• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هوا همیشه ابری نیست | ه.حسینی کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع haniehsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,222
  • کاربران تگ شده هیچ

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
47
پسندها
240
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
فقط چادر به سر کردم. وقت مانتو عوض کردن را به من نداده بود هرچند که جزء عبایی که خانم رضایی داده بود دیگر مانتویی نداشتم. سعی کردم تند راه بروم. خودم را با عجله به سمت در خروجی مدرسه‌ رساندم.
خانم رضایی با سانتافه مشکی جلوی در ایستاده بود. به سمت ماشین رفتم و سوار ماشین شدم.
ـ سلام خانم رضایی
ـ سلام خانم، آقا خیلی منتظرتون بودن
ـ ولی گفتن تا زنگ‌‌...
ـ درسته خانم عمارت شدین ولی گاهی چشم گفتن جلوی خیلی اتفاقات و حرف‌ها رو میگیره
زن با تجربه ای دیده می‌شد و بود برای همین تصمیم گرفتم به حرف‌هایش گوش کنم.
ـ آقا مرد احساساتی هستن، کاری که شما انجام میدین صد برابر روشون تاثیر میزاره مخصوصا که مریضی‌شون باعث شده اعتماد به نفس‌شون بسیار ضعیف بشه
منظورش از مریضی همان فلج بودن، بود؟!
ـ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
47
پسندها
240
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
فقط چادر به سرم کردم. وقت مانتو عوض کردن را به من نداده بود هرچند که جزء عبایی که خانم رضایی داده بود دیگر مانتویی نداشتم. سعی کردم تند راه بروم. خودم را با عجله به سمت در خروجی مدرسه‌ رساندم.
خانم رضایی با سانتافه مشکی جلوی در ایستاده بود. به سمت ماشین رفتم و سوار ماشین شدم.
ـ سلام خانم رضایی
ـ سلام خانم، آقا خیلی منتظرتون بودن
ـ ولی گفتن تا زنگ‌‌...
ـ درسته خانم عمارت شدین ولی گاهی چشم گفتن جلوی خیلی اتفاقات و حرف‌ها رو میگیره
زن با تجربه ای دیده می‌شد و بود برای همین تصمیم گرفتم به حرف‌هایش از این به بعد گوش کنم.
ـ آقا مرد احساساتی هستن، کاری که شما انجام میدین صد برابر روشون تاثیر میزاره مخصوصا که مریضی‌شون باعث شده اعتماد به نفس‌شون بسیار ضعیف بشه
منظورش از مریضی همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
47
پسندها
240
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
کنار تخت ایستادم و با نگرانی گفتم:
ـ آقا چی شده؟
جوابم را نداد و فقط در سکوت به من خیره شده بود.
ـ آقا؟
باز هم جواب اش سکوت بود.
ـ آقا خواهشاً بگین چی شده؟
ـ چرا نگرانی؟
درست می گفت چرا من نگران بودم؟ دلیل اش چه بود؟
سوال درستی بود ولی جوابی برایش نداشتم.
ـ تا حالا شده که بخواهی بیشتر زندگی کنی؟
سوالات‌اش یکی پس از دیگری عجیب و عجیب تر می‌شد!
منظوراش را از زندگی بیشتر متوجه نشدم برای همین گفتم:
ـ منظورتون و یکم واضح‌تر میگین؟
ـ وقت بیشتری بخواهی
ـ از کی؟
ـ از بالایی
ـ مگه وقت رفتن و کسی می دونه که بخواد بگه فعلا نه فردا ؟
ـ شاید بدونه
ـ فکر نکنم امکان داشته باشه
ـ دکتر چی؟
ـ مگه دکتر خدای شماست؟
- نه
با لبخند گفتم:
ـ پس هیچ کسی نمیدونه چه زمانی قراره بره، خیلی‌ها قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

haniehsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/7/24
ارسالی‌ها
47
پسندها
240
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
ـ توی مهمونی دیدم نیستی منم کنار اون بودم
سرم را پایین انداختم. احساس شرم در وجودم جوانه زده بود و هر لحظه بیشتر گسترش پیدا می کرد.
ـ ببخش
به سرعت سرم را بالا آوردم و به چشمان او که بسیار مسخ کننده بود خیره شدم.
ـ تورو خدا آقا نگید
ـ بازم میگی آقا بی معرفت؟چقدر دیگه التماست کنم که اسمم رو بگی
هل شدم. اصلا توقع این حرف‌ها را نداشتم.
ـ بخدا من میگم..
وسط‌ حرف‌ام پرید و گفت:
ـ قسم نخور برای من فایده نداره چون قبول ندارم، سادات خانم!
بیشتر از قبل دستپاچه شدم. پس من آن همه برایش از باور نکردن به حرف دکترها گفتم، همه‌ش کشک بود!
ـ برات یه هدیه دارم
از روی تخت بلند شد و نشست اما همچنان دست من را گرفته بود.
ـ اگه آشتی کنی هدیه رو بهت میدم.
ـ من قهر نیستم و نبودم آق.. زرتشت
با اتمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا