متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 6,401
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
چای و صحبت‌های گرم عمه، تا شب در خانه پا گیرم کرد. شب اما وقتی همه دور هم جمع بودیم و پدر از خاطرات گذشته‌اش با عمو علی حرف میزد، عمه، غرق در سکوت بود.
پدرم از شیرین کاری‌هایش و دستِ‌گل‌هایی که در بچگی با هم به آب داده بودند می‌گفت و هوردخت از ته‌دل می‌خندید. مثلاً اینکه چطور انبار آذوقه گوسفندان را حین بازی کردن، آتش زدند و از ترس تنبیه‌ شدنشان تا صبح در اصطبل اسب‌ها قایم شده بودند و عاقبت وقتی برای خوراک دادن به دام‌ها می‌آیند آن دو را در حالیکه از خستگی به خواب رفته بودند پیدا می‌کنند و از قضا کتک مفصلی هم نوش‌جان می‌فرمایند!
هوردخت از شدت خنده، اشکش سرازیر شده است و با همان حال می‌گوید:
- وای عمو جان، من نمی‌دونستم بابام وقتی بچه بوده انقدر تخص و سرکش بوده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
آوش، عزیز کرده‌ی عمه است و کسی در حضور او جرأت حرف زدن به آوش را ندارد.
- زبونت خار نداشت داداش جان، این نیشِ زبون رو از کی به ارث بردی؟ خودت جوونی نکردی؟ آقام خدا بیامرز یک بار نشد بگه علی فلانه و عطا بهمان، آقام با نون حلال بزرگمون کرد، جز ادب و احترام به همدیگه، یادم نمیاد چیزی یادمون داده باشه، ازت انتظار نداشتم خان داداش!
آوش، نفسش را تند بیرون می‌دهد. زیر چشمی نگاهی به هوردخت و رها که کنار هم نشسته‌اند، می‌اندازد و خیلی زود مسیر نگاهش را به سمت من تغییر می‌دهد. از جا بلند می‌شوم و قبل از اینکه پدر حرفی بزند به سوی آوش می‌روم.
- من خیلی خسته‌ام، اگر اجازه بدید، میرم استراحت کنم.
نگاهی به آوش می‌اندازم و می‌گویم:
- فکر کنم توأم خیلی خسته‌ای، جلسه امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
"آوش"
عشق، انگار زمان و مکان نمی‌شناسد. حتی سن و سال هم نمی‌فهمد. از کودکی عاشقش بودم، عاشق چشم‌هایی که به جای لب‌هایش می‌خندید، عاشق چال عمیق گونه‌هایش، عاشق موهای وز وزی و در هم گره‌خورده‌اش. سراپا عاشق بودم. من با ذره‌ذره وجودم از همان بچگی، وقتی کنار هم بازی می‌کردیم، عاشق هوردخت بودم و خاطراتش را در سینه نگه می‌داشتم تا سال بعد برسد و دوباره ببینمش. واقعاً نمی‌توانم بگویم کی و کجا این حس در دلم رخنه کرد. چیزی که می‌دانم این است من عاشق شده‌ام، عاشق یک دختر شهرستانی که پدرش مغضوب عمه بود!
هر سال بهار، وقتی اولین شکوفه بر روی درخت آلو می‌نشست، می‌دانستم که دیدار نزدیک است و دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
لب و لوچه‌اش انگار از شنیدن حرفم آویزان شد.
- دستت درد نکنه ولی عموجان دیشب گفتن که باید با آقا کیارش برم، الانم بیرون منتظر منه که برسونتم دانشگاه.
پوزخند می‌زنم. کیارش، همیشه و همه جا گل سر سبد محسوب می‌شود و خودش را نخود هر آش می‌کند تا هر روز بیشتر از قبل، محبوب دل بابا شود و لابد در حال پس دادن درس‌هایی‌ست که سوگل به او داده تا ویرانه‌ای که از پدرم باقی مانده را هم از آن خود کند!
- کیا باید بره دفتر هتل، امروز کار زیاده، ظهر هم خودش کلاس داره، نمی‌تونه بیوفته دنبال کار تو، خودم می‌برمت، کارت هم که تموم شد باهم برمی‌گردیم.
کیارش، ماشینش را جلوی لگسوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
دیدن عمه سهیلا، که پشت سر عمه سیمین، دست به سینه گذاشته و در حال قربان صدقه رفتن، به سوی ما می‌آید، لبخند عمیقی بر لب‌های هوردخت می‌نشاند.
- سلام عمه جونم.
- آی سنه قربان عمه جان، باشوا دونیم. «قربونت برم، دورت بگردم».
هوردخت، خودش را در آغوش عمه می‌اندازد.
- گویلوم ایستسر. «دلم برات تنگ شده».
عمه، او را غرق در بوسه کرده است.
- ماشاالله عزیز کرده‌ام، چقدر خوشگل شدی تو!
- عمه جون امروز دانشگاه ثبت نام کردم.
- شنیدم ناز دونه‌ی عمه، مبارکت باشه، به سلامتی، خانم دکتر بشی انشالله... .
از سادگی‌اش، خنده بلندی سر می‌دهم. عمه با اخم نگاهم می‌کند.
- هان؟ چیه غش رفتی؟ حسودی کردی؟!
- حسودی چیه؟ عمه جان، هوردخت معماری قبول شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
تا دهانم برای جواب دادنش باز می‌شود، عمه سیمین با لبخند شادی که بر لب دارد چند قدم به سویم بر می‌دارد و طوری نگاهم می‌کند که حرف از دهانم بیرون نیامده، بر‌می‌گردد.
- ناهار خوردی قربونت برم؟
- نخوردم، میل هم ندارم.
- میل ندارم که نشد، از صبح دوتا لقمه از صبحانه‌ات خوردی و رفتی تا الان، زبونم لال زخم معده می‌گیری، بیا بریم بگم فروغ واست غذا گرم کنه، فسنجون پختم، همون که دوست داری.
- فسنجون رو بدید این خاندان بزرگ السلطه تناول کنن بلکن راضی از اینجا تشریف ببرن، نرن پشت سرمون صفحه بذارن بعد هم بگن وظیفه‌شون بوده.
عمه مابین انگشت شست و اشاره‌اش را زیر دندان می‌گیرد و می‌گوید:
- زشته عمه جان، حالا اون بزرگتره یه حرفی زد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
«سدنا»
این باغ غم‌زده و دو عمارت مرموزش، بدجور ترس به جانم انداخته است. قصد «نه» گفتن و ترک کردن آن جمع را دارم اما نگاه منتظر آوش، برای گرفتن جواب، مثل مرهمی به روی زخمِ کاری دلم عمل می‌کند. زبانم در دهان قفل شده و همچون مسخ‌شده‌ای بی‌اراده، همه را نگاه می‌کنم. ماندن و اقامت در خانه باغ، جایی که هوردخت در آن ساکن بوده، برایم غیرقابل تصور است.
کیارش کاملاً به تصمیم آوش معترض است و من دلیل این اعتراض را خیلی خوب می‌دانم. خاطرات؛ موزیانه‌تر از هر موریانه‌ای از درون تو را خالی خواهد کرد وقتی نتوانی حرفی از آنچه در دلت می‌گذرد بر زبان آوری و تورا ذره‌ذره آب خواهد کرد وقتی این خاطرات، فقط و فقط مثل یک رازِ مگو در دلت پنهان باشد! و لابد آوش هم این را خوب می‌داند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
حوض کوچک و آبی رنگ وسط باغچه‌ی کوچکش، آنقدر خالی از آب مانده که در اثر سرما و گرما از چند جای مختلف ترک خورده و پر از گل و لای است. گل‌ها، شادابی آن سوی باغ را ندارند. به جز یاس سفیدی که شاخسارش روی دیوار افتاده، تقریباً وضع همه گیاهانِ اینجا همین است. نگاهی به تنه پهناورِ درخت گیلاسِ بی‌بار و بر باغچه می‌اندازم و با یک آه کوتاه، از کنار آن رد می‌شوم.
از یک دالان کوتاه و پهن می‌گذریم تا به در ورودی خانه باغ می‌رسیم. عمه سیمین کلید به در می‌اندازد و در، با صدای مختصری که از لولای آن می‌آید، باز می‌شود.
اولین چیزی که نظرم را جلب می‌کند، وجود مجسمه‌های مختلف است که روی برخی از آن‌ها پارچه سفید انداخته‌اند و بوم‌های نقاشی که اکثرشان نیمه‌کاره است.
به دیوار پذیرایی دنگال خانه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
عاقبت، عشق مرا پاگیر این سرای اندوه کرد. ماندن در جایی که به آن تعلق نداری مثل پوشیدن لباس تنگ و شیکی‌ست که به انسان حس خفگی می‌دهد و این همان حسی‌ست که با تمام وجود گرفتارش هستم. تنها دلیل من برای بودن و ماندن در این خانه طاعون زده، حضور آوش است. عشق، تنها چیزی‌ست که برای تمام لحظه‌های زندگی به من انگیزه ماندن و جنگیدن برای رسیدن به خواسته‌هایم را می‌دهد.
مجسمه‌های دست ساز هوردخت را یک گوشه از پذیرایی جمع کرده‌ام و رویشان را پوشانده‌ام. اما هر لحظه که چشمم به چرخ سفالگری و تابلوهایی که به دیوار آویخته، می‌افتد، گمان می‌کنم سربازانی با نیزه‌های آخته، به تنم زخم می‌زنند و قصد هلاک کردنم را دارند. مخصوصاً اشعار فروغ که زیر امضای او خودنمایی می‌کنند، انگار کنایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
یک قطره اشک، بی‌اختیار از گوشه چشمم به زمین می‌چکد. تنهایی او را با تمام وجودم حس می‌کنم. آوش، آنقدر تنهاست که حتی تمام اتاقش را عایق کرده تا صدای موسیقی‌اش را کسی نشنود. او حاضر نیست دردهایش را با کسی شریک باشد. باور اینکه او همان پسر تخس و سرحالی‌ست که تمام روز، وقتش را با شوخی و لوده‌گی می‌گذراند، کار دشواری‌ست. انگار شب‌ را با رنج تنهایی به روز می‌رساند، تا فردا، مرد دیگری باشد!
پنجره اتاقش را که می‌بندد، عجیب، احساس سرما می‌کنم. دیگر بیش از این طاقت ماندن ندارم و سمت خانه باغ، راه کج می‌کنم. خودم را روی تختخواب می‌اندازم و کلاه سویشرتم را از سر بر‌می‌دارم و در خود فرو می‌روم. صدای ضرباتی که به در می‌خورد، کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا