• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس شیرین | معصومه نوروزی کاربر انجمن یک رمان

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
پرده را رها کرد و سمت اتاق دخترش گام برداشت.
قلبش از حجم انبوه غم فشرده شد و در را به آرامی باز کرد.
سلدا آرام روی تخت خوابیده بود و آیسا به آرامی کنار دخترش دراز کشید و سعی کرد بخوابد.
***
سه روزی از سفرشان گذشته بود و در این سه روز آیسا و سینان به غیر از چند جمله باهم مکالمه‌ای نداشتند و سینان بیشتر وقتش را کنار دخترش می‌گذراند.
در این سه روز بازارگردی و طبیعت گردی هم کرده بودند و آیسا از دیدن خوشحالی دخترش و چشمانی که در این سه روز عجیب می‌درخشید رضایت داشت.
قرار بود شب به سمت تهران حرکت کنند و بخاطر همین صبح که به بازار رفته بودند آیسا برای پدرام و پدر و مادرش هم هدیه‌ای مناسب خریداری کرده بود و در چمدان می‌چید که سینان وارد اتاق شد و آیسان بدون اینکه سرش را بالا آورد و دست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Masoom

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
539
پسندها
5,065
امتیازها
21,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
آیسا نمی‌دانست چطور زمان گذشت و چگونه و کی سینان در مقابل در خانه تا وقف کرد.
حس سنگینی می‌کرد و نمی‌دانست چطور یکهو دچار این حالت شده است.
سینان از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب چمدان آیسا و دخترش را خارج کرد و جلوی در گذاشت.
سلدا با چشمانی خواب‌آلود و صدایی دورگه شده لب زد:
- رسیدیم؟
آیسا همان طور که پیاده می‌شد آهسته زمزمه کرد:
- آره مامان جان پیاده شو.
از ماشین پیاده شد و کلید در را از درون کیفش خارج کرد و آرام در را گشود. سینان با لبخندی زیبا به آیسا نگاهی انداخت و همان طور که سلدا خود را در آغوش پدرش گم کرده بود گفت:
- مواظب خودتون باشین و بازم ممنون که باهامون اومدی.
سلدا گونه‌ی پدرش را بوسید و در جواب پدرش گفت:
- مرسی از اینکه کنارمون بودی بابا خیلی دوست دارم.
سلدا حصار دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا