- ارسالیها
- 1,001
- پسندها
- 7,806
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
سدنا:
داستان زندگی من درست از زمانی شروع شد که پای هوردخت به زندگی نصفه و نیمهام باز شد! تا قبل از اینکه باشگاه ورزشیام را افتتاح کنم، گمان میکردم به دنیا آمدهام تا زجر بکشم.
دو ساله بودم که مادرم از دنیا رفت، چون پولی برای عمل کلیهاش نداشتیم. از آن روزها، چیزی به خاطرم نمیآید، جز فقر و بدبختی! از مادرم و گذشتهها، هیچ تصویر ذهنی ندارم و پدرم را فقط وقتی کنار منتقل پر از ذغال مینشست و من زل میزدم به سرخی ذغالهایی که صدای چرق و چرقشان، بر لبهای کوچکم طرحی از لبخند مینشاند که بعدها جایش را با رد اشکهایم که روی صورتم جا میماند،عوض کرد. به یادم میآورم و البته یادگار تلخش که جای یک سوختگی عمیق پنج سانتی، روی...
داستان زندگی من درست از زمانی شروع شد که پای هوردخت به زندگی نصفه و نیمهام باز شد! تا قبل از اینکه باشگاه ورزشیام را افتتاح کنم، گمان میکردم به دنیا آمدهام تا زجر بکشم.
دو ساله بودم که مادرم از دنیا رفت، چون پولی برای عمل کلیهاش نداشتیم. از آن روزها، چیزی به خاطرم نمیآید، جز فقر و بدبختی! از مادرم و گذشتهها، هیچ تصویر ذهنی ندارم و پدرم را فقط وقتی کنار منتقل پر از ذغال مینشست و من زل میزدم به سرخی ذغالهایی که صدای چرق و چرقشان، بر لبهای کوچکم طرحی از لبخند مینشاند که بعدها جایش را با رد اشکهایم که روی صورتم جا میماند،عوض کرد. به یادم میآورم و البته یادگار تلخش که جای یک سوختگی عمیق پنج سانتی، روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش