- ارسالیها
- 36
- پسندها
- 841
- امتیازها
- 4,803
- مدالها
- 5
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
با یاد آوردن خاطرات آهی کشیدم و ادامه دادم.
- آخر حتی قربون صدقه رفتنهایش هم فرق داشت با همه، نمیگفت عمرم، نفسم، عشقم صداش که میکردم میگفت: جانم چشمهایم؟! این چشمهایم گفتنش هم فلسفه داشت برای خودشها همینطور ساده نگذرین از کنارش؛ همیشه میگفت: بیبی به من میگفت چشمهایم؛ هروقت از او میپرسم چرا؟ میگفت: یک وقتهایی هیچ فرقی نیست بین نبودن چشمهای آدم و مردنش؛ آدمی که مزه دیدن را چشیده باشد، چشمانش اگر نباشد دنیا برایش تیره و تار میشود. طبیعی است که دیگر هیچکس و هیچچیز را نمیبیند و برایش سخت میشود سادهترین کارها؛ همش دلتنگ رنگ و نور و روشنایی است. آدم بینا، بدون چشمهایش خیلی چیزها کم دارد گاهی وقتا حتی خود زندگی را.
دمی گرفت و ادامه داد:
- منهم به او میگفتم پس فدای...
- آخر حتی قربون صدقه رفتنهایش هم فرق داشت با همه، نمیگفت عمرم، نفسم، عشقم صداش که میکردم میگفت: جانم چشمهایم؟! این چشمهایم گفتنش هم فلسفه داشت برای خودشها همینطور ساده نگذرین از کنارش؛ همیشه میگفت: بیبی به من میگفت چشمهایم؛ هروقت از او میپرسم چرا؟ میگفت: یک وقتهایی هیچ فرقی نیست بین نبودن چشمهای آدم و مردنش؛ آدمی که مزه دیدن را چشیده باشد، چشمانش اگر نباشد دنیا برایش تیره و تار میشود. طبیعی است که دیگر هیچکس و هیچچیز را نمیبیند و برایش سخت میشود سادهترین کارها؛ همش دلتنگ رنگ و نور و روشنایی است. آدم بینا، بدون چشمهایش خیلی چیزها کم دارد گاهی وقتا حتی خود زندگی را.
دمی گرفت و ادامه داد:
- منهم به او میگفتم پس فدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر