- تاریخ ثبتنام
- 18/6/19
- ارسالیها
- 539
- پسندها
- 5,065
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 12
- سن
- 23
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #161
پرده را رها کرد و سمت اتاق دخترش گام برداشت.
قلبش از حجم انبوه غم فشرده شد و در را به آرامی باز کرد.
سلدا آرام روی تخت خوابیده بود و آیسا به آرامی کنار دخترش دراز کشید و سعی کرد بخوابد.
***
سه روزی از سفرشان گذشته بود و در این سه روز آیسا و سینان به غیر از چند جمله باهم مکالمهای نداشتند و سینان بیشتر وقتش را کنار دخترش میگذراند.
در این سه روز بازارگردی و طبیعت گردی هم کرده بودند و آیسا از دیدن خوشحالی دخترش و چشمانی که در این سه روز عجیب میدرخشید رضایت داشت.
قرار بود شب به سمت تهران حرکت کنند و بخاطر همین صبح که به بازار رفته بودند آیسا برای پدرام و پدر و مادرش هم هدیهای مناسب خریداری کرده بود و در چمدان میچید که سینان وارد اتاق شد و آیسان بدون اینکه سرش را بالا آورد و دست از...
قلبش از حجم انبوه غم فشرده شد و در را به آرامی باز کرد.
سلدا آرام روی تخت خوابیده بود و آیسا به آرامی کنار دخترش دراز کشید و سعی کرد بخوابد.
***
سه روزی از سفرشان گذشته بود و در این سه روز آیسا و سینان به غیر از چند جمله باهم مکالمهای نداشتند و سینان بیشتر وقتش را کنار دخترش میگذراند.
در این سه روز بازارگردی و طبیعت گردی هم کرده بودند و آیسا از دیدن خوشحالی دخترش و چشمانی که در این سه روز عجیب میدرخشید رضایت داشت.
قرار بود شب به سمت تهران حرکت کنند و بخاطر همین صبح که به بازار رفته بودند آیسا برای پدرام و پدر و مادرش هم هدیهای مناسب خریداری کرده بود و در چمدان میچید که سینان وارد اتاق شد و آیسان بدون اینکه سرش را بالا آورد و دست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش