گاهی برایم میشود آنی سوالی
آنکس که قرار است مرا دوست بدارد
بر لب بزند اسمم و کوهم بشمارد
وقتی که بدید این رهِ زنده به کمانم
به شور و شَر این همه شعرای عیانم
میگویدم این یار دلیرت به کجا بود؟
این غصه و دردِ دلِ تبدار چهها بود؟
با خود نکند روزی بیازارد خود را
کز من نشوند دلخور و دور و پیِ دنیا
گویم ز الان آنکه تو را ندیدهام من
هرچه که سرایم همه از آن تو و من.
تو چو ظالم به سرم ضربه زدی بیش از پیش
تو چو فارغ به دلم طعنه زدی پیش از بیش
تو مرا خوار و حقیر و ناتوانم کردی
تو چو یک قافلهای بر تن من شرحه زدی بیش از خویش.
تو بگفتی که من دانستم
چنین ناکامی و پستم
چنین شک به دلم بنهای
که از جان و جهان خستهم
ولیک بازم در آن هستم
که از بیچارگی رستم
برای صید یک راستی
همیشه چو مِی بشکستم.
هیچ از سینهی چاکان چون غزل خوانان که نیست
هیچ از گونهی بیخِردان چون سرخیِ خونابان که نیست
اندر احوالات ایشان را نمیدانم دگر
هیچ از شانهی یارانِ گذشته چون وفاداران که نیست.