• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس شیرین | معصومه نوروزی کاربر انجمن یک رمان

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
- نه مامان جان، پدرام مریضه خدایی نکرده آقا محمد و بابا جلالت هم مریض میشن، من غذاش رو یکم پیش براش بردم.
آقا محمد نگاهی به آیسا انداخت و مشغول خوردن غذای خود شد. ناهار در سکوت میل شد و کمی بعد همگی از پشت میز بلند شدند و سمت پذیرایی حرکت کردند.
آیسا به مادرش گفت که خود میز را جمع می‌کند و او کنار پدرش و آقا محمد باشد.
نیم ساعتی در آشپزخانه مشغول تمیز کردن بود و بعد از اتمام کارش دست‌هایش را شست و از آشپزخانه خارج شد. با سینی چایی که پر کرده بود سمت پذیرایی رفت و پدرام را نیز دید که با فاصله از پدر و آقا محمد نشسته بود و گرم صحبت بودند.
آقا محمد با دیدن آیسا محبت‌بار گفت:
- دخترم چرا زحمت می‌کشی؟ باباجان یکم خودت هم پیش ما بشین.
آیسا چایی را به همه تعارف کرد و سپس کنار مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
- منم همین رو می‌خوام، نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه.
پدرام پوفی کشید:
- خاله جان لطفاً دلت شور نزنه لطفاً!
آیسا کمی وارد سالن شد و مادر نگران او را نگریست. آیسا متوجه‌ی پدرام بود که زیادی محزون بود و مادرش در فکر، وقتی دید جمع ساکت است لب زد:
- چیزی شده؟
و مادر مثل همیشه لبخندی زد و با گفتن چیزی نیست از پذیرایی خارج شد. آیسا هاج و واج به پدرام نگاه کرد، پدرام میان آن همه اندوهی که آیسا نمی‌دانست منشأ آن کجاست لبخند زد:
- دوست دارم زودتر اونقدر تو بغلم فشارت بدم که وصل شی به روح من!
آیسا از حرف بی‌پروای پدرام جا خورد و از خجالت گونه‌هایش رنگ گرفتند که پدرام ادامه داد:
- آیسا بیا آخر هفته عقد کنیم، مامانم ایناهم اومدن جشن می‌گیریم دیگه.
آیسا در دلش خندید؛ ولی صورتش همچنان سرخ بود:
- حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
آیسا به جای‌خالی پدرام نگاه کرد و با تعجب او نیز از جا برخواست. صورت سلدا نیز همان‌طور که مچاله شده بود پشت سر مادرش از پذیرایی خارج شد.
آیسا تا پله‌ها را پایین رود پدرام به جلوی در رسیده بود و سینان داشت با حرکت دست خود چیزی به پدرام انگار گوشزد می‌کرد. آیسا که به جلوی در رسید هر دو ساکت شدند و آیسا متعجب لب زد:
- چیزی شده؟
پدرام صورتش از عصبانیت به سرخی میزد؛ ولی به اجبار لبخند خشکی روی صورت خود نشاند و با گفتن نه چیزی نیست از جلوی در کنار رفت و به سلدا نیز اشاره کرد بروند داخل خانه. آیسا به سینانی که حس می‌کرد کمی لاغرتر شده خیره شد و پرسید:
- چیزی شده که باعث شده تا اینجا بیای؟
سینان قرار نبود عوض شود، با حرص پوزخندی زد و سری تکان داد:
- می‌دونستم ناراحت میشی نمیومدم!
آیسا سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
- نگو که می‌خوای با سینان بری؟
آیسا نگاهش روی آیفون خشک شد و با تأسف زمزمه کرد:
- مامان؟
شکوه خانم با نگرانی و ترس زمزمه کرد:
- نگران بودم خب.
- مگه من بچه‌م؟ آخه این کارا یعنی چی!
و سپس با نگاه گذرایی که به پدرام انداخت از پله‌ها بالا رفت و زمزمه‌هایی از مادرش و پدرام شنید. سمت اتاق دخترش رفت و در را آهسته باز کرد. سلدا روی تخت خود نشسته بود و با موبایلش بازی می‌کرد، با دیدن مادرش سرش را بالا آورد و پرسید:
- بابا رفت؟
آیسا سر خود را به معنی آره تکان داد که دخترش پرسید:
- میای با ما؟
آیسا چند دقیقه‌ای به دخترش خیره شد و همان‌طور که سمت تخت دخترش می‌رفت لب زد:
- دوست داری منم باشم؟
سلدا شانه‌هایش را به معنی نمی‌دانم بالا انداخت:
- خب می‌خوام باشی؛ ولی می‌دونم عمو پدرام خوشش شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
ولی تمام حرف‌های خود را با بیان نمی‌دانم در دلش پنهان کرد. آیسا سمت یخچال رفت و بطری آب را سر کشید و بقیه‌ی آب را در سینک خالی کرد. دخترش قرار بود امسال کنکور دهد؛ ولی آیسا می‌دانست که دخترش چیزی نمی‌خواند که بتواند راهی دانشگاه شود، حتی معلمی که برایش گرفته بود هم به آیسا می‌گفت که سلدا می‌تواند بخاطر نمرات خوبش بورسیه شود، فقط کاش یک سالی به خود استراحت دهد و سپس شروع به خواندن کند.
آیسا گاهی حس می‌کرد حتی زندگی این دختر را هم بهم ریخته‌اند. دخترش ده سالی بود که بزرگ و خانوم شده بود؛ ولی آنقدر بی‌بی فیس بود که این گذر زمان در چهره‌ی سلدا نمایان نبود و آیسا هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کرد که یک روزی دخترش نگران زندگی او شود.
 آیسا نیز پشت میز نشست و به چشمان پدرام که خیره او را نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
صبح مشغول بستن چمدان خود بود و شکوه خانم و پدرام از تصمیمی که آیسا گرفته بود به شدت ناراحت بودند؛ ولی سعی می‌کردند چیزی نگویند. سلدا نیز مشغول بستن چمدانش بود و ته دلش خوشحال بود!
بعد یک ساعت آماده شدن، مادر و دختر حاضر و آماده در پذیرایی نشسته بودند و سینان خبر داده بود که به دنبال آنها می‌آید. پدرام نیز پیراهن مشکی خود را روی تیشرتش پوشید و بدون اینکه دکمه‌های پیراهنش را ببیندد سمت در رفت و بعد خداحافظی از خانه خارج شد.
آیسا دلخوری پدرام را درک می‌کرد و می‌دانست این بی‌تفاوتی او به خاطر تصمیم او است؛ ولی چیزی نگفت و بعد از اینکه شکوه خانم نوه‌اش را بوسید، سلدا سمت پدربزرگش رفت و بعد از اینکه توسط او نیز در آغوش گرفته شد چمدان به دست از خانه خارج شد. آقاجلال نیز چیزی نمی‌گفت؛ ولی آخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
سلدا دخترک نوجوانی که پدر و مادرش او را همان دختر کوچک خود می‌دیدند. سلدا هر از گاهی از رفتار آنها دلگیر میشد؛ ولی هرچه بود رفتار آنها باعث میشد سلدا حس کند به گذشته بازگشته و کودکی خوبی را رقم خواهد زد. با صدای پدرش پشت سرآنها وارد ویلا شد و سمت یخچال رفت. با دیدن یخچال خالی آه از نهادش بلند شد:
- بابا باید بریم خرید.
سینان سوییچ ماشین را برداشت.
- پس بزن بریم!
سلدا به مادرش چشم دوخت.
- نمیای مامان؟
سلدا سری تکان داد.
- نه عزیزم.
سلدا باشه‌ای گفت و از ویلا به همراه پدرش خارج شد. آیسا صفحه‌‌ی موبایلش را چک کرد و وقتی دید خبری از پدرام نیست تصمیم گرفت به او زنگ بزند. تماس وصل شد و چند دقیقه بعد صدای پدرام را شنید.
- خوبی پسرخاله؟
پدرام کلافه پوفی کشید.
- خوب نیستم آیسا!
آیسا نگران لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
با صدای خنده‌های سینان و سلدا چشم گشود، چند ثانیه به تاریکی مطلق زل زد و از جا برخواست. آهسته لای در را باز کرد؛ بوی جوجه کباب اشتهایش را تحریک کرد و صدای قاروقور شکمش آیسا را خجالت زده کرد. سلدا با دیدن مادرش با همان لب خندان به پدرش اشاره کرد و پرسید:
- مامان، بابا میگه بچگی‌ها فقط گریه و زاری می‌کردی راسته؟
آیسا ابرویی بالا انداخت:
- ای بگی نگی.
سلدا با خنده رو به پدرش ادامه داد:
- کی بیشتر مامان رو اذیت می‌کرد؟
آیسا به جای سینان جواب داد:
- خب معلومه بابات، امین همیشه هوام رو داشت!
با آوردن اسم امین بر زبانش سینان تلخ شد و خنده از صورتش پر کشید. آیسا نیز کلافه از موضوع پیش کشیده رو به سینان ادامه داد:
- ولی بابات همیشه باهام رو راست بود.
و با لبخند ادامه داد:
- مثلاً می‌گفت گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
مزه‌ی خوشمزه‌ی جوجه کباب را زیر زبان زمزمه کرد و دستش را به معنی عالی بالا آورد، سینان آیسا را عمیق و پر معنی نگاه کرد؛ ولی زود نگاهش را از او گرفت و سیخ را سمت دخترش گرفت.
سلدا اگر یک سال پیش این نگاه را از سینان می‌دید کیلوکیلو قند در دلش آب میشد؛ ولی الان هیچ احساسی به او نداشت. سلدا لیوان دوغی برای خودش گرفت و با گفتن انگار همشون پختن لیوان را سر کشید. سینان در تأیید حرف دخترش به ویلا اشاره کرد:
- بریم تو ویلا بخوریم شام رو، یکم هوا سرده.
سلدا نوچی کرد و پتو مسافرتی‌هایی را که آورده بود را بالا برد:
- هوا زیادم سرد نیست بابا، همین‌جا بخوریم دیگه.
و سپس یک پتو به مادرش و یک پتو به پدرش داد:
- بندازید رو شونه‌هاتون گرم نگهتون می‌داره.
سینان لبخندی زد:
- چشم سلدا خانم.
آیسا میز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
آیسا برای ساعتی حس می‌کرد واقعا یک خانواده هستند.
با آنکه دیگر هیچ خانواده‌ای وجود نداشت و تنها چیزی که آیسا و سینان را می‌توانست بهم ربط دهد دخترشان بود، ولی این سه نفره بودنشان عجیب به دلش می‌نشست.
بعد از صرف شام به ویلا برگشتند و سلدا با چشمانی خواب آلود رو به مادرش لب زد:
- مامان من میرم بخوابم.
آیسا گونه‌ی دخترش را بوسید و سلدا با گفتن شبتون بخیر راهی اتاقش شد.
سینان همان طور که وسیله‌ها را روی سینک رها می‌کرد با صدای ضعیفی گفت:
- نمی‌دونم چرا ولی می‌خوام من و به خاطر این سال‌هایی که عذابت دادم و نذاشتم زندگی کنی ببخشی.
آیسا مبهوت سینان را تماشا کرد انگار نمی‌توانست این یکهویی بودن معذرت‌خواهی او را هضم کند.
- می‌دونم چیزی که گذشته رفته برنمی‌گرده جوونی من و تو هم قرار نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا