متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 6,509
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
- دیوونه شدی، داری چرت و پرت میگی، می‌دونی اگر پلیس بفهمه چی میشه؟
آه سردی می‌کشم.
- واسم مهم نیست.
از جا بلند می‌شود و شلوار خاکی‌اش را می‌تکاند و قاطعانه می‌گوید:
- اتفاقاً خیلی هم مهمه، هویت هرکسی مهمه دیگه، چه طور ممکنه مهم نباشه، دو شخصیته که نیستی، یا شاید هم هستی و ما خبر نداریم، شب‌ها دکتر جکیل، روزها آقای هاید، آره؟ نه بابا تو از اونم حالت بدتره، یارو حداقل هر دو شخصیتش مرد بودن، تو سدنا و مازیار رو داری باهم بازی می‌کنی، چی میزنی؟اوضاعت بد جور خرابه، به نظرم ساقیت رو عوض کن!
قاه‌قاه می‌خندد و من هم‌چنان سر به زیر انداخته‌ام. شاید اگر از گذشته و زندگی تلخم خبر داشت به حال زارم این طور نمی‌خندید. در خنده تمسخرآمیزش کابوس شب و روزهای گذشته با من دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
چشمانش را تنگ می‌کند و با اخم می‌پرسد:
- چی گفتی؟!
کمی مِن و مِن می‌کنم. برای حرفی که می‌خواهم بزنم بسیار مردد هستم اما فهمیدن ماجرای مازیار توسط او، راهی جز گفتن حقیقت برایم باقی نگذاشته است.
- من... من، من می‌دونم که هوردخت دلش جای دیگه گیر بود!
هنوز جمله‌ام تمام نشده، به خروش می‌آید. یقه هودی‌ام را محکم چنگ می‌زند و آن را می‌فشارد. با خشم به چشمان از حدقه بیرون زده‌ام نگاه می‌کند و فریاد گونه می‌گوید:
- دلش کجا گیر بود؟ هان؟ کجا؟!
سعی می‌کنم با قدمی که به عقب برمی‌دارم کمی یقه‌ام را از چنگش آزاد کنم و یا حداقل از فشاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
دیدن چهره غم‌زده‌اش به دلم آتش می‌زند. کاش لال می‌شدم و از آنچه شنیده بودم حرفی نمی‌زدم. اصلاً کاش آن روز فضولی‌ام گل نکرده بود و هیچ کدام از حرف‌های هوردخت را نشنیده بودم. برای غرور خرد شده آوش، مثل عزیز از دست داده‌ها، جلوی پایش زانو می‌زنم و با حالتی زار، طلب بخشش می‌کنم.
- معذرت می‌خوام اگه ناراحتت کردم، من فقط یه بار از هوری شنیدم که...
فوری سرش را بالا می‌گیرد و انگشتش را روی بینی‌اش می‌فشارد و می‌گوید:
- هیس! جان مادرت هیچی نگو، نمی‌خوام بیشتر از اینی که هستم توی این لجن فرو برم.
آب دهانم را با غمی تلخ که به کامم نشسته فرو می‌دهم. دلم می‌خواهد برای نم اشکی که بر گونه‌اش زده، زار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
***
واسه چی انقدر ترسیدی؟ چته تو؟
آب دهانم را به زحمت قورت می‌دهم و از دنیایی که در آن غرق شده‌ام، بیرون می‌آیم و پر تشویش می‌پرسم:
- نترسم؟ چطوری؟ میشه مگه؟ نشنیدی کیارش در مورد قاتل و مجازاتش چه طوری کنایه زد؟
با کلافگی کف دستش را روی موهای کوتاهش می‌کشد و چرخی با پاشنه پا می‌زند و آهسته به پیشانی‌اش می‌کوبد و می‌گوید:
- هیچی عوض نشده، هنوز همه چیز به نفع ماست، این ترس و دستپاچگی تو فقط رفته روی مخم، بس که تابلویی! من یه بار پشت پنجره اتاقم ازت آتو گرفتم تو هم قبول کردی کمکم کنی ولی نخواستم فقط به این دلیل که من ماجرای مازیار رو می‌دونم بهم کمک کنی، اومدم خونه باغ و باهات رک و راست حرف زدم، توأم قبول کردی کمکم کنی، مگه ازت سوء استفاده کردم که این جوری حق به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
***
آوش
زیر چشمی همان طور که فرمان اتومبیل را به سمت کوچه می‌چرخانم، به کیارش که در تمام مسیر ساکت است و خیابان را تماشا می‌کند، نگاهی می‌اندازم و لبخند موزیانه‌ای بر لبم می‌نشیند. دستی به شانه کیارش می‌زنم و سکوت را می‌شکنم:
- به چی فکر می‌کنی؟ پَکری؟
کف دستش را به پیشانی می‌مالد و آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید:
- واسم عجیبه، چرا من؟ هرچی فکر می‌کنم، من با نشونه‌هایی که پلیس از قاتل می‌داد زمین تا آسمون فرق دارم؛ پس واسه چی من رو بازداشت کردن؟ فقط به خاطر بوی عطرم؟!
دوباره یادم می‌افتد که چقدر از بوی این عطر متنفرم! دست من بود تمام شیشه‌های آن را می‌خریدم و یک‌جا در دستشویی خالی‌شان می‌کردم. اخم‌هایم را در هم فرو می‌برم و ماشین را کنار دیوار خانه پارک می‌کنم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #86
چه سؤال احمقانه‌ای، از تزئینات گرفته تا هدیه‌ مخصوصی که از طرف هوردخت تدارک دیده شده و مرخصی‌های گاه و بی‌گاه کیارش، همگی فریاد می‌زند که تمام مدت مشغول آماده کردن سور و سات جشن امشب بوده!
هوردخت که با آن پیراهن لمه شنی‌اش کنار او می‌ایستد، برای لحظه‌ای قلبم انگار از حسادت در حال ایستادن است. ‌‌اصلاً چرا باید هدیه شب تولدم یک شیشه از عطری باشد که رایحه‌اش مخصوص کیارش است؟ به شیشه کریستالی عطری که در دست هوردخت می‌درخشد و در حال پیش‌کش کردن به من است، خیره می‌شوم و ناخواسته به یاد تصادف شب عقدکنان و اتفاقاتی که افتاده بود می‌افتم.
***
در حالتی بین خواب و رویا و در حالی که هنوز پلک‌‌هایم سنگی می‌کند، با زحمت چشم می‌گشایم و اولین تصویری که مقابلم می‌بینم، چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #87
کیارش
پچ‌پچ‌هایم با عمه، انگار توجه همه، مخصوصاً آوش را به سمت ما جلب کرده. خودم را روی صندلی که نشسته‌ام کمی جا به جا می‌کنم و بیشتر به عمه نزدیک می‌شوم و زیر گوشش آهسته می‌گویم:
- به هر حال من هرچی که بود و نبود در مورد خودم و هوری به پلیس گفتم، بیشتر از این نمی‌شد مخفی‌کاری کرد.
عمه، لب ورمی‌چیند و با یک اخم مختصر، زیر لبی جوابم را می‌دهد:
- دِ اشتباه کردی دیگه عمه جون، پای آبروی بابا و داداشت وسط بود! تو که این همه مدت دندون رو جیگر گذاشتی، این چند وقت هم روش، علی و زنش بفهمن، داستان درست می‌شه واسه بابات!
- دیگه نمی‌شد نگم، پلیس به من شک کرده بود، از پریروز تا حالا بازداشت بودم، حالا جواب عمو و زن عمو رو چی بدم خدا می‌دونه.
- پلیس کارش رو بلده، خودشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #88
زیر چشمی نگاهی به آوش می‌اندازم که از وقتی به خانه رسیدیم، تمام حواسش نزد سدناست. گرچه تلاش می‌کند کسی متوجه او نباشد اما حالت دستپاچگی و پریشانی سدنا، گویای همه چیز است. عمه که دستش را نزدیک لب‌هایم می‌آورد، بوسه‌ای به دست چروکیده عمه می‌زنم و می‌گویم:
- خدا نکنه، از دست دادن دیگه واسه ما بسه. لااقل به خاطر بابام، شما دیگه از مرگ نگو، کمرش هنوز از این غم راست نشده، به خدا که غم دیگه واسمون بسه!
نگاه هردویمان بی‌اختیار سمت بابا کشیده می‌شود که سرش پایین است و به فکر فرو رفته و همان طور که روی مبل نشسته، پاهایش را روی هم انداخته و به حالت عصبی، پای زیرینش را مرتب تکان می‌دهد.
عمه، لب می‌گزد و سر تکان می‌دهد.
- آی داداش جان، بمیرم برات که مصیبت‌کش همه‌ی ما شدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #89
جرأت نگاه کردن به چشمان عمو علی و زن عمو را ندارم. من از نگاه پر حسرت عمو علی بدجور شرم دارم. از چشمانی که سال‌ها پیش در بیمارستان رازی تبریز به آن‌ها قول داده بودم تا نگذارم تار مویی از سر دخترش کم شود!
***
سرم را به دیوار سرد مقابل اتاق پذیرش ۱٠۲ که آوش در آن بستری‌ست، تکیه داده‌ام. چشمانم از شدت خستگی و بی‌خوابی دو شبِِ گذشته به حدی می‌سوزد که پلک‌هایم هر چند لحظه یک بار ناخداگاه به روی هم می‌آید.
حضور دستان نیرومندی که شانه‌هایم را لمس کرده، باعث می‌شود تا بی‌اختیار چشمانم را باز کنم. عمو علی، با لبخند تلخی که روی لبش خشکیده، آهسته شانه‌ام را می‌فشارد.
- عمو جون اگر خسته‌ای با زن عمو اینا برو خونه ما یه کم استراحت کن.
از زیر چشم، نیم نگاهی هم به عمه که لبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #90
- چی شده حرفی زده؟ کاری کرده؟
عمو، سری تکان می‌دهد و آهی عمیق می‌کشد. ناخواسته دلم از آهی که کشیده است می‌لرزد. به چشمانم طوری خیره شده که حس می‌کنم نگاهم در عمق نگاهش گم شده است و ناگهان پرسیدن یک سؤال، چهار ستون بدنم را به لرزه می‌اندازد.
- عمو جون تو دلت پیش هوردخت منه؟!
برای لحظه‌ای در و دیوار بیمارستان را مثل گرگ‌های درنده‌ای می‌بینم که قصد دریدن سینه‌ام را دارند. کسی انگار با چنگ، قلبم را از همان سینه‌ی دریده بیرون کشیده و جلوی چشمم تکه‌تکه‌اش می‌کند. نفس حبس شده در گلویم را مُقَطَع و بریده، بیرون می‌دهم. زبانم به حدی سنگین شده که در دهانم نمی‌چرخد.
سرم را به روی دستان عمو خم می‌کنم و می‌بوسمشان. به زحمت می‌پرسم:
- سوگول چیزی گفته؟
عمو علی، سعی می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا