- تاریخ ثبتنام
- 2/7/22
- ارسالیها
- 723
- پسندها
- 10,019
- امتیازها
- 28,473
- مدالها
- 39
- سن
- 24
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #41
دقایقی بعد، هر پنج نفرمان درون ماشین نشسته بودیم. دختر زخمی آنقدر لاغر و سبک بود که خودم به تنهایی جابجایش کردم.
هرچند شادی و آن دو نفر دیگر آنقدر خودشان را باخته بودند که انتظار کمک از آنها نداشتم.
شادی را به اجبار پشت فرمان نشانده بودم و آن دو کفتر عاشق هم حاضر نشده بودند از هم جدا شوند و حالا چهار نفری عقب نشسته بودیم.
- من که رفتم، این دوتا رو یه جایی پیاده کن و خودتم برو خونه. فردا که هیچ... این طرفا آفتابی نشو تا آخر هفته... با خیال راحت بیا و ماشینو تحویلم بده.
- نه تو رو خدا خانم. من به درک، یه بلایی سر ماشینتون بیاد، کل زندگیم رو هم بفروشم نمیتونم خسارت بدم.
محلی به حرفش ندادم و از ماشین پیاده شدم. دخترک را دوباره به همان روش قبل بغل گرفتم و با پا در ماشین را بستم.
از پنجره...
هرچند شادی و آن دو نفر دیگر آنقدر خودشان را باخته بودند که انتظار کمک از آنها نداشتم.
شادی را به اجبار پشت فرمان نشانده بودم و آن دو کفتر عاشق هم حاضر نشده بودند از هم جدا شوند و حالا چهار نفری عقب نشسته بودیم.
- من که رفتم، این دوتا رو یه جایی پیاده کن و خودتم برو خونه. فردا که هیچ... این طرفا آفتابی نشو تا آخر هفته... با خیال راحت بیا و ماشینو تحویلم بده.
- نه تو رو خدا خانم. من به درک، یه بلایی سر ماشینتون بیاد، کل زندگیم رو هم بفروشم نمیتونم خسارت بدم.
محلی به حرفش ندادم و از ماشین پیاده شدم. دخترک را دوباره به همان روش قبل بغل گرفتم و با پا در ماشین را بستم.
از پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
