افسوس که دلم عاشق معشوق اشتباهی شد
اما در بیابان درونم عجب مجنون چشمبهراهی شد
آن عاشق دیوانهای که برای تو گذشت از تمام دارو ندارش
اما در قصه دلدادگی عاقبتش فقط نابودی و تباهی شد
تو سفر کردی با او و من ماندم در فراق
تو در کنارش خندیدی و من سوختم در این داغ
مردم طی سالها و رنجهای مختلف پیر میشوند
من اما یک شبه پیر گشتم ز یک اتفاق!
تو با من چه کردی که یک شبه عاشق شدم
از تمام زمین و زمان به کل فارغ شدم
من با تو چه کردم که آتش زدی به تپشهای دلم
با دروغ خامم کرده بودی و در نهایت قربانی حقایق شدم
ز رفتن ناگهانیات دلم شده تکه پاره و کبود
عاقبت سوزاندند عشق ما را چشمان حسود
حالا برگشتی و میگویی پشیمانی و دوستم داری
اما بیوفا نوش دارو پس از مرگ سهراب چه سود؟
رفتی و محو شدی؛ اما سایهات مرا نمیگذارد تنها
به جایت با منِ آواره قدم میزند روزها و شبها
گویی قصهی مجنون دوباره آغاز میشود در این شهر
چون ز حسرتت، عاقبت گشتم در این دیار دیوانه و رسوا
بعد از هربار رفتنت، برمیگردی و قتلت را تماشا میکنی
خنجری خونین در دست داری و گناهت را حاشا میکنی
میگویی این زخم و جدایی تمامش به گردن من است اما نمیدانی
که با همان لبخند بیرحمت، سنگدلیات را افشا میکنی
میروم با اینکه رفتن برایم تا حد مرگ سخت است
میروم و ذرهذره میمیرم اما خیال تو چقدر تخت است
میروم و دیگر تا قیامت از من رها میشوی!
خوشا به حال اویی که بعد از من در کنار تو خوشبخت است!
صدای قدمهایت فریاد میزند که وقت رفتن رسیده!
برای قلبم، زمان سلاخی شدن و جان دادن و مُردن رسیده!
زندگی شیرین و خندههایم در کنار تو، پایان یافت!
حالا وقت تلخی و گریه و غصه خوردن رسیده!
منِ عاشق دلباختهات، در آیندهای دور
شاید برسم به وصالت ولیکن در گور
دنیایی که نرساند به دلهای شیدا جبر و زور
جهانی به زیبایی قصهها و به درخشانی نور