• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان هبه‌ی ابلیس | مری نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع merry
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 281
  • بازدیدها 27,863
  • کاربران تگ شده هیچ

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
بغض نگاه رایان به حدی بود که به حسی قوی در وجود زن تلنگر زد؛ حس مادرانه؛ با مهربانی دست روی شانه‌ی رایان گذاشت و آن نگاه غم‌زده‌ی مشکین را معطوف چشمان ریز خودش کرد. با این‌که از وضع اورژانسی بیمار به خوبی آگاهی داشت، اما لحنش آرامشی لذت‌بخش را مهمان قلب رایان می‌کرد.
- اشکال نداره. خب؟ اشکال نداره. حالش خوب میشه.
رایان گره کوری که راه گلویش را سد کرده بود را نادیده گرفت و با اندوه سری به معنای تفهیم تکان داد. به خوبی می‌دانست این زن دروغ سر هم می‌کند تا او را از شوک بیرون بیاورد؛ اما از طرفی هم از حال قلب ماتم‌زده‌اش خبر داشت و خوب می‌دانست چقدر به شنیدن این دروغ شیرین نیاز دارد. کاش همان‌طور که این دروغ، از جان کندن قلبش می‌کاهید، ریشه‌ی این بغض لعنتی را هم می‌سوزاند.
در لحن زن، حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
***
نازنین کیلومترها دورتر از نیما زانوی غم بغل کرده بود و تا آن لحظه به گمان خودش با هیچ‌ شنل‌پوشی در زندگی‌اش آشنایی نداشت. نقطه‌ی بکر روستا را برای نشستن انتخاب کرده بود؛ جایی که همیشه او را به وجد می‌آورد؛ لبه‌ی دره‌ی مرتفعی که بعد از قبرستان، روستا را به فرجام می‌رساند. این دره شباهت جالبی به سرنوشت خانواده‌ی آن‌ها داشت؛ همگی روزی در عرش این دره روزگار را به خوشی سر می‌کردند و در طی سال‌ها یکی پس از دیگری به فرش این دره سقوط کرده بودند.
اما در نظر نازنین، او بیش از همه با گیاهان خشکی که در انتهای دره روییده بودند شباهت داشت؛ خشک، خسته، تنها. در رگ‌های او هم مثل آنان دیگر آب حیاتی نبود. میل زندگی نبود. مثل آنان با وزش کوچک‌ترین نسیمی از این سوی زندگی به سمت دیگرش پرتاب میشد. هیچ‌کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
نازنین از پرحرفی مهدی و لحنش که به اساتید کلاس‌های انگیزشی شباهت داشت کلافه شد. از نگاهش آتش می‌بارید و در دم سخنرانی مهدی را متوقف کرد. اما برای محکم‌کاری صدای عصبانی و بی‌حوصله‌اش هم میخی شد بر تابوت این گفت‌و‌گو.
- دیگه هیچی نمی‌خوام بدونم. خب؟ فقط خفه شو.
مهدی چهره در هم کشید و نگاهش را از گوی‌های مشکین صورت نازنین گرفت. خودش را ملامت کرد که چرا می‌خواسته این دقیقه‌های آخر را برای نازنین دلپذیرتر کند و در نهایت باعث تحقیر خودش شده بود. لعنت! هرچه می‌کشید از احساسات انسانیِ این جسمی بود که در آن می‌زیست.
حالا دیگر در لحن مهدی هیچ شور و اشتیاقی حس نمیشد.
- همین الآن باید بریم پایین.
و از روی کلوخ‌ها برخاست. نازنین فکر می‌کرد مهدی می‌رود و او باز هم می‌تواند چند دقیقه‌ای تنها باشد؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
صدای مهدی انگار موسیقی‌ای بود که از سرزمین مردگان پخش میشد. گوش را می‌آزرد، قلب را خراش می‌انداخت و ذهن را سیاه می‌کرد. نازنین به دست‌هایش که از شدت اضطراب پشت بدنش جمع کرده بود، دور از چشم مهدی فشاری وارد کرد و آب دهانش را مخفیانه فرو برد. مهدی انگار منتظر شنیدن جوابی از سوی نازنین نبود، چون حرفش را این‌گونه سر گرفت:
- به‌خاطر این خدمت بزرگی که بهمون کردی، می‌خوایم مقام خیلی بزرگی رو بهت تقدیم کنیم.
نازنین مات چشمان بی‌روح مهدی شده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. هیچ حدسی از آن مقام یا اتفاقاتی که پیش رویش بود نداشت. مهدی نگاه متحیر دختر روبه‌رویش را نادیده گرفت و سرش را کمی نزدیک آورد. صدایش شبیه زمزمه‌ای خشدار بود و به سختی می‌توانست کلماتش را درست بشنود.
- قراره همای بعدیمون باشی!
تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
***
چند دقیقه‌ای میشد که کار نازنین در مشت زدن خلاصه شده بود؛ مشت زدن به دیواره‌های زندان چوبی‌اش، در جست و جوی راه نجات، در جست و جوی کورسویی از نور زندگی...اما ته دلش می‌دانست هیچ فایده‌ای ندارد، چون حتی اگر از این دخمه‌ی چوبی نجات می‌یافت، لب‌های از بین رفته‌اش را کجای دلش می‌گذاشت؟!
از وقتی چشم گشوده بود، فهمید نمی‌تواند حرف بزند. اول فکر می‌کرد شاید به‌خاطر بیهوشی طولانی‌مدتش است، اما وقتی به صورتش دست کشید و به‌جای برآمدگی صورتی لب‌هایش، با پوست مواجه شد، فهمید چه بلایی بر سرش نازل شده. او لب‌هایش را از دست داده بود و حتی نمی‌توانست کلمه‌ی کمک را بر لب براند. فقط اصواتی که برای خودش هم نامفهوم بودند از حنجره‌اش برمی‌خاست؛ اما چون لب نداشت، صدایش فقط به صورت حرف «م» کشیده شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
و درست بعد از شنیدن جیغ آن پسربچه بود که آن اتفاق افتاد. باد شدیدی به صورت نازنین برخورد کرد و موهای صورتی‌اش را در کنارش به رقص درآورد. شدت باد این‌قدر زیاد بود که پلک‌هایش را مدام وادار به باز و بسته شدن می‌کرد، اما به خوبی می‌توانست تغییر میزان نور را در محیط تاریک اطراف جعبه حس کند. به‌طرز عجیبی نور آن محیط رفته رفته زیاد و زیادتر میشد؛ انگار خورشید داشت در آسمان برعکس حرکت می‌کرد.
- نیما؟
شنیدن صدای دخترانه‌ای که نام برادرش را صدا می‌کرد، تمام حواس نازنین را معطوف نوری کرد که از دریچه‌ی مستطیلی شکل‌ کوچکی به فضای تاریکی که جعبه‌ی زندان نازنین در آن قرار داشت می‌تابید. درست نمی‌توانست ببیند، اما از این‌که دارد یک بچه‌ را می‌بیند که تاب و دامن کوتاه سیاه پوشیده و وسط حیاط ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
***
در آن یک ساعت، رایان با تمام وجودش اعتقاد پیدا کرد این‌که می‌گویند زمان در بیمارستان کش می‌آید، چرند محض است و هرکس این‌گونه فکر می‌کند فقط دو دلیل می‌تواند داشته باشد؛ اول این‌که شاید خودش آدم کندذهنی است و گذر زمان را درست درک نمی‌کند؛ دوم این‌که قطعا شخصی که چنین مزخرفاتی را از مغز کندش تراوش کرده، آن لحظه بر بالین بیمار بدحالی نبوده، نگرانی و تقلای پزشک‌ها و پرستاران و ترددشان به آی‌سی‌یو را به چشم ندیده و هر لحظه از ترس این‌که یکی از آن چهره‌های خسته‌ای که از آی‌سی‌یو بیرون می‌آمدند، جمله‌ی «متاسفم، ما تموم تلاشمونو کردیم» را با خونسردی مثل سیلی به صورتش بزنند، قلبش در حال تب و تابی بی‌سابقه نبوده.
اضطراب، پریشانی، تپش قلب، سوزش معده، تردد پزشک‌ها به آی‌سی‌یو و چهره‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #248
مرد تای ابروی کلفتش را بالا انداخت و زیر لب خدابیامرزی گفت که می‌دانست در پاسخش چیزی از این چهره‌ی مضطرب که چشمش مدام به آن درب بسته دوخته می‌شود نخواهد شنید. در تابلوی گرد صورت این پسر رنگی از دروغ دیده نمیشد. حس ششم پلیس به او اطمینان می‌داد که دروغ نمی‌گوید؛ اما پشت این گوی‌های سیاه حقیقتی پنهان شده بود. شاید حقیقتی درباره‌ی این‌که او در فرار قبلی متهم از بیمارستان دست داشته؟
برگه‌ی گزارش را روی لبه‌ی آبی‌رنگ ایستگاه پرستاری گذاشت و زیر چشمی پسر را زیر نظر گرفت که سیبک گلویش از استرس مدام بالا و پایین می‌رفت و پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
- باهم چه نسبتی دارین؟
رایان کمی روی صندلی‌های نارنجی بیمارستان جابه‌جا شد تا شاید با این کار جلوی ضرب گرفتن پایش روی زمین را بگیرد؛ اما به محض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #249
رایان مشتاقانه منتظر کبود شدن چهره‌ی مرد از عصبانیت بود، اما بالاخره آن ناقوس شوم به صدا درآمد و فهمید چیزی تا کبود شدن چهره‌ی خودش از استرس نمانده است.
- همراهِ کریمی؟
مجسمه‌ی یخی خونسردی‌اش در عرض ثانیه‌ای به آتش کشیده شد. با ضرب از روی صندلی‌های نارنجی کنار ایستگاه پرستاری برخاست و با اضطراب واضحی به سمت پزشک موسپیدی که وسط موهایش کچل بود قدم برداشت. به وضوح کوبش قلبش به قفسه‌ی سینه را حس می‌کرد. انگار این دنده‌ها جای قلبش را تنگ کرده بودند و او می‌خواست با محکم تپیدن خودش را از این زندان تنگ بیرون بکشاند. دیدن چهره‌ی خسته‌ی پزشک سالخورده که انگار جمله‌ی «متاسفم، ما تموم تلاشمونو کردیم» را نوک زبانش نگه داشته بود تا به محض رسیدن رایان آن را از زندان دهانش آزاد کند هم به اضطراب درونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #250
انگار در راهرو قیامت برپا شده و رایان در میان آن گم شده بود. کل بیمارستان داشت دور سرش می‌چرخید و می‌دانست پاهایش آن‌قدری جان ندارد که وزن بدنش را تحمل کند. به دیوار کنارش که مثل تمام دیوارهای بیمارستان سفید بود تکیه داد و چشمانش را از شدت سرگیجه روی هم فشرد. سرش را چندبار به طرفین تکان داد تا چشمانش به خودشان بیایند و این لوس‌بازی‌ها را تمام کنند.
- شک ندارم کار توئه! چجوری غیبش کردی؟ راستشو بگو!
بی‌اهمیت به پلیس که بین فریادهایش با آب دهان پر جنب و جوشش صورت رایان را آبیاری می‌کرد، خودش را محکم‌تر به دیوار فشرد تا روی زمین رها نشود. پلک‌هایش را نیز محکم‌تر به هم چفت کرد؛ از این‌که کل راهرو و آدم‌هایش دور سرش می‌چرخیدند اعصابش به هم ریخته بود. بعید می‌دانست این واکنش شدید بدنش فقط و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا