- ارسالیها
- 10,317
- پسندها
- 25,119
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #101
درون تخت گرم و نرمش چرخید و وزنش را به روی بازوی راستش انداخت. صداها باری دیگر حواس او را به خود جمع کردند. متعجب به روی تختش نشست و چشمهای پف کرده و خمارش را در تاریکی اتاقش ریز کرد و گوش سپرد. صداها هر چه بودند از طبقهی پایین میآمدند. با تنبلی پاهایش را از تخت آویزان کرد و لخلخکنان تن نحیف و کوچکش را در میان لباس گشاد و بلند و نازک سفیدش به سمت در کشاند. در را باز کرد و بیسر و صدا به سمت پلکان رفت. گوشهایش حالا آن صداها را واضحتر میشنید. لبههای لباس راحتی و بلندش تا پایین زانوهای لرزانش میرسید. نورهای ضعیفی که پدرش قبل از خواب در سراسر فضای خانه با جادو روشن کرده بود، فضای مقابل پاهایش را تا حدودی که بتواند مسیرش را پیدا کند، روشن میکرد. از پلکان سلانهسلانه پایین رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش