متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 6,403
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
سدنا:
داستان زندگی من درست از زمانی شروع شد که پای هوردخت به زندگی نصفه و نیمه‌ام باز شد! تا قبل از اینکه باشگاه ورزشی‌ام را افتتاح کنم، گمان می‌کردم به دنیا آمده‌ام تا زجر بکشم.
دو ساله بودم که مادرم از دنیا رفت، چون پولی برای عمل کلیه‌اش نداشتیم. از آن روزها، چیزی به خاطرم نمی‌آید، جز فقر و بدبختی! از مادرم و گذشته‌ها، هیچ تصویر ذهنی ندارم و پدرم را فقط وقتی کنار منتقل پر از ذغال می‌نشست و من زل می‌زدم به سرخی ذغال‌هایی که صدای چرق و چرقشان، بر لب‌های کوچکم طرحی از لبخند می‌نشاند که بعدها جایش را با رد اشک‌هایم که روی صورتم جا می‌ماند،عوض کرد. به یادم می‌آورم و البته یادگار تلخش که جای یک سوختگی عمیق پنج سانتی، روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
سدنا:
کاش امید زندگی‌ام نشده بودی و می‌توانستم همه چیز را فراموش کنم و عشق تو را هم مثل باقی آرزوهایم در گورستان دلم دفن کنم و بشوم همان سدنای چند سال پیش که هیچ نگاهی دلش را به آتش نکشیده بود!
کاش مثل خوابِ خوش، که دیگر از چشمم پریده، عشقت از سرم می‌پرید. کاش این حس نیاز به دیدنت مثل خودت که دوری، از من آنقدر دور بود که در زندگی پر مشقّتم، گم می‌شد.
کاش از چشم‌هایت این همه آتش بر قلبم نمی‌نشست، اصلا کاش کور بودم و چشمم به چشمت نمی‌افتاد. قبل از دیدنت، آرزوهایم، یک گلستان بود ولی نگاهت، آتش شد و گلستانم را خزان گرفت و حالا من به سوگ آن باغِ خزان زده نشسته‌ام و به جای آرزو، فقط یک افسوس دارم، «ای کاش، ندیده بودمت! »...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
کیارش:
از وقتی تنها شده‌ام، سیاهی به تمام زندگی‌ام سایه انداخته. تمام آن خاطرات پیچیده در غبار را هر شب و هر شب در ذهنم مرور می‌کنم و به یک کلمه میرسم«خ**یا*نت»! چطور می‌توانم باور کنم عشق ما شروع نشده به بن بستِ خ**یا*نت رسیده باشد؟
وسط سیاهی‌های زندگی‌ام انگار یک دفعه، روزنه‌ای‌ پر از نور زلال به رویم باز می‌شود. آن وقت است که تپش‌های قلبم، درون سینه‌ام ریتم می‌گیرد و به گمانم دنیایی که فکر می‌کردم برای من به آخر رسیده، مرا به یک جاده جدید می‌رساند. حس می‌کنم جایی که ایستاده‌ام، دقیقا اول جاده عاشقی‌ست.
صدای ضرب آهنگی عربی، عمارت غمزده خاندان آریا را پر کرده و نفسم چنان در سینه‌ام محبوس شده که پشت در اتاقِ رها، خشکم زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
سدنا:
آرامم، وقتی که هستی، عجیب آرامم! انگار تمام اعضای بدنم می‌شود چشمهایی که حریص دیدن است و گوش‌هایی که مشتاق شنیدن!
با لذت، مشت‌های آوش که پشت سر هم به کیسه بوکس کوبیده می‌شود را تماشا می‌کنم.
ای کاش می‌دانستم چه دردی این مشت‌ها را چنین کوبنده کرده که هرچه تعدادشان بیشتر می‌شود، انگار تأثیرش را کمتر می‌کند که مشتِ بعدی را محکم‌تر، نثار آن کیسه آویزانِ بیچاره می‌کند!
دست‌های ظریفم را پیش چشمم می‌چرخانم و ناخواسته در دلم گل حسرت، جوانه می‌زند، ای کاش دست‌هایم قدرت تورا داشت یا آن دست‌های قدرتمند، برای دفاع از تمام آنچه که در گذشته‌ام به خاطر بی کسی‌هایم به روزگار باخته بودم، مشت می‌شد و حریف نامردی‌های زندگی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
با وحشت از کیارش می‌پرسم:
- من؟ مطمئنی با من کار داشت؟ آخه این قضیه چه ربطی به من داره؟
به جای کیارش،کسی دیگر جوابم را می‌دهد:
- بله تو، جدیداً هرکی پا توی این کلبه وحشت بذاره، از نظر پلیس، مظنون تلقی میشه...
به سمت صدا سر می‌گردانم،گمان نمی‌کردم این ساعت از روز، این دو برادر، باهم در خانه حضور داشته باشند. آوش، خانه‌ای را که شاید روزگاری حتی قدم گذاشتن در آن، از جمله آرزوهای بزرگم بود، ملقب به خانه وحشت کرده و به نظرِ من وحشتناک‌ترین جای دنیا، همان جاست که او حتی در رویاهایم هم وجود نداشته باشد.
لب‌هایم می‌لرزد اما صدایی از آنها بیرون نمی‌آید. چند قدم جلوتر می‌آید و از میوه خوری بزرگِ روی میزِ سنگی وسط پذیرایی یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
دیدن صورت عنق آوش، سر دردم را بیشتر می‌کند. یک تیشرت لیمویی سبز و شلوار جین جذب به تن کرده و روی مبل تکی مخمل فیروزه‌ای، نزدیک پنجره نشسته است و پاهایش را عصبی و هیستریک تکان می‌دهد. از در که وارد می‌شوم، تا مرا می‌بیند، سؤال پیچم می‌کند.
- چه خبر؟ سروان با تو چی کار داشت؟
آرام و سبک قدم بر می‌دارم و روی مبل کناری‌اش می‌نشینم. نگاهم می‌کند و با حالت سؤالی سر تکان می‌دهد. نگاه کردن به تیله‌های مشکی و براق چشمانش، نفس را در سینه‌ام می‌برد. آرام و با صدایی گرفته لب می‌زنم.
- شرمیلا رو کشتن!
- هان!
فقط سر تکان می‌دهم.
- چی میگی؟ کشتن؟ واسه چی؟
- نمی‌دونم
از جا بلند می‌شود و همان طور که جلویم رژه می‌رود، ناخن شستش را زیر دندان می‌گیرد و هربار که دستش را پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
آنقدر خیس عرق هستم که لباس‌هایم از زیر مانتو به تنم چسبیده‌اند. دنبال بهانه‌ای می‌گردم تا این دعوت نابهنگام را رد کنم و شنیدن نام مازیار، گزک به دستم می‌دهد. با قورت دادن آب دهانم، سوزش ته گلویم را کم می‌کنم و جواب کیارش را می‌دهم.
- به خاطر این پیشنهاد سخاوتمندانه ازتون ممنونم اما متأسفانه نمی‌تونم قبول کنم، مازیار رفته شهرستان و حالا‌‌ حالا ها قرار نیست برگرده، از این ماجراها هم خبری نداره، منم نمی‌خوام نگرانش کنم، اگر باشگاه بسته بشه، میرم پیش یکی از آشناها یه مدتی رو می‌مونم تا بعدش ببینیم چی میشه؟
آوش، پوزخند معنی‌داری می‌زند. از این نوع خنده‌های کوتاه و پرمعنی‌اش خوشم می‌آید، مثل همه حالاتی که در اوست!
- یعنی شما همگی عقلاتون رو ریختید روی هم و تهش به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
کیارش
سرم درد می‌کند انقدر که در کلاسِ روانشناسی، استاد آقایی، یک ریز حرف زده است و من نُت برداشته‌‌ام. کلافه و خسته، پشت رل نشسته‌ام و سمت خانه می‌تازم. به اولین چراغ قرمز که می‌رسم، پوف بلندی می‌کشم و پشت آن متوقف می‌شوم. شنیدن صدای زنگ موبایل، کلافه‌ترم می‌کند. بلوتوثم را پشت گوش می‌گذارم و تماس را برقرار می‌کنم.
- الو؟ کیا جان؟، کلاست تموم شد بابا؟
- بله، دارم میرم سمت خونه با اجازه شما.
- بابا جان می‌دونم خسته‌ای اما اگر می‌تونی قبل از اینکه بری خونه یه سری بیا دفتر هتل؟ حالش رو داری؟
سر به راه بودنم گاهی برایم دردسرساز می‌شود. اصلاً انگار بلد نیستم به کسی «نه» بگویم. با سبز شدن چراغ راهنمایی، به راه می‌افتم. لب‌هایم را جمع می‌کنم و همان‌طور که ماشین را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
آخرین‌بار هوردخت را زمانی دیده بودم که فقط ده‌سال داشت. وقتی برای گرفتن عیدی صورت پدرم را بوسید، چشمانش از شادی می‌درخشید. با آن لب‌های صورتی کوچکش لبخند عمیقی زد که چال گونه‌هایش را کاملا نمایان کرد.
از گذر سریع زمان، لبخند محوی بر لبم می‌نشیند. به چشمان براقش نگاهی می‌کنم. هنوز هم موقع خنده، گونه‌اش چال می‌افتد و ماه‌گرفتگی روی لب‌های باریکش، پر رنگ‌تر شده و صورتی ماتیکی آن را بیشتر نشان می‌دهد.
- باورم نمیشه تو انقدر بزرگ شده باشی که از تبریز پاشی بیای تهران که درس بخونی و دانشگاه بری!
لبخند بانمکی می‌زند.
- مگه خودت رو توی آینه ندیدی پسر عمو؟ شما همون پسر بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
به جز رها انگار کس‌دیگری در خانه نیست که برای استقبال از هوردخت بیاید. نگاهی به رها می‌کنم و با اشاره سر به اتاق عمه، از رها سراغ او را می‌گیرم. هوردخت را از آغوشش جدا می‌کند و با لب‌های جمع شده‌اش، سری تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید:
- نمی‌دونم، تا همین الان که اینجا بود.
فوری فکرم می‌رود به سوی چند لحظه قبل و حرف‌های هوردخت و حسی که نسبت به عمه داشت. با خودم فکر می‌کنم نکند او راست بگوید و واقعاً عمه دوست ندارد با او روبه‌رو شود؟ صدای باز شدن در و دیدن عمه با آن دسته گل رز بزرگی که در دست دارد، تمام این افکار پوچ را در هم می‌ریزد.
عمه، تا چشمش به هوردخت می‌افتد، لب‌های باریکش، کش می‌آید و لبخند دل‌نشینی می‌زند. رها، سلام می‌دهد و همین که اسم عمه را می‌آورد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا