا. خفه شو تا خودم خفه ات نکردم. دستای مشت شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #44
دیگه حرفش رو ادامه نداد. کنار باریکه آب قنات نشست و شروع کرد به وضو گرفتن. اولش تعجب کردم اما وقتی دیدم عمو مهرداد داره نزدیک می‌شه، متوجه منظورش شدم.
عمو مهرداد: شما دوتا یهویی کجا غیبتون زد؟ مگه قرار نبود بریم تَل؟
بابا: وضو بگیرم، اومدیم. همه آماده اند؟
عمو هم خم شد و دستش رو تو آب گذاشت:
- چقدر خنکه! از دور که می اومدم دو تایی کنار هم وایساده بودید یه لحظه یاد اون روزی که تو تگزاس با تو و مُحَم... .
بابا: بس کن مهرداد. تو هم که همش تو خاطره ها سیر می کنی!
یه لحظه چرا بابا این‌قدر عصبانی شد و نگذاشت حرف عمو تموم بشه؟ عمو هم یه لحظه انگار یاد چیزی افتاده باشه سکوت کرد و به بابا خیره شد.
بابا: امیر بابا بهتره بری آماده بشی.
- شما نمی‌یاید؟
بابا که همین‌طور به عمو خیره شده بود و با چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #45
بازم سکوت کردم
امیرعلی: اگه عذر خواهی کنم چی؟ راه نداره کوتاه بیای؟ با غلط کردم هم مشکل حل نمی‌شه؟
دلم برای منت کشی هاش قنج رفت. به صورتش نگاه کردم، چقدر وقتی آروم می شد مهربون بود.
نفس عمیقی کشید:
- رشوه چطور؟
لبخند روی لبم نشست:
- تا چی باشه؟
یکتای ابروش رو داد بالا:
- حرف رشوه اومد چشات برق زد! خب حالا چی باشه آشتی می کنی؟
- باید فکر کنم.
امیرعلی: باشه اول آشتی کن بعدا فکر کن. هوم؟
- نُچ. نمی‌شه.
امیرعلی: اذیت نکن. من که معذرت خواهی کردم.
- یه شام درست و حسابی تو هتل ارگ.
امیرعلی: ای بابا، دختر که نباید این همه به فکر شکمش باشه! اصلأ حالا که فکر می کنم می بینم همون قهر باشی کم خرج تره!
- گم شو بیرون. خرسِ خسیس!
امیرعلی: آره دیگهف فقط بلدی جلو بابا مظلوم نمایی کنی و من رو بدبخت! بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #46
بابا راحت گریه می کرد و با صدای آروم تو قنوتش نجوا می کرد:
- مولای یا مولای. کم من قبیح سترته... . ( مولای من، مولای من. چه اعمال زشتی که انجام دادم و تو پوشوندی... .)
واقعا این آدمی که این‌طور روی خاک سر به سجده گذاشته و صدای گریه اش هم‌نوا با صدای جیرجیرک ها سکوت کویر رو شکسته بود همون بابای جدی و با ابهت من بود؟
- اللهم انی اسئلک راحته عند الموت و... . (خدایا از تو تقاضا دارم که مرگم رو راحت قرار بدی... .)
لرزش شونه های بابا تو سجده، بی اختیار اشک به چشمام می آورد. یک جورایی من هم محو آرامش این نیایش خالصانه شده بودم. شاید این خلوت های شبانه علت اشتیاق بابا برای اومدن به کویر بود.
- اللهم افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و توفنا مسلمین. ( خدایا بر ما صبر بفرست و قدم هامون رو استوار کن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #47
***طاها

از توی آینه به صورت معصومش نگاه کردم. چقدر آروم خوابیده بود. بعدِ مینا، به هیچ زنی دل نبستم اما زهرا تنها استثنا تو قلبم بود. نفسم به نفسش بند بود. وقتی مادرش از درد به خودش می پیچید با اون شرایط که داشتیم نمی تونستم ببرمش بیمارستان. همون لحظه که ناف بچه رو چیدم و دادمش به عزیز، یه حس شیرین تو دلم ایجاد شد شاید اولین باری بود که بعد از مرگ محمد لبخند روی لبم می اومد.
دوباره به صورتش خیره شدم، زهرای من چقدر بزرگ شده بود. دلم اغماض می خواست. چی می شد مگه؟ فقط همین یک بار. اما عقلم نهیب می زد که همه چیز از این یک بارها شروع می شه. دلم این بار عجیب مقاومت می کرد.
نگاه کوتاهی به امیر علی انداختم، سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. ته ریش بهش می اومد. دیدم که سر زهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #48
عزیز: اون‌قدر نگران این بچه بودم که اصلأ یادم نبود مادر، الان می‌رم براتون درست می‌کنم.
دلم نمی‌خواست اون‌جا بمونم. می دونستم زهرا کوتاه نمی‌یاد و بابا مجبور می‌شه به زور متوسل بشه و من طاقت التماس های زهرا رو نداشتم. برای همین بهتر بود اون‌جا نمونم. دنبال سر عزیز راه افتادم:
- خودم هم می‌یام کمکتون. می‌خوام فرمول معجونتون رو یاد بگیرم.
بابا: امیرعلی بمون کارت دارم.
بابا بود که صدام کرد و مانع رفتنم شد. می دونستم چه‌کارم داره. مطمئنأ می خواست کمکش کنم، اما واقعا نمی تونستم.
مستاصل برگشتم و نگاهم رو زهرا قفل شد. همین که سِرُم تو دست بابا رو دید رنگش پرید و اشک تو چشش حلقه زد. نمی‌دونم چرا از بچگی اینقدر از سِرُم و آمپول می ترسید و قشقره به راه می انداخت. ترس تو صورتش پیدا بود و هر چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #49
*** زهرا

با دادی که سر عزیز زد حساب کار دستم اومد. دروغ نگم از این مرد عصبی روبه روم بیشتر از سِرُم می ترسیدم. امیر عزیز رو برد بیرون و بابا پشت سرش در رو قفل کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم.
بابا: به نفعته اون روی من رو بالا نیاری.
اون‌قدر با حرص این حرف رو زد که بی اختیار اشکام دوباره جاری شد. اختیاری رو لرزش دستام نداشتم. می دونستم هیچ راه فراری ندارم پس بهتر بود ذهنم رو منحرف کنم. چشمام رو بستم اما به جز اون سِرُم لعنتی هیچ چیز جلو چشمم نمی اومد. لعنتی چقدر درد داشت. آی آی... .
چسب رو که روی دستم انداخت چشمم رو باز کردم و بهش خیره شدم. هنوز هم عصبی بود اما رنگ نگاهش کمی دلجویانه شده بود. روی صندلی کنار تختم نشست:
- بهتره بخوابی.
خیلی زود چشمام گرم شد و خوابم برد. چشمام رو که باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #50
سرفه لعنتی بازم شروع شد. از پارچ آب کنار تختم لیوان رو پر کرد و داد به دستم:
- بخور و بعدهم آماده شو.
آب رو خوردم. سرفه ام موقتی کمتر شد.
- کجا؟
بابا: آمپول‌هات رو بزنیم.
- نه... من ... من آمپول نمی زنم.
با اعتراضم گره اخم‌هاش بیشتر شد و تن صداش بالا رفت:
- پاشو آماده شو. حرف اضافه هم نداریم!
اشک دوباره تو چشمم حلقه زد. هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه اصرار داشت آمپول‌هام رو یه زن بزنه در حالی برای امیر رو خودش می زد.
بابا: تو ماشین منتظرم. زود میای!
- نمی‌یام.
بازم سرفه.
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت:
- یا همین الان عین بچه آدم پا می‌شی می‌ریم کلینیک آمپول‌هات رو می‌زنی یا این‌که می برمت بیمارستان بستریت می کنم. حالا هر کدوم میل خودته!
- این بی انصافیه.
بابا: هرچی دلت می خواد اسمش رو بذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا