متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
درون تخت گرم و نرمش چرخید و وزنش را به روی بازوی راستش انداخت. صداها باری دیگر حواس او را به خود جمع کردند. متعجب به روی تختش نشست و چشم‌های پف‌ کرده و خمارش را در تاریکی اتاقش ریز کرد و گوش سپرد. صداها هر چه بودند از طبقه‌ی پایین می‌آمدند. با تنبلی پاهایش را از تخت آویزان کرد و لخ‌لخ‌کنان تن نحیف و کوچکش را در میان لباس گشاد و بلند و نازک سفیدش به سمت در کشاند. در را باز کرد و بی‌سر و صدا به سمت پلکان رفت. گوش‌هایش حالا آن صداها را واضح‌تر می‌شنید. لبه‌های لباس راحتی و بلندش تا پایین زانوهای لرزانش می‌رسید. نورهای ضعیفی که پدرش قبل از خواب در سراسر فضای خانه با جادو روشن کرده بود، فضای مقابل پاهایش را تا حدودی که بتواند مسیرش را پیدا کند، روشن می‌کرد. از پلکان سلانه‌سلانه پایین رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
چهره‌اش رنگ‌‌پریده و لاغرتر از معمول شده بود. مادرش به سمت کتاب‌خانه‌ی بهم‌ریخته‌ی آن‌سوی اتاق رفت. در میان یک عالمه وسایل و پاکت‌نامه و خیلی چیزهای عجیب دیگر در کف اتاق نگاهش به برقی نقره‌ای افتاد. درست لای شنل بلند و سیاه پدرش به روی راحتی گوشه‌ی اتاق، شمشیر پدرش را تشخیص داد. قبضه‌ی شمشیر یک فلز شفاف جلا داده شده بود که همیشه برق نقره‌ای خاصی داشت. بی‌توجه به تنش و سایه‌ی سنگین اتاق پرسید:
- این شمشیر جادوییه؟
حالا که فهمیده بود پدرش شبح است، برایش سؤال‌های زیادی ایجاد شده بود. پدر سرش را از میان صفحات زرد کتاب بلند کرد و بی‌حواس پرسید:
- چیزی گفتی؟
پسر نگاهی به هیبت بلندش انداخت و سؤالش را جور دیگری پرسید:
- گفتم شمشیرت... اون از چیز خاصی ساخته شده؟ جادوییه یا یه چیزی که انرژی خاصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
پسر در افکار تازه‌اش غرق شد. درب اتاق باز شد. اول پدرش و بعد مردی هم سن و سال‌های او وارد شد. مرد قدکوتاه‌تر از پدرش و کفل‌های چاقی داشت. با دستمالی سرخ‌رنگ عرق روی صورت فربه‌اش را پاک کرد و نگاه حیرانش را درون اتاق بهم ریخته چرخاند. مادر خیره در حرکات هیستریک مرد جلو رفت و نگران لب زد:
- چی شده بایرن؟ این موقع شب... .
حالا که مادرش به بایرن نزدیک شده بود، مرد حتی کوتاه‌تر از مادرش به‌نظر می‌رسید. مرد دوباره با دستمال چند لایه‌اش صورتش را از عرق پاک کرد و عصبی سر تکان داد:
- گیلن گیر افتاده. شاه... نه، کاریفان... اون کفتار پیر بهش شک کرده بود. همین چند ساعت پیش اونو گرفتن.
دست مادر از شدت شوک به سمت دهان نیمه بازش رفت و دو قدم به عقب رفت. سکوتی تحت تأثیر خبری که شنیده بودند در فضای تنگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
بایرن هم به تبعیت از آن‌ها به سمت کتاب‌خانه رفت و کتابی کوچک را از میان یکی از قفسه‌های پایینی برداشت و آن را ورق زد.
***
نزدیکی‌های صبح با صدای بدی از خواب پرید. روی زمین بر روی کتاب‌ها خوابش برده بود. نگاه خمارش در اتاق گشت. پدر عصبی و درمانده به کتاب‌ها زل زده بود. چشم همه سرخ در میان دایره‌ای از سیاهی شده بود. معلوم بود که تمام شب را بیدار مانده بودند. مدت‌ها بود که پدرش بی‌وقفه دنبال راهی بود تا جادو را از بین ببرد؛ ولی حالا مصمم‌تر از همیشه به دنبال آن بود. نگاهش پایین آمد و روی جلد چرم کتابی ثابت ماند؛ جادوهای سایه و سفید. این کتاب را قبلاً خوانده بود. فلسفه‌ای درون آن بود که یک جادوگر صدها سال قبل آن را مطرح کرده بود. چیزی درمورد تساوی جادوها و انرژی‌های جادویی. بعد یاد یک اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
چند نفس عمیق از هوای دم‌کرده‌ی اتاق گرفت و چشم‌هایش را بست. دست‌هایش را روی زانوهایش آویزان رها کرد و خیلی زود به روی چیزی تمرکز کرد. طولی نکشید که از شدت تلاشی که با ذهنش انجام می‌داد، به روی پیشانی‌اش چین‌های عمیقی نشست و رفته‌رفته حالت صورتش به اخمی از روی فشار تغییر کرد.
بایرن و شالین نگران و بی‌حرکت درست در وسط اتاق ایستاده و به او چشم دوخته بودند. بایرن صورت گرد و سرخش را که دانه‌های عرق آن را پوشانده بود، با دستمال کدرش پاک کرد. به‌نظرش رسید اتفاقی تازه و خوب در حال وقوع هست؛ گرچه چیز زیادی درمورد آن نمی‌دانست. برخلاف آن‌ دو، پسرک در افکارش گم شده بود و چشم از کتابش برنمی‌داشت. او به تازگی باز کردن پنجره‌ی جادویی را آموخته بود و هنوز خیلی چیزها بود که باید یاد می‌گرفت.
مادرش بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
افسون چپ دست، از بانو ~Deku ~Deku که به دنیای شگفت‌انگیز و پر از اتفاقات جادویی رو به تصویر کشیده، خودم به شخصه عاشقشم ولی هنوز به پارت گذاریش خودمو نرسوندم و یه مقدار عقبم.
ــــــــــــــــــــــــــ
پسرک خودش را از آغوش شالین جدا کرد و بدون نگاه به صورت مادر، روبه پدرش گفت:
- ولی این خیلی بده.
بایرن حیرت‌زده از جا پرید و با تکان محکمی از روی گیجی به تن گردش روبه همه‌ی آن‌ها صدایش را بالا برد:
- چی بده؟! این عالیه و ما همین رو می‌خواستیم.
پدر که منظور پسرش را خوب فهمیده بود، کلافه روبه جلو خم شد و دستش را در میان موهای پریشانش کشید و با صدای رگه‌دار و گرفته‌ای لب زد:
- می‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
رمان ساحره‌ها، یه رمان جادویی هست اثر دوست عزیزم Kalŏn دیاناس❀ که هنوز کلیدش نزدم ولی همین‌روزا حتما می‌خونمش.

از پارتای بعد قراره یکم جنگ و خونریزی ببینیم:610595-f4fee7d8018d2f5ca10c2e5d7cc88678: دلمان برای بکش‌بکش تنگ شده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لبخندش لحظه‌ای بعد پررنگ و بعد به خنده افتاد و قهقهه کودکانه‌اش سکوت اطرافش را شکست. همه متعجب دست از وردخواندن کشیدند. پدر با نگرانی از جایش بلند شد و مقابلش نشست:
- چی شده؟ چرا می‌خندی؟
پسر به هوای مه‌آلودی که فقط خودش آن را می‌دید، خیره شد. با نگاهش محیط را به همان شکل نگه داشت و قهقهه‌اش تبدیل به لبخندی شد و پچ زد:
- من آزادم. حتی تمرکز هم نمی‌کنم. هیچ انرژی‌ای هم پای این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
خب و این هم اصالت این شخص مبهم هست، رمانی بسی جذاااااب که احتمالا دیگه اسمش رو شنیدن، اینم یکی دیگه از کارای قشنگیه که دنبال می‌کنم، اثر بانوی عزیزم NARGES-S NARGES-S

ــــــــــــــــــــــــ
این مرد دوست او نبود ولی نوعی حس برادرانه به او احساس تعلق می‌داد. در این مدت کم از آشنایی آن‌ها، به او و حرف‌های با درایتش عادت کرده بود. نگاه فیچ مصمم و بی‌هیچ لغزشی به دهان او دوخته شده بود. هانس هنوز هم تردید داشت. در دل آهی کشید و فکر کرد، کاش می‌شد کس دیگری را به جای او می‌فرستاد! فیچ برای اطمینان دادن به او سرش را کمی خم کرد و مصمم لب زد:
- همه‌ی تلاشم رو می‌کنم و اگه تا پنج ساعت دیگه دروازه باز نشد، منتظر ما نمونید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
خب، داستان سَخَرَ، داستانی بسی ترسناک و هیجان انگیز که به شدت پیشنهاد می‌کنم، از پهنا که تو دل من رفت، تا ببینیم بقیه‌ش چی میشه. اثر بانوی عزیز و دوست داشتنی من Mélomanie Mélomanie
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنجه‌های بلند تراویسا دیوار سخت را مانند صمغی نرم شکافت و بعد پرشی دیگر در جهتی مایل. نیوا متعجب لحظه‌ای به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن ارتفاع بالا آمده ناخودآگاه صدایی از دهانش بیرون آمد. بخار دهانش دور صورتش را پوشاند و از سرما به خودش لرزید. صدای وِروِر سریع بتاروس در کنار گوشش او را آزار می‌داد.
در پایین دیوار فیچ مضطرابه انتظار می‌کشید. خیلی زود تراویسا به بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,053
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
یه کار گروهی زیبا و جذاب از بانوان تیا تیا و NARGES-S NARGES-S عزیزم. جنایی، تراژدی فوق جڎاببب، رمان آواز گوزن‌ها با یک شروع قدرتمند
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سایه‌ای در هیبتی انسانی از میان توده تاریک لغزید و رقصان جلو آمد. در آن تاریکی و سرما هیچ‌کدام دید خوبی به آن سو نداشت. تراویسا غرید:
- سربازها نزدیک شدن.
سایه جلوتر آمد. ردای سیاه و بلندش او را تقریباً با زمینه‌ی پشت‌سرش یکی کرده بود، به گونه‌ای که اگر بی‌حرکت می‌ماند قابل تشخیص نبود. مهی غلیظ و سیاه اطرافش را احاطه کرده بود. از بین آن همه سیاهی، برق نقره‌ای عجیبی پیدا بود.
فیچ هیجان‌زده و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا