آرزوی من در زندگی، رسیدن به چشمان تو بود
دلخوشیام نوازش موهای پریشان تو بود
خواستهی من آرامش هدیه دادن به جهان تو بود
اما سهم من فقط جای خالی و غم هجران تو بود!
آتشم زدی، رفتی و تا ابد بغض شدی در گلویم
دیوانه گشتم و داغ نبودنت را برای دیوارها میگویم
چنان محو شدی که فقط در خواب تو را میجویم
مجنونوار هرشب توهم عطرت را بر بالینم میبویم
تو سهم دیگری شدی و مرا کشاندی به اسارت غم
قاصدک آرزوها در دستم و رد اشکها رویش مانند شبنم
دغدغهی دل من همیشه شادی لبها و چشمانت بود
اما تو مرا محکوم کردی کنج این پنجره به انزوا و ماتم
عشقت به او آوار شد بر منی که به عشق تو گرفتار بودم
در زمستان چشمان تو، منِ دلداده همیشه خار بودم
به خواست خودم هردفعه زیر خنجر تیزت شکار بودم
با این همه دیوانگی، حقا که برای این رنجها سزاوار بودم
رفتی و ز عهد و پیمانمان به سادگی رد شدی
سفر کردی و تا همیشه در سینهام درد شدی
در بهار عشقمان، یک دفعه همچو زمستان سرد شدی
حالا برگشتی به سویم، حال که از قلب او طرد شدی!
کسی چه میداند که من هزاربار درون من مُرده
گویی آن یار بیوفا دم رفتن روحم را با خودش بُرده
آخر این دل سوختهی دیوانه چگونه از یاد ببرد
عشقی را که برای داشتنش خوندلها خورده!
عاشقت که شدم، دیگر کار این قلبم تمام شد
عشق تو برای دلم مانند طناب اعدام شد...
روز و شب گریه کردم و این من بهپایت حرام شد!
عاقبت، این دلدادگی به رسم تلخ روزگار نافرجام شد!
از هرچه بود گذشتم ولی نشد که گردی به عشقم متبلا
آمدی تا فقط بشوی به این جانم مصیبت و بلا
آمدی تا فقط تپشهای این دل را لگد کنی و بروی!
اما قلبم از تو دست نکشید، هرچه من کردم تقلا!
آخر این دلِ دچار پرتپش چه دیوانه حالی دارد
رسیدن منِ مجنون به لیلیام عجب قصه محالی دارد
چقدر سخت است که بطن من چنین آمالی دارد
آخر قلب عاشق بینوای من چه غریبانه اقبالی دارد
گویی در دنیا آدمی را عشق ورزیدن خطاست
هرکه عاشق شد، در دهر خویش تنهای تنهاست!
این تپشِ تند، شیرین است ولی پر از بهاست
تا ابد خوش بودن با یکدیگر، تنها در قصههاست!