• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان هبه‌ی ابلیس | مری نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع merry
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 281
  • بازدیدها 27,832
  • کاربران تگ شده هیچ

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پلک چشم‌هایش را از شدت غم روی هم فشرد و لبه‌ی بالکن را از شدت خشم؛ غم از سرنوشتی که برای برادر کوچکش نوشته شده بود، از نحسی‌ای که عاقبت گریبانش را گرفت، از همان نحسی‌ای که نیما هرگز تقصیری در آن نداشت؛ او هنوز هم همان پسر پنج‌ساله‌ای بود که هرگاه شب‌ها از شدت ترس کنار نازنین می‌خوابید، دیگر نه کابوس می‌دید و نه بختک به جانش می‌افتاد؛ آن روح زخمی در کالبد یک جسم هجده ساله همان برادر کوچکش بود؛ همان‌قدر معصوم و بی‌پناه.
زن وحشت‌زده‌ی پشت خط وقتی جوابی از نازنین نشنید، با صدایی مردد به حرفش ادامه داد؛ مردد نه از حقیقت داشتن حرفی که میزد، بلکه از این‌که نکند اکنون دارد با یک جسم بیهوش حرف می‌زند و نازنین از شدت غم غش کرده باشد!
- اما ماجرا فقط به خودکشی نافرجام ختم نمی‌شه!
و خشمگین بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نازنین نوازش موهای چتری قهوه‌ای برادرش را متوقف کرد و با تعجب به صورت گردش خیره شد. نیما به هنوز به نوری که از لای در به اتاق می‌تابید چشم دوخته و غبار غم عجیبی روی چهره‌اش نشسته بود.
- از کجا فهمیدی آدم بزرگا بی‌رحمن؟!
نیما از آغوش نازنین خارج شد و چهارزانو رو‌به‌رویش نشست. لب‌هایش از شدت ناراحتی آویزان شده بود و حتی در تاریکی اتاق هم میشد حلقه زدن اشک را در چشمان کوچکش دید. به نگاه متعجب و پرسشگر خواهرش خیره شد و صدای نجوامانندش سکوت چند لحظه‌ای اتاق را شکست؛ گویا آرام حرف میزد تا کسی صدایش را نشنود.
- تو هنوز نفهمیدی مامان و بابای ما بی‌رحمن؟ مطمئن باش بیشتر آدم بزرگا مثل اونان.
بغض عجیبی کلماتش را در آغوش گرفته بود و چشمه‌ی کوچک چشمانش هر لحظه به جاری شدن نزدیک‌تر میشد. نگاه نازنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
هما دست‌های یخ‌کرده‌ی کودکانش را محکم کشید و به سمت درب چوبی اتاق دوید. صدای جیغ بچه‌ها و زجه‌های زن جن‌زده و فریادهای خشمگین سعید، همگی سوهانی شده بودند بر اعصاب نداشته‌ی هما.
- فکر کردی داری چه غلطی می‌کنی؟
با این‌که گمان می‌کرد اکنون به درب می‌رسند و بچه‌هایش را نجات می‌دهد، اما همه‌چیز بر طبق خواسته‌ی او پیش نمی‌رفت. پای نیما به جعبه وسایل جن‌گیری پدرش گرفت، سرش به ویترین قدیمی مادرش برخورد کرد و پخش زمین شد. درست در همان لحظه دست‌ محکمی بدن لاغر هما را به عقب برگرداند. صدای گریه‌ی نیما، نازنین را مجبور کرد دست مادرش را رها کند و برای کمک به او بشتابد. هما و سعید اما، بی هیچ توجهی به گریه‌ی پسرشان با خشم فرو خورده‌ای به یکدیگر چشم دوخته بودند.
نازنین رو‌به‌روی نیما نشست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زن جن‌زده‌ای که تا همین یک لحظه‌ی پیش به صندلی چوبی جن‌گیری بسته بودند، طناب‌ها را پاره کرده و پای پسر کوچکشان را به سمت خود می‌کشید؛ چهره‌اش گلگون شده بود و هما از چشمان سفید شده‌اش می‌توانست بفهمد که هر لحظه برای نجات زن فلک‌زده و پسر بیچاره‌اش دیرتر می‌شود.
- ای وای بچه‌م!
حتی جادوی قوی‌ای مثل عشق مادرانه هم نمی‌توانست بر نیروی دستان سعید غلبه کند. چشم‌های مشکین سعید فقط به کشیده شدن پسرش روی زمین میخکوب شده بود و می‌دانست نباید بگذارد هما از جایش تکان بخورد.
- ولم کن! داره بچه‌مو می‌بره سمت بالکن! اگه پرتش کنه توی حیاط چه خاکی به سرم بریزم؟
و باز هم سعی کرد دست‌های شوهرش که از آفتاب سوزان تابستان پیش هنوز سیاه بود را از روی شانه‌هایش بردارد. صدایش چیزی بین گریه و فریاد بود و چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
آن‌ها عهد شکسته بودند و پسرشان تاوان این را پس می‌داد؛ مانند تمام گناه‌کاران تاریخ و پسرهای کوچک شور بختشان؛ مانند تمام بچه‌هایی که به دنیا آمده‌اند تا برای معصیت پدر و مادرشان عذاب بکشند و به‌جای آن‌ها ضجه بزنند؛ بچه‌ها از گریه سرخ شوند و پدر و مادرشان از خجالت.
کبوتر بغض زندانی در گلویش آرزوی پرواز داشت، اما کلید قفسش در دستان سعید پنهان شده بود؛ با این حال هنوز می‌توانست اثرات در قفس بودن بغض را در صدایش حس کند.
- باید همین‌جا بشینم و بذارم شکنجه‌ش کنن؟
سعید وقتی دید هما دیگر تهاجمی نیست و عشق مادرانه، چشم‌هایش را کور و گوش‌هایش را کر نکرده، او هم سلاح اخم و خشونتش را بی‌صدا غلاف کرد. دستش را از روی شانه‌های افتاده‌ی هما برداشت و به اشک لرزان در چشمانش خیره شد.
- مجبوریم. اگه بریم توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
عاجزانه چند متر دورتر از درب روی زانوهایش فرود آمده و لب و دهانش را با ته‌مانده‌ی زنجیر اسارتش قفل کرده بود. خودش را مانند مادرانی می‌دانست که بچه‌هایشان را از شدت فقر جلوی پرورشگاه می‌گذارند؛ اما در زندگی او نه خبری از فقر بود و نه از پرورشگاه. ثروتمندترین خانواده‌ی روستا و فقر؟ در زندگی او و فرزندانش فقط خبر از غل و زنجیری نامرئی بود که آن‌ها را در نهایت به دیدار اربابشان می‌رساند؛ اربابی که این بندگان ساده‌لوحش حتی نمی‌دانستند در صف اول نماز پلیدی پشت سر او ایستاده‌اند.
مرد مو خاکستری‌ای که اکنون با یک سیگار آتش درونش را خاموش می‌کرد، هرگز دخترش را مثل هما با حرف‌هایش طلسم نکرده بود، نه؟ او نمی‌توانست پای نازنین را هم در غل و زنجیری شیطانی ببندد. نازنین هر طور شده برادرش را از دست آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
همان درب چوبی‌ای که با هر نسیم کوچکی باز و بسته میشد، حالا حتی یک میلی‌متر هم جا‌به‌جا نمی‌شد؛ اما در وجود نازنین هیچ روزنه‌ای برای ورود نورهای دلگیر ناامیدی وجود نداشت. همان‌طور که زیر چشمی به نیما خیره شده بود، درب را به سمت خودش می‌کشید و گاهی به پدر و مادرش نگاه می‌کرد؛ این‌قدر در دنیای متعفن خود غرق شده بودند که بعید می‌دانست حتی متوجه این چند ثانیه‌ای که او با دسته‌ی آهنی درب کشتی می‌گرفت شده باشند.
شاید به یک دقیقه هم نرسید که نازنین میانه‌ی تلاش‌های نافرجامش متوجه چیزی شد. برادرش دیگر دست و پا نمی‌زد. پلک‌های نیمه‌بازش را به نازنین دوخته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. از زخم‌هایی که صورتش به غنیمت برده بود، قطره‌های خون به آرامی راه خود را تا پایین چانه‌اش می‌یافتند. دست‌هایش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
هما و سعید را می‌دید، صدایشان را می‌شنید، نگرانی و وحشتشان را حس می‌کرد؛ اما می‌توانست مانند آن‌ها از شدت وحشت گریه کند؟ معلوم است که می‌توانست؛ اما نه برای وضعیت برادرش، نه برای نیروی شیطانی‌ای که روی گونه‌ها و قفسه‌ی سینه‌اش نقاشی‌هایی با آب‌رنگ خون کشیده بود و نه برای کابوسی که در آن می‌زیست؛ او برای خودش وحشت کرده بود، فقط برای خود خودش!
- سراغ منم میان! سراغ منم میان!
نازنین از شدت وحشت نفس‌نفس می‌زد و اشک می‌ریخت؛ چون وقتی چند ثانیه به صورت برادرش چشم دوخت، به‌جای چهره‌ی او، صورت گرد خودش را دید که کنار نرده‌های زنگ‌زده‌ی بالکن مانند یک جسد خوابیده بود. خبری از برادرش نبود. فقط جسد خونین او بود. حالا که دیگر می‌دانست تمام این اتفاق‌ها ممکن بود برای خودش بیفتد، وحشت واقعی را حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
کفش‌های صورتی‌فام پاشنه‌بلندش روی سرامیک‌ها ضرب گرفته بود و بی‌اختیار نوک ناخن‌هایش را می‌جوید. نگاهش را به سبیل‌های خاکستری مرد رو‌به‌رویش دوخته بود؛ عجب شباهت نفس‌گیری با پدرش داشت؛ همان سبیل دسته‌دار، همان لبخند پیچیده و حتی همان نگاه خونسرد. انگار یک نسخه‌ی میان‌سال از پدرش پشت این میز ارزان‌قیمت چوبی نشسته بود و با تلفن صبحت می‌کرد. شباهت عجیب آن مرد با پدرش در هر بار دیدارشان باعث میشد عادت مضطربانه ناخن جویدنش عود کند.
وقتی مکالمه‌ی مرد به صحبت‌های پایانی رسید، تپش قلبش شدت گرفت و هجوم خون به صورتش را حس کرد. دلش نمی‌خواست ضرب گرفتن پایش بر روی سرامیک‌ها را متوقف کند، فکر می‌کرد با این کار اضطرابش را تخلیه می‌کند؛ اما خشکی بی‌امان دهانش نشان می‌داد این روش آن‌قدرها هم موثر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,228
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
کم‌حوصلگی مفرطی که در نگاه خاکستری مرد موج میزد با شنیدن لحن تند نازنین رنگ باخت. چشم‌های ریزش از پشت عینک دایره‌ای شکلش، گرد شدند و ابروهایش به شدت بالا پریدند.
- حالتون خوبه خانم کریمی؟ مطمئنید حافظه‌تونو از دست ندادید؟
دیوار حق به جانبی نازنین با این لحن متحیر آن مرد فرو ریخت. تا چند لحظه‌ی پیش مانند یک ماده‌شیر منتظر کوچک‌ترین عذر و بهانه‌ای بود تا گلویش را بدرد، اما با این جمله‌ای که مرد بر زبان آورد، ویروس سردرگمی دوباره چشمان خرمایی‌رنگش را دردمند کرد. لب‌هایش به هم دوخته شدند و منتظر ماندند تا مرد توضیحی برای این تعجب بی‌اندازه‌اش بیاورد.
- یادتون نمیاد؟ شما خودتون از ما خواستید برادرتون رو طبقه‌ی آخر که سال‌ها متروکه بود و هیچ بیمار دیگه‌ای توش بستری نمیشد بستری کنیم.[تن صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا