سوز این دل خواب را از چشمانم ربود
عشق آمد و آتش زد به هرچه بود و نبود
برای روح تکهتکهام نغمه پریشانی سرود
به جایی رسیدم که خندههایم شدهاند اشکآلود:")
ای دل نادان، تو را به خدا از وجودم دور شو!
یا به فراموشی عشقی که نمیخواهدت مجبور شو!
برای رها کردن این دلدادگی متوصل به زور شو...
یا در این عشق بیوصال ز اشکهایت کور شو!
شده دلت برای غریبی بیانتهایت بسوزد؟
تمام زمین و زمان لبانت را به یکدیگر بدوزد؟
شده قلبت هردفعه که گرفتار عشقی شدی
فقط طعم تلخ از دست دادن را بیاموزد؟
منِ مجنون شهر دلم را زدمش به نام تو
ای صاحب قلبم، اما چه ناچیز بوده مرام تو
ای عشق، چه بغضها به جانم انداخت سلام تو
چه خونها گریستم برای قصهی بیدوام تو
در حسرت یک نگاهت، درماندهترین شدهام
همچو عاشقان قصههای دیرین شدهام
چه زمان یادم کردی وقتی میسوختم در غمت
عاقبت، من فرهاد تنها مانده بدون شیرین شدهام
از دیارت کوچ کردم و اما هنوزم به تو دچارم من
هزار درمان یافتم و همچنان به این درد گرفتارم من
خنجرها زدی به وجودم ولی باز برای تو غمخوارم من
بیمن شادی و بیتو سالهاست که غصهدارم من
وداع گفتمت اما تا قیامت چشم به عقب ماندم
بعد از تو دگر، فاتحه این قلب را من خواندم
ز تو گذشتم و دگر در وجودم هیچ تپشی حس نشد
بعد از تو خودم را زیر خاکستر خاطرات پوشاندم
میروم تا بفهمی که دگر برای ما بسیار دیر شده
سرزمین دل من، ز حاکم ستمگر چشمان تو دلگیر شده
میروم تا که بدانی ز هر خطایی نمیشود گذشت!
میروم با اینکه چهرهات برای قلبم آشناترین تصویر شده!