- تاریخ ثبتنام
- 18/6/19
- ارسالیها
- 539
- پسندها
- 5,065
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #151
- نه مامان جان، پدرام مریضه خدایی نکرده آقا محمد و بابا جلالت هم مریض میشن، من غذاش رو یکم پیش براش بردم.
آقا محمد نگاهی به آیسا انداخت و مشغول خوردن غذای خود شد. ناهار در سکوت میل شد و کمی بعد همگی از پشت میز بلند شدند و سمت پذیرایی حرکت کردند. آیسا به مادرش گفت که خود میز را جمع میکند و او کنار پدرش و آقا محمد باشد.
نیم ساعتی در آشپزخانه مشغول تمیز کردن بود و بعد از اتمام کارش دستهایش را شست و از آشپزخانه خارج شد. با سینی چایی که پر کرده بود سمت پذیرایی رفت و پدرام را نیز دید که با فاصله از پدر و آقا محمد نشسته بود و گرم صحبت بودند.
آقا محمد با دیدن آیسا محبتبار گفت:
- دخترم چرا زحمت میکشی؟ باباجان یکم خودت هم پیش ما بشین.
آیسا چایی را به همه تعارف کرد و سپس کنار مادرش...
آقا محمد نگاهی به آیسا انداخت و مشغول خوردن غذای خود شد. ناهار در سکوت میل شد و کمی بعد همگی از پشت میز بلند شدند و سمت پذیرایی حرکت کردند. آیسا به مادرش گفت که خود میز را جمع میکند و او کنار پدرش و آقا محمد باشد.
نیم ساعتی در آشپزخانه مشغول تمیز کردن بود و بعد از اتمام کارش دستهایش را شست و از آشپزخانه خارج شد. با سینی چایی که پر کرده بود سمت پذیرایی رفت و پدرام را نیز دید که با فاصله از پدر و آقا محمد نشسته بود و گرم صحبت بودند.
آقا محمد با دیدن آیسا محبتبار گفت:
- دخترم چرا زحمت میکشی؟ باباجان یکم خودت هم پیش ما بشین.
آیسا چایی را به همه تعارف کرد و سپس کنار مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر