- ارسالیها
- 1,001
- پسندها
- 7,806
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #21
چای و صحبتهای گرم عمه، تا شب در خانه پا گیرم کرد. شب اما وقتی همه دور هم جمع بودیم و پدر از خاطرات گذشتهاش با عمو علی حرف میزد، عمه، غرق در سکوت بود.
پدرم از شیرین کاریهایش و دستِگلهایی که در بچگی با هم به آب داده بودند میگفت و هوردخت از تهدل میخندید. مثلاً اینکه چطور انبار آذوقه گوسفندان را حین بازی کردن، آتش زدند و از ترس تنبیه شدنشان تا صبح در اصطبل اسبها قایم شده بودند و عاقبت وقتی برای خوراک دادن به دامها میآیند آن دو را در حالیکه از خستگی به خواب رفته بودند پیدا میکنند و از قضا کتک مفصلی هم نوشجان میفرمایند!
هوردخت از شدت خنده، اشکش سرازیر شده است و با همان حال میگوید:
- وای عمو جان، من نمیدونستم بابام وقتی بچه بوده انقدر تخص و سرکش بوده،...
پدرم از شیرین کاریهایش و دستِگلهایی که در بچگی با هم به آب داده بودند میگفت و هوردخت از تهدل میخندید. مثلاً اینکه چطور انبار آذوقه گوسفندان را حین بازی کردن، آتش زدند و از ترس تنبیه شدنشان تا صبح در اصطبل اسبها قایم شده بودند و عاقبت وقتی برای خوراک دادن به دامها میآیند آن دو را در حالیکه از خستگی به خواب رفته بودند پیدا میکنند و از قضا کتک مفصلی هم نوشجان میفرمایند!
هوردخت از شدت خنده، اشکش سرازیر شده است و با همان حال میگوید:
- وای عمو جان، من نمیدونستم بابام وقتی بچه بوده انقدر تخص و سرکش بوده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش