متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 6,512
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #91
- می‌دونم که تو پاکی عمو جون، به مردونگی و غیرتت شک ندارم. جنس تو با مادرت فرق داره، از خون و پوست خودمونی، ولی دیروز خودم شنیدم که سوگول داشت با مزخرفاتش، مغز هوردخت رو شستشو می‌داد. خدا می‌دونه قبلاً بهش چی گفته که این دختره‌ی خیره سر همچین بلایی سر خودش و آوش آورد. الانم که هرچی من و مادرش ازش خواهش و تمنا کردیم که آوش رو ببینه، پاش رو کرده توی یه کفش میگه نمی‌تونم، مریضی رو بهانه کرده و میگه هنوز حالم مساعد نیست!
سرم را که مثل ظرفی پر از آهن سنگین شده، از سینه‌اش جدا می‌کنم و با صدایی گرفته و محزون می‌گویم:
- می‌دونم، شما بزرگ من هستید ولی بهت حق میدم من رو مقصر بدونی، واقعاً حق هم دارید ولی به روح آقا جون، من از هیچی خبر نداشتم. کتمان نمی‌کنم که هوری رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #92
در که باز می‌شود، انگار دروازه جهنم را به رویم گشوده‌اند. دلم از نگاه پر بغض زن عمو و پر شماتت عمو، می‌لرزد. زن عمو تا چشمش به عمه و رها می‌افتد، بر سرش می‌زند و گریه سر می‌دهد. عمه او را به آغوش می‌کشد. چشمان خودش هم اشک دارد و صدایش پر از بغض است وقتی که می‌گوید:
- یا الله، صبرمون بده.
چنان بی‌قرارم که با دندان به جان پوست‌های خشک شده لبم افتاده‌ام تا شاید بتوانم بی‌قراری پدر و ناله‌های عمو را وقتی در آغوش هم هستند، تاب آورم. در یک چشم به هم زدن خانه مبدل به غم‌کده‌ای می‌شود که هرکسی در گوشه‌ای از آن می‌نالد و اشک می‌ریزد.
زیر شانه‌های عمو علی را می‌گیرم و همراه پدرم او را به نشیمن می‌رسانیم. روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشیند و از فروغ یک لیوان آب خنک طلب می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #93
عمو پر سوز و پر گلایه نگاهم می‌کند، یک نگاه سرسری و سرشار از غم هم به آوش که صورتش خیس از اشک است، می‌اندازد و سری تکان می‌دهد و به پایش می‌زند و می‌گوید:
- از آقازاده‌هات بپرس! آی دنیا! آی دنیا، یه روز اومدم این جا هوردخت رو پیشت امانت گذاشتم، گفتی مثل تخم چشمم مراقبشم، الان کو هوری من؟ گفتی می‌خوام عروسم بشه، گفتی ضامن آوش خودتی، پس چی شد؟ پارسال پلیس گفت مرگ بچه‌ام خودکشی بوده و پرونده بسته‌ست، حالا میگن قتل بوده و دارن دنبال قاتل می‌گردن. آخه داداش، خودت بگو من چطوری آروم بگیرم و باور کنم قاتل بچه‌ام پسر تو باشه و جایی که هوری زندگی می‌کرده پاتق کسی بشه که معلوم نیست کیه و چرا این جاست؟
بابا، قصد جواب دادن دارد که دستم را به نشانه سکوت و اعتراض بالا می‌برم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #94
از قبل این که آوش، با صدای فریادش از زن عمو بخواهد تا گریه و زاری‌اش را تمام کند، هر لحظه منتظر بودم صبرش تمام شود و از همان فاصله کمی که با او و عمه دارد، در برابر گریه و زاری‌شان عکس العمل نشان دهد. عمو که حرفش تمام می‌شود، صبر آوش هم به پایان می‌رسد، اشکش را با کف دست پاک می‌کند و ناگهان فریاد می‌کشد:
- اَه، بسه دیگه، پس گریه و زاری‌تون واسه هوری نیست، می‌خواستید بگید کیارش قاتل هوردخته؟
چند قدم جلو می‌آید و با فاصله کمی از من و عمو می‌ایستد و بی اعتنا به من و بابا، اخم‌هایش را درهم می‌کشد و می‌گوید:
- آره عمو؟ با معرفت تو این همه راه اومدی که بگی بچه برادرت قاتله؟ دست شما درد نکنه، هم مزد بابام رو دادید، هم حساب من رو بابت بلایی که سرم اومده و به خاطر حیثیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #95
- تو داماد من بودی. شوهر که هیچ خیر سرت پسر عموش که بودی، چرا وقتی فهمیدی داداشت به ناموست نظر داره، جمع نکردی بیای تبریز؟ نگو نمی‌دونستی که هیچ جوری باورم نمی‌شه!
حرف زن عمو که تمام می‌شود، حس می‌کنم از بالای بلندترین نقطه جهان، سطلی از سرب داغ بر سرم ریختند. دست‌هایم از روی بازوهای ستبر آوش، سر می‌خورد و سرم را پایین می‌اندازم تا چشمم در آن چشمان تیله‌ای و براق باز نشود. صدای نفس‌های بلند آوش، در گوشم درست شبیه صدای طوفان در اتاقکی مخروبه و خالی، شنیده می‌شود. روی نگاه کردن به هیچ کس را ندارم. زن عمو با بی‌رحمی آبرویم را با همان یک جمله به تاراج برده بود!
قبل از هر عکس العملی، عموست که از کوره در می‌رود و سمت زن عمو پا تند می‌کند و تا بخواهد به خودش بجنبد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #96
***
آوش
صلاة ظهر، خسته از کار روزانه خودم را به باشگاه سدنا می‌رسانم تا با هوری راهی خانه شویم. ماشین را رو به روی باشگاه پارک می‌کنم و منتظر می‌مانم. اما انتظارم زیاد طول نمی‌کشد و از دور، می‌بینمش که همراه سایه از باشگاه بیرون می‌زنند، سروش پشت سرشان همان طور که مشغول ور رفتن با گوشی آیفنش است، روان شده و هیچ توجهی به اطراف ندارد. از این سوی خیابان، دو بوق کوتاه می‌زنم ولی متوجه حضورم نمی‌شوند. سرم را از شیشه بیرون می‌آورم و صدایش می‌کنم:
- هوری؟ هوری خانم؟
سایه، زودتر از هوردخت مرا می‌بیند و برایم دست تکان می‌دهد، با دیدنم، هر سه از خیابان رد می‌شوند و خودشان را به من می‌رسانند. تا هوری را می‌بینم، به رسم عادت چهار انگشتم را به شقیقه می‌زنم و سلام می‌دهم، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #97
- آهان، آفرین دخترِ خوب، حالا درست شد.
قبل از این که سروش پا به رکاب ماشین بگذارد، سرش را به سوی سایه که دوشادوش هوردخت ایستاده و خنده‌ی ریزی به لب دارد، می‌گرداند و می‌گوید:
- با شما هم بودم ها، تشریف ببرید لطفاً عقب بشینید سایه خانم.
هنوز سوار ماشین نشده که در را با دست نگه می‌دارم تا مانع باز شدن کاملش شوم و بعد با لبخندی موزیانه می‌گویم:
- کجا جناب؟
- هان؟
- هان؟ آهان! این صندلی، لُژ اختصاصی هوردخت خانومه، شرمنده جونم، باید تشریف ببرید عقب!
با دیدن قیافه‌ی آویزان سروش موقع پیاده شدن، صدای خنده‌ی هر سه‌مان بالا می‌رود. هوردخت، موقع نشستن در صندلی جلو، ابرویی بالا می‌اندازد و به نشانه تشکر، لبخند شیرینی می‌زند، از همان لبخندهایی که چال گونه‌اش را عمیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #98
***
سدنا
همه چیز به هم ریخته است، بیشتر از همه، انگار کیارش است که هرچه می‌کوشد خودش را از این باتلاق بیرون بکشد، بیشتر فرو می‌رود.
کافه بهار، در سکوت فرو رفته، اینجا، در روزهای سخت تنهایی، پاتق همیشگی‌ام بوده و هست. یک فنجان شکلات داغ سفارش می‌دهم و منتظر می‌مانم، علیار، رو به رویم نشسته، او هم شکلات داغ سفارش داده و با خنده‌ی بامزه‌ای که گوشه‌ی لبش نشانده و شوقی کودکانه در حالیکه هیکل درشتش را از پشت میز به سویم جلو می‌کشد، می‌گوید:
- می‌بینی سدنا؟ خیلی حال میده آدم پول داشته باشه و بیاد اینجور جاهای باکلاس قاطی پولدارها بشینه و سفارش بده واسش از این خوردنی‌ها بیارن که اسم‌های عجیب و غریب دارن، مگه نه؟
به چشمان درشت و میشی رنگش نگاه می‌کنم که به قدری زلال‌اند که انگار از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #99
با دست‌های چاق و سفیدش، مچ دستم را قبل از این که وارد کوله پشتی‌ام شود، محکم می‌گیرد و چشمانش را تنگ می‌کند و می‌پرسد:
- با همه آره با ما هم آره؟
- چی می‌گی؟ می‌خوام یه کم از بدهی‌ام رو بدم؟ آره چیه؟
پوزخند می‌زند.
- از کی تا حالا؟ تو گورت کجا بود که کفنت باشه، والا اون وقت که ماهی خداتومن از اون باشگاهت در می‌آوردی، پدر من در می‌اومد تا ازت پول بگیرم، اون وقت می‌شه بگی حالا پول از کجا آوردی که حاتم‌بخشی می‌کنی؟
ن
گاه مختصری به صورت گرد و چشمان بادامی علیار می‌اندازم. از بچگی عادت کرده‌ام دائماً سایه‌اش را بالای سرم ببینم. حضورش را حس کنم و او تنها مرد زندگی‌‌‌ام باشد و هر مرد دیگری را با او مقایسه کنم. شاید دلیل دل سپردنم به آوش هم همین بود. آوش، شبیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #100
این‌طور حرف زدنش بیشتر نگرانم می‌کند و می‌پرسم:
- خب پس چی؟
- هیچی، دِ واسه همون برادریه الان اینجام دیگه!
- پس بدهی‌ام چی می شه؟ می‌خوای بهم مهلت بدی؟
با لحن خاصی می‌گوید:
- مهلتم می‌دم، دیگه چی؟
با تردید می‌گویم:
- تا کی؟
- وقت گل نی، شیش ماهه‌ای تو مگه دختر؟ حرف از دهن آدم در نیومده قاپش می‌زنی.
یک لبخند ساختگی بر لبش می‌نشاند. کمی روی صندلی‌اش که حس می‌کنم برای هیکل درشت و چاقش، جا کم دارد، جابه‌جا می‌شود و ادامه می‌دهد:
- من و تو هم‌سن و سالیم. باهم بزرگ شدیم. به قول خودت داداشت هستم. پس رودربایستی با هم نداریم. شنیدم چه بلایی سر باشگاهت اومده که به قول خودت پلمپ شده، تو هم که مجوزی نداشتی که بتونی بری دنبال کارهاش، پلیس هم ظاهراً بهت شک کرده. لابد به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا