- ارسالیها
- 993
- پسندها
- 5,067
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 17
- نویسنده موضوع
- #31
دیگه چیزی نگفتم و با آقای زهابی به ماشینشون رسیدیم.
دقیقا کنار ماشین ایستگاه اتوبوس بود و منم ترجیح دادم با اتوبوس برم پس به آقای زهابی گفتم:
- خب آقای زهابی من وسایلها رو گذاشتم توی ماشینتون، من دیگه با اتوبوس میرم.
زهابی هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه؛ مزاحم نمیشم با اتوبوس میرم.
آقای زهابی هم جنتلمنانه گفت:
- این چه حرفیه ما با هم اومدیم و با هم میریم، بعدش هم خیلی وقته اینجا دیگه اتوبوسها نمیان و برن.
منم که ناامید شدم قبول کردم و سوار ماشین شدم.
آقای زهابی آهنگ ملایمی گذاشته بود و با دقت رانندگی میکرد.
منم که حوصلهم سر رفته بود سرم رو به پنجره تکیه دادم و بیرون رو تماشا کردم؛ اونقدر تماشا کردم که بالاخره کوچهها آشنا شد و...
دقیقا کنار ماشین ایستگاه اتوبوس بود و منم ترجیح دادم با اتوبوس برم پس به آقای زهابی گفتم:
- خب آقای زهابی من وسایلها رو گذاشتم توی ماشینتون، من دیگه با اتوبوس میرم.
زهابی هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه؛ مزاحم نمیشم با اتوبوس میرم.
آقای زهابی هم جنتلمنانه گفت:
- این چه حرفیه ما با هم اومدیم و با هم میریم، بعدش هم خیلی وقته اینجا دیگه اتوبوسها نمیان و برن.
منم که ناامید شدم قبول کردم و سوار ماشین شدم.
آقای زهابی آهنگ ملایمی گذاشته بود و با دقت رانندگی میکرد.
منم که حوصلهم سر رفته بود سرم رو به پنجره تکیه دادم و بیرون رو تماشا کردم؛ اونقدر تماشا کردم که بالاخره کوچهها آشنا شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش