متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 6,512
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #101
- من هیچ حرفی ندارم، یعنی چاره‌ای ندارم، ولی ترسیدم، اگر پلیس بفهمه چی؟ یکی از اون پسرها اگه بره ازمون شکایت کنه چی میشه؟
آوش، چانه‌اش را با انگشت کوچک می‌خاراند و همزمان به فکر فرو می‌رود و اندکی بعد با صدایی کاملاً آهسته می‌گوید:
- نترس سدنا، هیچ دلیلی نداره که کسی بخواد شکایت کنه. اونا انقدر ترسیدن که عمراً نمی‌رن سراغ پلیس، در ضمن این دیگه آخریشه بهت قول می‌دم.
لب‌هایم را می‌مکم و با چهره‌ای در هم می‌گویم:
- این آخری از همه بدتره، کیارش؛ برادرته. شما این جا به من پناه دادید، من چه طور می‌تونم خوبی شما رو این‌جوری با بدی جواب بدم؟ اصلاً تو واسه چی به کیارش شک داری؟
- شک ندارم، یقین دارم کار خودشه، کینه‌ی اونم مثل مادرش شتریه، سر این قضیه از ما بد کینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #102
- من که بهت گفتم دیگه چاره‌ای ندارم جز این که بهت اعتماد کنم و تا آخرشم وایسم. اما الان مشکل من نیستم، مشکل شریکمه.
ابروهایش بالا می‌پرد و با نگران می‌گوید:
- شریک؟ شریک دیگه چه صیغه‌ایه؟ تو به کسی از این ماجرا مگه حرفی زدی؟
- نه بابا، منظورم شریکم توی باشگاه‌ست. من که این همه پول نداشتم که بتونم همچین ملکی رو برای باشگاه اجاره کنم، مجبور بودم با یکی شریک بشم دیگه... .
- خب این چه ربطی به کارمون داره؟
- مثل این که اصلاً متوجه نیستی، باشگاه پلمپ شده، من یه مدته نمی‌تونم کار کنم، اجاره‌ام عقب افتاده، حتی پول آب و برق اونجا هم توی این چند وقت نتونستم پرداخت کنم، خب اونم دیده خبری از من نیست، رفته باشگاه و همه چیز رو فهمیده الانم دنبال پولشه.
آوش، پوزخند می‌زند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #103

کیارش یک طور خاصی نگاهم می‌کند، پیش‌دستی می‌کنم و می‌گویم:
- والا اون عطری که میگن قاتل به قربانی‌ها می‌زنه، خداتومن قیمتشه. اصلاً به جیب ما نمی‌خوره، ما از این پولا نداریم بخوایم عطر فلان تومنی بزنیم به خودمون، چه برسه این که عطر رو بزنیم به مقتول. تازه مازیار مگه چه دشمنی با بچه‌های باشگاه داشته که بخواد همچین کاری بکنه؟ بالاخره انگیزه هم مهمه دیگه مگه نه؟
ناباورانه ابرو بالا می‌دهد:
- چی بگم والا؟ من به مازیار شک ندارم، ولی موندم چرا پلیس نمی‌تونه این آدم رو پیدا کنه؟ به نظر اونقدرها هم باهوش نمیاد، بالاخره باید یه جایی یه ردی از خودش بذاره، همین عطر؟ شاید اصلاً برای رد گم کردن باشه... نمی‌دونم من که دیگه گیج شدم، فقط خسته‌ام. دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #104
کیارش، یک طور عجیبی نگاهم می‌کند که برای لحظه‌ای ته دلم خالی می‌شود، کمی جلوتر می‌آید و با لحن محکمی می‌پرسد:
- اسم و آدرسش؟
کمی مکث می‌کنم. برای آدرس دادن هنوز مردد هستم اما کیارش چنان قاطعانه نگاهم می‌کند که راه بر روی همه تردیدهایم می‌بندد، سعی می‌کنم دست به سرش کنم اما با همان قاطعیت دفعه قبل می‌پرسد:
- یه اسم یا آدرس به من بده، فقط یه اسم بگو و خلاصم کن، چرا هیچی نمی‌گی؟ الان اگه حرفی نزنی شاید فردا دیر باشه، پای حیثیت و آبروی هوردخت وسطه، خواهش می‌کنم اگر چیزی می‌دونی قبل از هر کسی به من بگو...
با مِن‌مِن می‌گویم:
- آخه من مطمئن نیستم، فقط گهگاهی از وسط پچ‌پچ‌هاش با سایه و بقیه، یه چیزهایی دست و پاشکسته حالیم می‌شد ولی نمی‌دونم چقدر درسته...
از این که نگاهش کنم، شرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #105
کیارش
***
از شیشه مه‌گرفته‌ی ماشین آوش، نگاهی به خیابان باران زده‌ی ولیعصر می‌اندازم. قطرات درشت باران پاییزی پشت هم و سیل‌آسا بر شیشه می‌کوبد و دلم را لبریز از قصه می‌کند. کاش مجبور به کاری که دلم نمی‌خواهد انجامش دهم نبودم!
آوش، آهسته، تنه‌ای به کتفم می‌زند و با لبخند خاصی می‌گوید:
- بدجوری توی لاک خودتی؟ خبریه؟
نیم نگاهی به عابرانی که در پیاده‌رو خیابان خیس و باران‌خورده، با سرعت از کنار هم عبور می‌کنند، می‌اندازم و با بی‌میلی، شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- لندن هنوز خیلی کار داشتم، اگه بابا اصرار نمی‌کرد، به این زودی برنمی‌گشتم. همه کارها انگار اونجا بهم گره خورده، فکرم رو درگیر کرده.
آوش، پوزخند دندان نمایی می‌زند و می‌گوید:
- اووه، کی می‌ره این همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #106
با کمی عصبانیت از ماشین پیاده می‌شوم و بلافاصله قطرات درشت و بی‌امان باران، بر سر و صورتم می‌کوبد. سوگل ماشینش را با فاصله کمی از ماشین آوش و پشت سر آن، کنار جدول پارک کرده اما به ماشین که می‌رسم، به حدی خیس شده‌ام که از نوک موهایم آب می‌چکد.
آهسته، درب جلو را باز می‌کنم و کنارش می‌نشینم. سوگل، به محض دیدنم سریع، چند دستمال از بسته‌ی دستمال کاغذی که داخل داشبورد دارد، بیرون می‌کشد و با حالتی خاص می‌گوید:
- بگیر سر و صورتت رو خشک کن تا سرما نخوردی.
بی‌تفاوت به حرفش، دستش را پس می‌زنم و با تکان دادن سر می‌پرسم:
- واسه چی دنبال ماشین آوش راه افتادی و تعقیبمون می‌کنی؟
تند و تیز و با اخم نگاهم می‌کند و همان طور که مشغول خشک کردن صورتم با دستمال‌هایی که در دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #107
به عمارت پدری که می‌رسیم، بارش باران اوج گرفته است. آوش ماشین را پارک می‌کند و به محض پیاده شدن، ساعدش را روی پیشانی سرپناه می‌کند و همان طور که به سوی عمارت می‌دود، می‌گوید:
- عجب بارونی شد، سیل داره می‌یاد انگار. کیا، بُدو تا زیاد خیس نشدی بیا...

از ماشین که پیاده می‌شوم، بی‌اختیار به سوی خانه باغ گردن کج می‌کنم، گویی بی‌آنکه بخواهم نگاهم به آن سمت پرواز می‌کند. بی‌درنگ چشمانم را می‌بندم و زیر لب «استغفراللهی» می‌گویم و به طرف عمارت می‌دوم. زیر طاق ایوان بزرگ عمارت نفسی تازه می‌گیرم و با پشت دست، پیشانی خیسم را از قطرات درشت باران پاک می‌کنم. بی اراده آه می‌کشم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #108
آوش، دور استخر می‌چرخد و زیر باران هوار می‌کشد!
مثل تیری که از چله کمان در رفته باشد به سوی حیاط می‌دوم. آوش، تا چشمش به من می‌خورد بر سرش می‌کوبد و نامم را فریاد می‌زند:
- کیا... بدبخت شدیم، هوری...، هوری...
پریشان و دستپاچه مسیر دستش را که به استخر اشاره دارد، دنبال می‌کنم. از دیدن صورت کبود هوردخت و جسم نیمه‌جانش که روی سطح آب، معلق مانده، انگار دیگر خون به مغزم نمی‌رسد. بی‌درنگ به درون استخر می‌پرم و او را از آب بیرون می‌کشم. لحظاتی که هوردخت در آغوشم است و خیره به موهای خیس و لب‌های سفید شده و کبودش نگاه می‌کنم کند و کش‌دار به نظرم می‌آید. آوش با چشمانی اشک‌آلود بالای سرم ایستاده و هق‌هق می‌کند. لرزش خفیف اندام هوردخت به زیر دستم، در آن لحظه در بدنم مثل شوک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #109
از دور عمه سهیلا را می‌بینم که واکر به دست با آن هیکل فربه و قد کوتاهش درحالیکه سایه و سروش هر کدام یک طرف واکرش را گرفته‌اند، افتان و خیزان به سوی در ورودی می‌آیند و عمه سیمین پشت سرشان روان است. چند قدم به سمت آن‌ها بر می‌دارم ولی هنوز نمی‌دانم در برابر سؤالات احتمالی‌شان چه باید بگویم. نزدیک که می‌شوند، سلام می‌دهم و عمه در جوابم یک تای ابروی پرپشتش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
- الحمدلله، خوب شد منِ بخت برگشته بعدِ عمری پام رو از خونه گذاشتم بیرون، هنوز زیارت نکرده راهی بیمارستان شدیم، موقع عروسی و شادی ما اخی هستیم ولی این جور موقع‌ها عمه جان!
سروش، با اشاره دست مرا به سکوت دعوت می‌کند و آهسته در گوشم می‌گوید:
- هیچی نگو، ولش کن، امروز از صبح قاطی یه، یه ریز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #110
همه انگار با نگاهشان هزار پرسش ناگفته دارند و منتظر شنیدن هستند اما قبل از این که جوابی بدهم، عمه با حالت چشم و ابرو به من می‌فهماند که در حضور خواهرش، حواسم به جوابی که می‌خواهم بدهم باشد.
در جوابش سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- چیز خاصی نبود، من و آوش که از فرودگاه رسیدم خونه، همه چیز خوب و مرتب،آوش گفت شما رفتید امامزاده صالح واسه زیارت، غروب هم برمی‌گردید، منم رفتم یه چرتی بزنم و خستگی در کنم که یه هو توی خواب صدای داد و فریاد آوش رو از توی باغ شنیدم، خودم رو که رسوندم، دیدم هوری روی آب شناور مونده،آوش هم هول شده بود و فقط داد می‌زد،فوری پریدم توی استخر و از آب آوردمش بیرون،ولی خیلی آب خورده بود با زحمت تونستم ریه‌هاش رو خالی از آب کنم، هوش اومد اما سخت نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا