- تاریخ ثبتنام
- 14/12/19
- ارسالیها
- 1,220
- پسندها
- 34,228
- امتیازها
- 60,573
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
33
- نویسنده موضوع
- #11
پلک چشمهایش را از شدت غم روی هم فشرد و لبهی بالکن را از شدت خشم؛ غم از سرنوشتی که برای برادر کوچکش نوشته شده بود، از نحسیای که عاقبت گریبانش را گرفت، از همان نحسیای که نیما هرگز تقصیری در آن نداشت؛ او هنوز هم همان پسر پنجسالهای بود که هرگاه شبها از شدت ترس کنار نازنین میخوابید، دیگر نه کابوس میدید و نه بختک به جانش میافتاد؛ آن روح زخمی در کالبد یک جسم هجده ساله همان برادر کوچکش بود؛ همانقدر معصوم و بیپناه.
زن وحشتزدهی پشت خط وقتی جوابی از نازنین نشنید، با صدایی مردد به حرفش ادامه داد؛ مردد نه از حقیقت داشتن حرفی که میزد، بلکه از اینکه نکند اکنون دارد با یک جسم بیهوش حرف میزند و نازنین از شدت غم غش کرده باشد!
- اما ماجرا فقط به خودکشی نافرجام ختم نمیشه!
و خشمگین بود از...
زن وحشتزدهی پشت خط وقتی جوابی از نازنین نشنید، با صدایی مردد به حرفش ادامه داد؛ مردد نه از حقیقت داشتن حرفی که میزد، بلکه از اینکه نکند اکنون دارد با یک جسم بیهوش حرف میزند و نازنین از شدت غم غش کرده باشد!
- اما ماجرا فقط به خودکشی نافرجام ختم نمیشه!
و خشمگین بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش