- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,053
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
پسر از ترس خودش را عقب کشید و به نفسنفس افتاد. حالا بیش از پیش سرمای هوا را احساس میکرد. کلمات ممنوعه به بلندی یک فریاد در گوشش نجوا شده بود. با عجله به اطراف نگاه کرد. در باغ خشکیدهی اطرافش هنوز همه چیز مثل همیشه خلوت، ساکت و آرام بود. زن به او اطمینان داد:
- نگران نباش! من ده سال پیش که آیندهش رو دیدم، فهمیدم. اگه قرار بود به کسی بگم اونموقع اینکار رو میکردم. عزیزم من کاری به تو و سرنوشتت ندارم؛ این قانون منه. من فقط از بدبختیها و ناامیدیهات استفاده میکنم. من به دنبال اطلاعات نیستم؛ دنبال احساسات سیاهم. اونها به من انرژی و جوانی و لذت میدن و به غیر از تو به هیچکس دیگهای درموردش نمیگم. این یه اهانت به اصالت منه که بخوام درموردش حرف بزنم. بهنظر من شبح آدم بدبختیه؛ پر از...
- نگران نباش! من ده سال پیش که آیندهش رو دیدم، فهمیدم. اگه قرار بود به کسی بگم اونموقع اینکار رو میکردم. عزیزم من کاری به تو و سرنوشتت ندارم؛ این قانون منه. من فقط از بدبختیها و ناامیدیهات استفاده میکنم. من به دنبال اطلاعات نیستم؛ دنبال احساسات سیاهم. اونها به من انرژی و جوانی و لذت میدن و به غیر از تو به هیچکس دیگهای درموردش نمیگم. این یه اهانت به اصالت منه که بخوام درموردش حرف بزنم. بهنظر من شبح آدم بدبختیه؛ پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش