• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان هبه‌ی ابلیس | مری نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع merry
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 281
  • بازدیدها 27,860
  • کاربران تگ شده هیچ

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #251
از جا برخاست. دیگر نه سرگیجه داشت نه خیسی خون را روی صورتش احساس می‌کرد. به کت چرمی و شلوار جین مشکی‌اش نگریست که حالا حتی رد خاک‌های حاصل از خاکسپاری ملیحه هم روی آن‌ها دیده نمی‌شد. با خود اندیشید که شاید جن‌ها قبل خلسه او را داخل یک ماشین لباسشویی بزرگ انداخته باشند؛ این احتمال می‌توانست دلیل آن‌همه آشفتگی و چرخش روحش را توجیح کند.
دست در جیب‌ کتش گذاشت و بی‌میل در میان تاریکی خانه‌اش قدم برداشت. موهای آشفته‌اش جلوی چشمانش ریخته بود و دیدش را محدود می‌کرد؛ اما از آن‌جایی که ذهنش رکورد هجوم بی‌حوصلگی در ثانیه را شکانده بود، دیگر وقتی برای مرتب کردن موهایش نداشت.
در سالن کوچکش گام برداشت. از کنار مبل‌ها گذر کرد. زیر کرسی را نگاه انداخت. به یاد آن جن که دستانی آتشین داشت افتاد و بر خلاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #252
دستش را به نرده‌های محکم ایوان گره زد و به بوم سیاه آسمان چشم دوخت. وقتی جن‌ها روح او را به زور به این خلسه‌ی ساکت و کسل‌کننده آوردند، خورشید وسط آسمان بود؛ اما اگر این خلسه یک مزیت داشت آن هم این بود که به‌جای خورشید خودنما و غول‌پیکر، مرواریدی زیبا به اسم ماه، میان صدف سیاه آسمان می‌درخشید.
دلش می‌خواست ساعت‌ها آن‌جا بنشیند و فقط به ماه نگاه کند؛ اما حیف که بالأخره آبی از این خلسه گرم شد و چشمانش توانستند رد یک سیاهی متحرک را در کوچه بزنند. بی‌میل وارد اتاق شد و راهش را به سمت پله‌ها پیش گرفت. این‌بار وقتی داشت از اتاق خاک‌گرفته عبور می‌کرد، دیگر هیچ حس خوبی به آن نداشت. حالا دیگر این‌جا را محل به آرامش رسیدن ارواح پدر و مادرش نمی‌دانست و دلش نمی‌خواست در آن نفس بکشد و وجود روح آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #253
حاضر بود سر جانش شرط ببندد این کوچه، کوچه‌ی ملیحه نیست و در این مورد اصلا با هیچ جنی شوخی نداشت. او کوچه‌ی خانه‌ی مادربزرگش که در دو طرف آن درخت‌های سرزنده و شاداب روییده بودند را مثل کف دستش می‌شناخت. در واقع در تمام عمرش این‌قدر در این کوچه قدم برداشته بود که می‌توانست چشم‌بسته نقاشی‌ دقیقی از آن بکشد؛ برای همین بود که وقتی کوچه‌ای با خانه‌های فرسوده و درختان افسرده‌ای که برای مرگ به خدا تمنا می‌کردند را دید، با تمام وجود باورش شد که دنبال کردن آن سایه‌ی سیاه کار درستی بوده است. داشت به جواب نزدیک میشد؛ این را با تک‌تک سلول‌هایش احساس می‌کرد.
از کنار دیوارهای کاهگلی که به خانه‌های روستا شباهت داشتند گذر کرد. پنجره‌ها و درب‌های چوبی تمام خانه‌ها بدون استثنا شکسته بود. بر خلاف پنجره‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #254
شک نداشت صدای فریاد نخراشیده‌ی پیرزن، با اختلاف آزاردهنده‌ترین صدای تاریخ است.
- باید اونو بکشی!
و فشار انگشتانش را دور گردن پسر محکم‌تر کرد. همین باعث شد رایان حس کند چشمانش دارند از حدقه بیرون می‌زنند. فشار زیادی روی ماهیچه‌ی چشمانش حس می‌کرد. انگار تمام خون‌های بدنش به آن‌جا مهاجرت کرده بودند و چشم‌هایش از شدت فشار نمی‌توانستند تصویر درستی از محیط اطراف به او ارائه دهند. چهره‌ی اخموی پیرزن و پس‌زمینه‌ی پشت سرش که دیواری کوتاه و گلی بود، اکنون در نگاه رایان حکم وسایل طبقه‌ی بالا را داشتند؛ با این تفاوت که جای لایه‌ی خاک، لایه‌ی سیاهی که نزدیک شدن قدم‌های مرگ را به رایان گوشزد می‌کرد، روی آن‌ها کشیده شده بود.
- فکر می‌کردم می‌خوان اونم بکشن! اما اون قربانی نبود! قربانی نبود! قربانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #255
گفت‌وگوی دیشبشان تازه در ذهن رایان دژاوو شد. یادش می‌آمد که مرد او را به یک قبرستان برد و گفت برای رهایی یافتن از مرگ در اثر زخم خلسه، راه نجاتی را می‌شناسد؛ راهی که پدرش راضی به انجامش نشد و به‌جای آن خودش را کشت. راه خوبی به نظر نمی‌رسید. اگر پدرش تن به خودکشی داده بود، از کجا معلوم کار او به آن‌جا نکشد؟
مرد انگار تردید را در نگاه رایان دید که گفت:
- شرایط تو با بابات فرق می‌کنه.
و باز هم دستش را مصرانه به صورت رایان نزدیک‌تر کرد. رایان زیر لب هرچه بادا بادی گفت و دستش را میان انگشتان کشیده‌ی مرد گذاشت. گمان می‌کرد مثل دیشب به محض این‌که دستش پوست مرد را لمس کند، مکانشان به سرعت عوض می‌شود؛ اما این‌گونه نشد. تنها برای یک ثانیه انرژی برق‌مانندی از بدنش رد شد که تمام رخوتش را در دم کشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #256
دیگر به حرف‌های مرد اهمیتی نداد و نخواست از آن سرنخی به دست آورد یا با آن نیرویی که مغزش را در یافتن پاسخ عاجز کرده بود، مقابله کند. مات تماشای پدر و عمویش شده بود. بدون این‌که چشم از آن نقطه بگیرد، مثل آدم‌های تسخیر‌شده بی‌محابا جلوتر از مرد گام برداشت. چشمش به جسم کوچکی خورد که کنار پای پدر و عمویش تشکی انداخته و روی بالکن به خواب عمیقی فرو رفته بود.
عادت بچگی‌اش بود. همیشه روی بالکن می‌خوابید و این‌قدر به ماه خیره میشد تا خوابش ببرد. همان‌جا جلوی درب خانه متوقف شد و لبخندی زد. آخ که چقدر دلش می‌خواست زندگی‌اش نیز همان‌جا، روی تشک، کنار پدرش، متوقف شود.
وقتی مرد شنل‌پوش کنار رایان ایستاد و او هم به سعید و برادرش خیره شد، صدای سعید به گوشش رسید که کلافه می‌گفت:
- الآن مسئله اون بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #257
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #258
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #259
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,237
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #260
- چیزی نیست. چیزی نیست.
آب دهانش را مدام فرو می‌برد و با استرس واضحی این عبارت را تکرار می‌کرد. تاریکی بی حد روستا به دلشوره‌اش دامن میزد؛ البته نور ماه بود و راه خاکی روستا را از ظلمات درمی‌آورد، اما در عوض وهم عجیبی نیز به آن می‌بخشید. خب بالاخره ماه همیشه شاهد همه‌ی اتفاقات بود؛ شاهد بی‌چون و چرای همه‌ی ترس‌ها و دلشوره‌هایی که در دل تاریکی شب قلب‌ها را ویرانه می‌کرد. شاهدی گناه‌کار؛ شاهدی که به تماشای چهره‌های رنگ‌پریده‌ی آدم‌ها می‌نشست و هیچ نمی‌گفت. فقط در سکوت تماشا می‌کرد. درست است. ماه هم گناه‌کار بود. در تمامی خون‌ها شریک بود و درست به همین خاطر بود که نورش آن‌قدرها آرامش نمی‌بخشید. استرس‌زا بود؛ چون ماه همیشه می‌دانست قرار است اتفاق بدی بیفتد. میلیاردها سال در سکوت تماشا کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : merry

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا