نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفته بود که بماند | حنانه قانعی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abra_.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,393
  • کاربران تگ شده هیچ

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #11
با یاد آوردن خاطرات آهی کشیدم و ادامه دادم.
- آخر حتی قربون صدقه رفتن‌هایش هم فرق داشت با همه، نمی‌گفت عمرم، نفسم، عشقم صداش که می‌کردم می‌گفت: جانم چشم‌هایم؟! این چشم‌هایم گفتنش هم فلسفه داشت برای خودش‌ها همینطور ساده نگذرین از کنارش؛ همیشه می‌گفت: بی‌بی به من می‌گفت چشم‌هایم؛ هروقت از او می‌پرسم چرا؟ می‌گفت: یک وقت‌هایی هیچ فرقی نیست بین نبودن چشم‌های آدم و مردنش؛ آدمی که مزه دیدن را چشیده باشد، چشمانش اگر نباشد دنیا برایش تیره و تار می‌شود. طبیعی است که دیگر هیچکس و هیچ‌چیز را نمی‌بیند و برایش سخت می‌شود ساده‌ترین کارها؛ همش دلتنگ رنگ و نور و روشنایی است. آدم بینا، بدون چشم‌هایش خیلی چیزها کم دارد گاهی وقتا حتی خود زندگی را.
دمی گرفت و ادامه داد:
- من‌هم به او می‌گفتم پس فدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #12
ماهی: اصلا چه‌شد که اینطوری شد؟
- راستش را بخواهی نتوانستم حریف چشمان پاچه‌گیرش شوم، خیلی دویدم تا در بروم و نگذارم زمین گیرم کنند اما نشد یهو ایستادم، انگاری قفل شدم؛ دل به دریا زدن‌مان شده بود زبان‌زد خاص و عام. شنا کردن را خوب بلد بودیم اما شنا وسط اقیانوس آن‌هم با گردابی که هر لحظه ممکن است تو را در خود غرق کند کار آدمیزاد نیست.
دمی گرفتم و دوباره ادامه دادم.
- کار یک دیوانه است ماهم که دیوانه زلف پرپیچ‌ و خم یار؛ ماهم که دیوانه‌ی سابقه‌دار میله‌های آسایشگاه، رنج کشیده‌ی مداوم دستگاه‌های برق؛ البته باید این را هم بگویم که خیلی درد دارد!
چشمانم را چندبار پشت هم باز و بسته کردم تا قطره اشک سمج راه خود را بر گونه‌هایم پیش نگیرد و همانطور ادامه دادم.
- می‌گویند کسی که در مرداب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #13
- به حرف‌هایش گوش کردی؟! چه می‌گوید؟!
خندید و گفت:
- خصوصی است.
سرش را گذاشت روی قلبم و شروع کرد آرام حرف زدن. نمی‌دانستم چه دارند می‌گویند ولی انگار داشتند باهم درد و دل می‌کردند. دوربین سلفی گوشی را روشن کردم و گرفتم بالای سرش... می‌خواستم ببینم دارد چه‌کار می‌کند.
داشت پوست لبش را می‌کند. سرش را از روی سینه‌ام بلند کردم.
- لب‌هایت را ببین، خون آمد. باز داری ناراحتی‌ات را سر مسکن‌های من خالی می‌کنی؟
صورتش را جلو آورد!
- هان... چیه؟ مسکن‌خونی دوست نداری؟
یک دانه... دو دانه... ده دانه... حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید.
- قلبم چیزی به‌ تو نگفت؟
یک لبخند زد و گفت:
- قلبت می‌گوید خسته‌ای، می‌خواهی برویم سفر؟
- سفر نه! دلم بی‌خبری می‌خواهد. از همه‌چی،‌ از همه‌‌کس، برویم یک جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #14
کلاغ: رها کنید جماعت به چه فکر می‌کنید؛ همین کار‌ها را می‌کنید که کابوس می‌بینیم تا صبح، بعد صحبت از نحسی ما همه جا است! پایه و اساس زندگی شما آدم‌ها را با نحسی بنا کرده‌اند.
صدای من هم از گوشه‌ای به گوش می‌رسد.
- من هنوز گرمی دستانت را در دستانم به‌یادم هست، تو چه هنوز به‌یاد داری؟
آهی کشیدم و دوباره ادامه دادم.
- معلوم است که نه! نگفتم برایت، روم نشد یعنی از وقتی این یارو جدیده آمده است، همین دلبر جدیده‌ات را می‌گویم، هی سخت گذشت به من؛ صبح تا شب، شب تا صبح یک بند نفسم درد دارد. رفتم پیش دکتر گفتم:
-دکتر این آدم‌ها چه‌شان است؟ چرا آنقدر بد شده‌اند؟ چرا آنقد همدیگر را اذیت می‌کنند؟ این‌ها خسته نمی‌شوند؟ دل ندارند؟ پس جنس دل ما از چی است؟ چرا می‌شکند؟ چرا من دارم دیوانه می‌شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #15
انگاری که حرفم را نشنیده است گفت:
دکتر: می‌خوابی ولی سر درد می‌گیری!
- نه خوبم می‌خوابم بیدار می‌شوم روز تمام می‌شود. شب خوب است رفیقمان است!
دکتر ناراحت شد اما نوشت.
- شب که می‌نشینم به فکر و خیال می‌بینمت، می‌بوسمت، می‌رقصیم صبح که می‌شود باز قرص آبی‌ها را می‌بوسم و پناه می‌برم به خواب، خواب خوب است، در خواب بیشتر دارمت.
به گمانم دوباره در فکر و خیال کوفتی گم شده بودم که با صدای کلاغ از آن حجم اندوه به بیرون پرت شدم.
کلاغ: هیچ‌کس بعد رفتن کسی نمی‌میرد؛
- اگر منظورتان از مردن این است که کسی دراز به دراز بی‌افتد سینه قبرستان و رسماً از دست برود؛ بله درست است. هیچ‌کس بعد رفتن کسی نمرده! اما نمی‌دانم، اینکه یک نفر بعد از رفتن دیگری هنوز قلبش می‌تپد، هنوز نفس می‌کشد، راه می‌رود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #16
دیدم این‌طور نمی‌شود ادامه داد همه جای این چهاردیواری بوی او را می‌دهد؛ بلند شدم عکس چشم‌هایش را از رو دیوار جمع کردم! آن تار موی سپیدش را که به یکی از دندانه‌های شانه‌ام گره زده بودم، کندم و دور انداختم. شیشه‌ی عطرش را پرت کردم... روی سرامیک‌ها خرد و خاک‌شیر شد. عکس دوتایی‌مان را از وسط پاره کردم که دیگر سرم رو شانه‌اش نباشد بعد زنگ زدم به این منشی بداخلاق‌اش که تو دماغی حرف می‌زنه یک وقت گرفتم. تو راه که داشتم می‌آمدم گفتم بذار یک آهنگ شاد بذارم حال و هوام عوض بشه، بیام بگم:
- ببین چه‌قدر حالم خوبه خانم دکتر، ببین چه‌قدر قشنگ می‌خندم!
داشتم فکر می‌کردم چه چیز‌هایی به او بگویم که یک‌هو دستم خورد به‌جای آهنگ شاد صدای ضبط شده‌ی خنده‌اش پخش شد؛ گفتم تا بخواهم بروم خرازی دیر می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #17
- این‌طور چپ، چپ نگاه‌مان نکن آدمی‌ که دل دارد و دلبر، نگران می‌شود مثل آن زمستانی که تو نگران شدی! به گمانم آخر دی بود. آمدی پتو مسافرتی چهار‌خانه را که از روز اول آسایشگاه رفیق روز‌های سردم بود را انداختی دور شانه‌هایم و گفتی:
صدایم را کمی نازک کردم و ادایش را در آوردم.
- کار دستمان می‌دهی. خاموشی است؛ نشسته‌ای این‌جا هی سیگار دود می‌کنی که چی بشود؟!
کامی گرفتم از سیگار و نگاهت کردم... .
چشم‌هایت نگران بود دلبر! یک‌هو ته دلم کیلو‌کیلو قند آب شد.
خندیدم... .
- چشم انتظار شما بودم دلبر... . دلم پوسید آنقدر که هی ندیدمت.
زل زدم به چشم‌هایت و ادامه دادم:
- دیگر عشقت زده به سرم دلبر؛ شما بگو قرصی نیست من بیندازم بالا و یادم برود دلبر را؟ خسته شدم بسکه یادم شد روز و شب را؛
سرت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #18
راه‌ات را کج کردی و رفتی سمت در ما هم نشستم قدم‌هایت را شمردم دلبر! صدای پاشنه‌ی کفش قهوه‌ایت هنگامی که راه می‌روی تق‌تق صدا می‌دهد. آدم دوست دارد بلند شود و با ریتمش تانگو برقصد از من تا در خروجی هشت قدم از در تا ته سالن نوزده قدم است. هی شمردم هی شمردم تا نفهمیدم چطور خوابم برد. وسط خوابم هم بس نشسته بودی دست تکان می‌دادی برایم، این‌ور شما آن‌ور شما.
صدای ماهی می‌آمد که می‌گفت:
ماهی: معلوم هست چه‌شده؟
بله باز لاک‌پشت غمگینی شده‌ام که از لاک خود بیزار است. کاش پیرتر بودم مثل ریشه‌ها یا خیلی جوان‌تر مثل شاخه‌ها اینجا که من ایستاده‌ام فقط تبر می‌خورم.
- هیچ فقط گاهی اوقات آدم دل می‌بندد به چیزهایی که نمی‌شود؛ یعنی می‌دانی با همه‌ی درد و غم و غصه‌هایی که دارد تهش دستش به هیچ‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #19
پیرمرد: نه جذاب نیست؛ همین تو را کم داشتیم.
با عصبانیت عصای خود را برداشت و از اتاق خارج شد.
عارف زیر‌لب زمزمه‌هایی با یار می‌کرد.
- از چه ترسیده‌ای جانم؟! از چه می‌ترسی که نمی‌آیی؟! از چه می‌ترسی که نمی‌خواهی؟! اصلا چقدر دیگر باید از تو گفت که تمام شوی؟! مگر اصلا تو تمام می‌شوی؟! مگر در قلبم تمام شدی؟!پس چطور در گفته‌هایم بگنجی و تمام شوی؟!
ماهی: نمی‌خواهی فراموشش کنی؟ در هرحال او دیگر نیست!
اما مگر با وجود دلبر حرف‌های ماهی را می‌شنید.
- نگفتم حواست را به خودت بده؟
-خوبم. یعنی بهترم دکتر گفته است قرص‌هایم را کم‌تر کنند. چند شب هم هست که دیگر قبل از خواب آن پرستار بدریخت آمپول نمی‌زند! دکتر دستور داده است سَرم را برق بزنند از آن موقع بهتر هستم و بیشتر وقت‌ها خواب هستم اما خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
1,127
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #20
کلاغ: مهم نیست تو در یادش نیستی دگر!
- این کلمات پراکنده‌اند همانطور که او همچنان در خانه‌ام، در قلبم، در روزم و در شب‌های تاریکم پراکنده‌ است. این پریشانی را او ساخته است و عیبی ندارد که یادش رفته است. کسی جنایات خودش را به یاد نمی‌سپارد.
ماهی: می‌دانی او هیچ‌وقت به تو نیامده است، تنها از او یک اشک بر روی گونه‌هایت مانده و با هربار از دست دادنش یک آه در سینه‌ات و تمام سروده‌های غمگین برای تو است!
- عشق بی‌خودی ترین حس ممکن است!
زیر لب و آرام گفتم اما چطور کلاغ شنید را نمی‌دانم.
کلاغ:این همه سرمان را خوردی برای گفتن همین یک جمله؟! خب از همان اول بگو.
از پنجره به بیرون خیره شد.
- امروز دیدم درخت خوشگله وسط حیاط با هر وزش باد و هر نم‌باران که رویش می‌نشیند شاخه‌هایش را تکان می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

موضوعات مشابه

عقب
بالا