متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,834
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #31
دیگه چیزی نگفتم و با آقای زهابی به ماشینشون رسیدیم.
دقیقا کنار ماشین ایستگاه اتوبوس بود و منم ترجیح دادم با اتوبوس برم پس به آقای زهابی گفتم:
- خب آقای زهابی من وسایل‌ها رو گذاشتم توی ماشینتون، من دیگه با اتوبوس میرم.
زهابی هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه؛ مزاحم نمیشم با اتوبوس میرم.
آقای زهابی هم جنتلمنانه گفت:
- این چه حرفیه ما با هم اومدیم و با هم می‌ریم، بعدش هم خیلی وقته این‌جا دیگه اتوبوس‌ها نمیان و برن.
منم که ناامید شدم قبول کردم و سوار ماشین شدم.
آقای زهابی آهنگ ملایمی گذاشته بود و با دقت رانندگی می‌کرد.
منم که حوصله‌م سر رفته بود سرم رو به پنجره تکیه دادم و بیرون رو تماشا کردم؛ اون‌قدر تماشا کردم که با‌لاخره کوچه‌ها آشنا شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #32
بعد از خرید پنج‌تا نون اومدم بیرون و منتطر موندم تا مسیح هم سبزی بگیره اما عجیبه من ان‌قدر وایستادم اون یعنی سبزی نگرفته؟
رفتم به سمت سبزی‌فروشی که دیدم مسیح نشسته میوه می‌خوره و با عمو محمد، میوه‌فروشمون حرف میزنه.
- سلام عمو محمد خوبین، بعد با کف پام به صندلی که مسیح نشسته بود زدم که تکونم نخورد.
مسیح هم شیطون گفت:
- دختر خاله چرا حرص می‌خوری برای پوستت خوب نیست، بیا میوه بخور هم برای سلامتیت خوبه هم پوست.
با حرص گفتم:
- عمو با من کاری ندارید من دیگه برم. مسیح هم تا این رو شنید سریع بلند شد و یک پولی گذاشت روی ترازوی عمو و گفت:
- اینم پول این میوه‌هایی که خوردم؛ دستت دردنکنه عمو.
عمو گفت:
- این چه کاری بود؟ یالا پول رو بردار ببینم.
مسیح هم درحالی که میرفت بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #33
مسیح دست خاله رو گرفت جلوی صورتش بوسی روی دست خاله زد و گفت:
- مامان من و کتک؟ اِوا زشته نگو دختر خاله جون فکرهای بد می‌کنه حس می‌کنه توی خونه ماهرخ و سیاه و کبود می‌کنم.
بعد در یک آن خودش رو مظلوم کرد و گفت:
- تازشم مامان این دوتا می‌خندن به من نمیگن تا منم بخندم دلم باز بشه و آهی کشید!
آخه‌ی دلم خون شد؛ وای وای!
خاله هم نگاهی به ما انداخت و گفت:
- شاه پسرم رو اذیت می‌کنید گوشاتون رو بپیچونم از این کار‌ها نکنین؟
مسیح هم نشسته بود و ابرو بالا می‌انداخت.
آخ دستم بهت نرسه گودریلا، آخ!
مسیح اومد یک چیزی بگه که زنگ در رو زدن و خودش رفت در رو باز کنه
با اخم نگاهی انداخت و قبل این‌که حرکت کنه گفت:
- پشت در هم نبینمتون!
ما دوتا هم ناچار به سمت اتاق من رفتیم و من در رو قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #34
مامان: چه خبرتونه خونه رو گذاشتین روی سرتون؟
- مامان نگاه، من کاری ندارم تقصیر اون دوتاست!
مامان جوری نگاهم کرد که یعنی می‌دونم توام بی‌تقصیر نیستی!
مسیح: بیاین یک کاری کنیم من ماهرخ و دختر خاله رو برمی‌دارم می‌برم هواخوری بعد شما هم استراحت کنید.
خاله که انگار موافق حرف مسیح بود سر تکون داد و گفت:
- فکر خوبیه برید انرژیتون و تخلیه کنید و بیاید!
منم که حوصله‌ام سر رفته بود مخالفت نکردم و رفتم آماده بشم.
رفتم بیرون دیدن ماهرخ چادر پوشیده و نشسته!
ماهرخ چادری نبود که!
به چادرش که دقت کردم دیدم که چادر سورمه‌ای خاله که گل‌های ریز و درشت زرد داره رو پوشیده و نشسته.
- وا چرا آماده نشدی ماهرخ؟
ماهرخ نگاهی بهم انداخت، نیشش رو باز کرد گفت:
- صبح همین‌طوری اومدم الان وایستادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #35
روی صندلی توی پارک نشسته بودیم که ماهرخ بلند شد و گفت میره که برای سه‌تامون بستنی بگیره.
مسیح رو به من کرد و گفت:
- خواستم بهت بگم توی این هفته اولین محلوله‌ها رو به مدرسه‌ها می‌فرستن باید حواست رو حسابی جمع کنی و هر چیز مشکوک رو به من خبر بدی؛ هر چیز مشکوکی!
یکم ترسیدم و ته دلم گفتم نکنه نتونم متوجه بشم و یک عده بچه بی‌گناه رو درگیر کنند.
سر تکون دادم، که انگار مسیح از درون چشم‌هام ترسم رو خونده بود که گفت:
- نترس این چند روز من هم تقریبا توی مدرسه رفت و آمد دارم و هستم نیاز نیست بترسی.
همون موقع ماهرخ اومد و گفت:
- به‌به چشمم روشن دختر خاله و پسر خاله جیک تو جیک حرف می‌زنند.
من چشم‌غره‌ای رفتم که ماهرخ گفت:
- خب حالا شوخی کردم بی‌جنبه‌ها!
بیاین بستنی خریدم بخوریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
مسیح
به خونه که رسیدیم دیگه داشتم از خستگی جون می‌دادم، به‌ خاطر همین سریع رفتم لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که صدای در زدن اومد.
- بفرمایید.
دیدم در باز شد و مامان اومد داخل و گفت:
- چند لحظه وقت داری؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
- البته مامان چی‌شده سری به ما زدی؟
مامان: نگاه کن ببین چی میگم؛ امروز خاله‌ت می‌گفت نسیم خیلی توی خودش رفته.
- خب الان من می‌تونم چیکار کنم از توی خودش بیرون بیاد؟ این‌ها رو باید به ماهرخ بگی نه به من.
مامان: ماهرخ آدم احساسیه اگر بگم میره به خودش میگه به تو میگم یک‌جوری که بلدی به ماهرخ بگو یکم این دختر رو از حال و هوای بد بیرون بیارید تا این روزها رو فراموش کنه.
- چشم هر چی شما بگی من همون رو انجام میدم.
بعد این حرف یک خمیازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
نسیم
بعد از خداحافظی با مسیح رفتیم داخل و به سمت کلاس‌ها راه افتادیم.
توی کلاس نشسته بودیم و بچه‌ها حرف می‌زدند که سروکله‌ی آقای زهابی پیدا شد و دقیقا هم کنار من نشست.
والا توی دانشگاه ما حاشیه‌ساز خیلی هست اما من همیشه از حاشیه فراری بودم و تا حالا گیر حاشیه‌سازها نیفتادم آقای زهابی می‌خواد من بدبخت رو توی دام حاشیه بندازه!
نگاهی به من انداخت و گفت:
- سلام خانم صمدی خوبید؟
منم یک چیزی شبیه لبخند زدم و گفتم:
- سلام جناب زهابی منم خوبم.
استاد اومدن و فرصت حرف بیشتر نشد؛ بهتر!
استاد شروع کردن به درس دادن و من هم کل حواسم رو دادم به استاد تا از درس عقب نمونم هرچند دیگه حوصله‌ی کاری رو هم ندارم.
بعد از کلاس من و ماهرخ رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و تا بریم بازار..
ماهرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #38
با مظلومیت نگاهی بهم کرد و سر تکون داد.
- شرمنده لباس زیاد داره، خوششم نمیاد وقتی داره براش چیزی بخری.
ماهرخ با تمام مظلومیت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم و از مغازه بیرون رفتم که ماهرخ هم دنبالم اومد.
ماهرخ همین‌جور غمگین نگاهم می‌کرد که بالاخره خسته‌ شدم و گفتم:
- بیا برو بخر ببینم می‌خوای چیکارش کنی تو هم!
ماهرخ با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه و اما لب‌هاش دائماً درحال کش اومدن بود محکم لپم رو کشید و گفت:
- مرسی؛ مرسی نسیم جونم.
- پولشم خودت میدیا! اگر می‌خوای از من پول بگیری سخت در اشتباهی!
ماهرخ: چشم پولشم خودم میدم بیا بریم بخریم.
داشت می‌رفت که گفتم:
- صبر کن مغازه قبلی نرو خیلی گرون فروش بود؛ تازه‌ش هم بریم میگه چندبار چندبار بیا بریم یک مغازه دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
با صدای جیغ یکی از دخترا سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.
- صدات رو بیار پایین‌تر الان مدیر میاد؛ اگر این‌جوری کنین میرم سراغ کتاب و باید درس بخونین.
بچه‌ها سری تکون دادند و مشغول حرف زدن شدن و منم شروع کردم به خوندن کتاب رو‌به‌روم.
منم وقتی سر کلاس اذیت می‌کردم معلم همین رو می‌گفت ولی بعد خودش پشیمون می‌شد.
همین‌جور داشتم کتاب می‌خوندم که یک نفر در زد.
تا در کلاس به صدا دراومد بچه‌ها سریع سر جاهاشون نشستن که با دست تایید رو نشونشون دادم و اجازه ورود رو صادر کردم.
دیدم آقای سجادپور پدر مدرسه با یک کارتون اومد داخل و گذاشتش روی سکوی کلاس و گفت:
- این رو خانم مدیر دادن بابا جان که بدی بچه‌ها بخورند.
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم آقای سجادپور بهشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
مسیح
ای خدا من از دست این دختر چه کنم؟ آخر تموم موهام سفید میشه. اومدم زنگ بزنم به حاجی که گوشیم زنگ خورد و بانو سلطنه خانم بود.
- سلام بانو سلطنه جان چطوری؟ خوبی؟
نسیم: خوب گوش کن؛ فقط به کلاس ما از اون بسته‌ها دادن به بقیه ندادن، زود یک بسته بگیر و بیار؛ خداحافظ.
به تلفن نگاه کردم دیدم بله خانم قطع کردن.
زنگ زدم حاجی و همون نه‌تا بسته رو سفارش دادم و گفتم کنار بذاره تا برم و ببرمشون مدرسه.
اگر بخوام فقط یکی اون‌ هم برای اون کلاسی که امروز هم بسته خوراکی گرفتن ببرم یکم ضایع است و ممکنه شک کنند.
رفتم از حاجی کارتون‌ها رو گرفتم و گذاشتم داخل ماشینم و به سمت مدرسه رفتم.
ساعت داشت می‌شد یازده و سی دقیقه که رسیدم به مدرسه و با کمک پدر مدرسه اون‌ها رو بردیم داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا